🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#رمان_رهایی
#پارت_23
رسول
صدای تیراندازی بیشتر شده بود اما خبری از نیروهای کمکی نبود همین نگرانیم رو بیشتر میکرد، اینکه دیگران به خاطر من توی خطر باشن ازارم میداد...
با دیدن دختربچه ای که وسط سالن ایستاده بود و گریه میکرد بدون فکر کردن به سمتش دویدم؛ دخترک رو به افراد سوزان ایستاده بود و با ترس به اسلحه های توی دستشون چشم دوخته بود تیراندازی قطع شده بود نیروهای کمکی رسیده بودند و در حال دستگیری بودند؛ دخترک از ترس هق هق میکرد و نفس نفس میزد توی بغلم گرفتم، بغلش ارومم کرد با لبخند گفتم: این فرشته کوچولوی ما اسمش چیه؟؟
دخترک که اروم شده بود با صدای نخودی و نازی گفت: زینب؛ بابام به عشق حضرت زینب این اسم رو روم گذاشته.
لبخندم پررنگ شد و با بغضی که حاکی از دلتنگی خانم بود گفتم: میدونی منم عاشق حضرت زینبم؟؟
زینب با بغض گفت: عمو؛ بابام هم قبل از اینکه بره سوریه اینو بهم گفت...
با بغض زینب متوجه قضیه شدم و گفتم: میدونی بابات چون خیلی خانم رو دوست داشته الان پیش حضرت زینبه و از اونجا مراقبته؟؟
زینب با استین چادرش اشکاش رو پاک کرد و گفت: واقعا؟؟
پس چرا من نمیبینمش؟؟
نگاهی به اطراف کردم محمد و بچه مشغول دستگیری و بررسی اطراف بودن اروم توی گوشش لب زدم: وقتی دلت خیلی برای بابات و بی بی زینب کبری تنگ شد دست رو روی قلبت بزار و بگو السلام علیک یا زینب کبری(س) ...
اینجوری؛ دستم رو روی قلبم گذاشتم بعد دست زینب رو هم روی قلبم گذاشتم گفتم: حالا چشمات رو ببند و همراه من تکرار کن اون وقت میتونی ببینیش...
با بغض و دلتنگی خانم گفتم: السلام علیک یا زینب(س)
زینب با چشمان بسته و لبخند داشت سلام میداد اما بدنم دیگه قدرت ایستادن نداشت دستم رو به دیوار گرفتم و تکیه دادم؛ خونریزی زخمم زیاد شده بود با دست روش رو میفشردم اما فایده نداشت به سرفه افتاده بودم. زینب با خنده چشماش رو باز کرد اما با دیدن من لبخندش محو شد و با بغض گفت: عمو چیشده...
عمو...
دلم میخواست بگم اروم باش چیزی نیست اما حتی توان حرف زدن نداشتم...
با صدای جیغ و گریه های زینب بچه ها دور جمع شدن...
#استاد_رسول
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_23
گذشته..
••از زبان Henry••
دوهفته از استخدام شدنم در سازمان گذشت...
کار در mi6 به اندازه کافی خسته کننده بود...
گزارش های تکراری جلسه های پی در پی و آزمون و خطا حسابی رمقم را بریده بود!
مشغول گوش دادن به جلسه مذاکرات بودم، ماگ قهوه را به دهانم نزدیک کردم که با صدای خانم مایکلز برگشتم...
_Mr. Anderson!
(آقای آندرسون!)
با لبخندی که اضطرابش را جلوه میداد بهم خیره شده بود! ماگ را از دهانم فاصله دادم و روی میز گذاشتم...
_What happened, Mrs. Michaels?
(چیشده خانم مایکلز؟)
با استرس لب های لرزانش را تکان داد:
_My laptop is infected and its data is being deleted.
(لپتاپم ویروسی شده و اطلاعاتش داره پاک میشه.)
_I heard you are into computer work, please correct it, otherwise I will be fired
(شنیده بودم شما تو کار با رایانه ماهرید لطفاً نزارید داده ها پاک بشه چون اگر پاک بشه سازمان اخراجم میکنه.)
با تردیدی که سعی میکردم توی چهره ام نمایان نباشه به سیستمش نزدیک شدم...
_If you have another hard drive, bring it to me.
(لطفا اگر به یک هارد دیگه دسترسی دارید برام بیارید.)
خودم را مشغول نشان دادم، وقتی برای اوردن هارد ازم دور شد! با عجله فلش را از جیبم در آوردم و وارد سیستمش کردم, تنها 10 ثانیه زمان لازم بود تا اطلاعات را کپی کنم...
پاهایم ریتم دار روی زمین میکوبیدم و ذهنم آشوب شده بود!
3... 2... 1.... و فلش را خارج کردم، نفس حبس شدم را بیرون دادم و به صدای کفشهای پاشنه دارش که نزدیک میشد گوش سپردم.!
در یک حرکت فلش را داخل جیبم گذاشتم و خودم را به حالت عادی برگداندم و مشغول کارم شدم...
_What happened to my laptop?
(چه اتفاقی برای لپتاپم افتاده؟)
_Do not worry, I'm fixing it. Please give me the hard drive!
(نگران نباشید دارم درستش میکنم هارد رو بدید لطفاً!)
_This is a hard drive!
(اینم هارد!)
_thank you.
(ممنون.)
بعد از چند دقیقه فشردن کلیدهای کیبرد و برگشتن اطلاعات به سمتش برگشتم...
_Is it okay, can I go back to work?
(درست شد میتونم برگردم سرکارم؟)
_Oh yes, for sure
(بله حتما!)
از روی صندلی اش بلند شدم قدم برداشتم که به سمت میز خودم بروم که دوباره صدایم زد!
_Mr. Anderson?
(آقای آندرسون؟)
_Yes!
(بله!)
_Should we go to a cafe to express our gratitude?
(اگر وقتتون خالیه به یک کافه بریم؟برای قدردانی!)
_I will inform you!
(خبرتون میکنم!)
_Well then I'm waiting.
(باشه منتظرم.)
و ازش دور شدم...
پشت صندلیم نشستم و دستم را دور ماگ قهوم چرخاندم و به لبم نزدیک کردم، قهوه سرد را مزه مزه کردم و دوباره مشغول کار شدم...
حال..
••از زبان رسول••
جرئت نداشتم به داوود نزدیک شوم نگرانیش به حدی بود که جلو در اتاق رژه میرفت با مشت به کف دست دیگریش ضربه میزد،با گریه به در نیمه باز اتاق خیره شده بود! چشم چرخاند و نگاهش به من افتاد...
آن صحنه از جلو چشمانم دور نمیشد! رفیقی که در این سالیان همه جوره بهش اعتماد داشتم؛ حالا از بودنم دلسر شده بود!
و حالا مرا در حال بد محمد مقصر میدانست.دکتر از اتاق بیرون آمد به سمت دکتر دویدم...خواستم حرف بزنم که داوود شروع به صحبت کردن کرد!
_چیشد دکتر حالش خوبه؟
_نگران نباشید به حمله عصبی بود که رفع شد!
نفس راحتی کشیدیم...
_بیداره؟
_نه یه ارامبخش بهشون تزریق کردم که یکم استراحت بکنن.
_ممنون دکتر
دکتر که رفت همراهش پرستار هم از اتاق خارج شد...
داوود به سمت صندلی رفت و نشست، منم کمی آن طرفترش نشستم. سرش را مابین دستانش گرفته بود.
بی صدا اشک هایش پایین می ریخت!
بالاخره باید می فهمیدم قضیه از چه قرار است! به کنارش رفتم و نشستم...
_(چراشو تو میدونی رسول) یادته همین چند دقیقه پیش بهم با داد گفتی؟
جوابی ازش نشنیدم.
سرم را کمی پایین آوردم که صورتش را ببینم!
_من چیو میدونم ؛ که تو ازم دلسرد شدی؟! که آقا محمد هم حالش به خاطر من بد شده!
ناگهان بلند شد و یقه لباسم را گرفت و مرا به دیوار کنار اتاق محمد چسباند...
صورتش سرخ شده بود...با فریاد شروع به حرف زدن کرد!
_یعنی نمیدونییی چرا من ازت بدم اومده نمیدونیییی؟
زبانم قفل شده بود که جوابش را بدهم...!
_چرا حرف نمی زنیییی لال شدییی؟
_به..خدا..من خبر..ندا...
به اینجا جمله ام که رسیدم سوزشی زیاد درسمت راست صورتم احساس کردم و حرفم نصفه ماند..!