🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_32
••از زبان رسول••
آخرین دکمه لباسم را بستم،کمی موهایم را سر و سامان دادم...
در اتاق را که باز کردم خواهر فضول مثل همیشه پشت در بود.!
_تو نمیتونی تو سالن منتظر باشی، تا من بیام؟
_دیرم میشه واسه همین همینجا میمونم تا بیایی...!
_به اطلاعتون برسونم که، من امروز شمارو دانشگاه نمیبرم با موتور میرم جایی...!
_خب بی معرفت زودتر میگفتی ایش...
_یه امروز رو نرو به خاطر برادرت.!؟
_نمیشه،اصلا چرا باید منت تو رو بکشم با مترو میرم خداحافظ...
کوله را که به پشتش انداخت توی صورتم خورد...
_حقته،دلم خنک شد خدافظ.
_زهرا...!
_بلهههه چیه باز.
_انقد نق نزن هروقت برگشتی خونه یه زنگ بزن خیالم راحت شه چون اون سرهم بیزحمت باید با مترو بیایی...
(ریز ریز خندیدم.)
_زهرمار، باشه خانداداش دارم برای شما.
_از در پشتی برو.
_باشههههه...
وقتی که رفت، کمی خیالم راحت شد...موتور را بیرون آوردم دور برم نگاهی انداختم، خبری نبود...کلاه کاسکتم را پوشیدم موتور را روشن کردم... وارد خیابان اصلی شدم نگاهی به آیینه بغلهای موتور می انداختم...
چند کیلومتری که رفتم صدای آژیر آمبولانس میآمد مثل بقیه ماشین ها کنار کشیدم تا رد شود...بعد از اینکه رد شد وارد خیابان فرعی شدم...توی مسیر به حرف های محمد فکر میکردم...
_(رفتی سایت برو بخش بایگانی اونجایی که پرونده های استخدام چند سال پیش رو گذاشتن برو پرونده خودت رو یه نگاهی بنداز...)
دیروز که داشتم پرونده هم را نگاه میکردم چند تکه کاغذ با گیره به جلد پرونده وصل شده بود... خود محتوایات همان ها بودن اما نوشته های روی کاغذ جدید بودند.
کاغذ را جدا کرده بودم تا بخوانم، دستخط آقا محمد بود:(به دلیل ماموریت ویژه آقای رسول احمدی توسط بخش مفاسد اقتصادی در سازمان جاسوسی لندن تا اطلاع بعدی ایشان در این بخش استخدام خواهند شد...۱۳۸۹/۴/۲۵(محمد حسنی)
خیره به کاغذ ماندم، پس آقا محمد همه ماجرا را میدانست.ولی چرا بقیه این موضوع رانمیدانستند...؟
از این تاریخ حدوداً شش هفت سال میگذشت و حالا من اکنون فهمیده بودم... احساس میکردم از بودن محمد دلم قرص هست...
امروز هم برای مرخص شدنش به پیشش میروم تا بیشتر قضیه را بفهمم...سر راه یک جعبه شیرینی وگل گرفتم...
وقتیکه رسیدم بیمارستان، سعید داخل راهرو قدم میزد و با تلفن حرف میزد...رفتم کنارش ضربهی آرامی به شانهاش زدم به سمتم برگشت...
_بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ...عه رسول اومدی؟
_علیک سلام همین الان رسیدم...
_ببخشید سلام یادم رفت...
_کجایی تو زنگ می زنیم نیستی تو سایت هم نیستی بقیه هم که ازت خبر ندارن...
_الان که هستم:)
گوشی را از دستش قاپیدم و توی جیبم گذاشتم...
_عه چته تو مریضی مگه؟!
حالا با آن یکی دستم جعبه سنگین و دسته را تو بغلش گذاشتم...
_این چرا انقد سنگینههه...
_بی زحمت ببر اتاق گوشیتم بعدا میدم خسته شدم خب.
_ای خدا سایه اینو از سرِما کم کن الهی آمین...
_خدا لازم باشه ساعت عمر بنده هاش رو تموم میکنه لازم نیست وکیل وسیع بشی...
خواست در باز کند که سوال بعدی از دهنم پرید بیرون...
_راستی سعید داوود تو اتاقه؟
_نه نیومده گفت کار داره نمیاد.
آرام و زیرلب گفتم: خدارو شکر...
بعد از سعید من هم بی معطلی وارد اتاق شدم...
پ.ن¹: ماجرا لو رفت...
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀