🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_31
••از زبان سعید••
کنار میز فرشید ایستاده بودیم و برایش توضیح میدادم...
_این مقدمات پرونده جدیده، اول باید هویت افراد مشخص بشه بعد بریم سراغ مرحله بعد...
_اینا کیس های خرده پا و حاشیهای پروندن،اول باید این هارو بررسی بشن...فقط نمیدونم چرا رسول نیستش استعلام هویتی هارو انجام بده..!
_رفته بود اتاق آقای عبدی، ولی فک کنم نیومد پایین...
از فرشید جدا شدم، در اتاقشان نیمهباز بود...تقهای به در زدم...
_بیا تو.
_سلام آقا...
مشغول جمع کردن کاغذها بودن...
_شما نمیدونید رسول کجاست؟
_چیکارش داری؟
_درباره پرونده هست میخواستم برای استعلام هویتی کیسها ازش کمک بخوام...
_خب، چرا از علی کمک نمیگیری؟
خواستم جوابشان را بدهم که حرفم نیامد...
_ولی آخه...
_اخه نداره، تا اطلاع بعدی علی جای رسول پشت سیستمش هست.
_باشه پس میرم پیش علی...ممنون.
_اها... سعید!
_بله.
_محمد فردا مرخص میشه، میری دنبالش مستقیم میره خونه بیاد اینجا ...
هم تو توبیخی هم اون اخراج میشه...
_سعیمو میکنم...
••از زبان سیما••
خسته خودم را روی مبل ولو کردم...که کیارش با بطری اب داخل سالن ظاهر شد...
_صد دفه،گفتم دهن نزن به اون بطری بیصاحاب...مام ادمیم میخوریم ازش...
بطری را از دهنش بیرون کشید، خیسیه دور لبش را با آستینش پاک کرد...
_اگه آدم بودیم واسه چندرغاز دنبال اینو اون نمیرفتیم...
_همین چندرغازه،نفری ۲۰۰میلیونه...
_تو با۲۰۰تومن بتونی پراید بخری هنر کردی...
_ما که نمیخایم ماشین بگیریم،میخایم پسانداز کنیم واسه اون ور آب.
_کیا ؟!
_ها...
_میگم...طرف قابل اعتماده دیگه؟!
_شارلوت گفته میشناستش.
_اگه کارمونو کردیم پولمونو ندادی چی؟اگه سرمونو زیر آب کرد چی؟اگه...
_عههه خو زهرمار یه دقیقه زبون به دهن بگیر اَه،هی اگه اگه اگه...طرف غلط میکنه پولمونو نده مگه هرکی هرکیه؟
_حالا باید چیکار کنیم؟
_هیچی تو میری دنبال خواهرش تو دانشگاه منم دنبال خود پسره و خانوادش میرم...
_از فردا میری دنبال دختره... اطلاعات در میاری ازش، شارلوت رو گفته اگه کارمون رو تمیز انجام بدیم پولمون رو بیشتر میکنه...
_خسته شدم کیا...تاکی باید دنبال اینو و اون باشیم...
_یکم دیگه تحمل کن،چند وقت دیگه اون ور آبیم توی کشور خفن...
فردا...
••از زبان سعید••
_مرخص میشه،ولی باید مواظب باشید که خودش رو اذیت نکنه دو سه ماهی باید تو خونه استراحت مطلق کنه، کارهم تعطیل...
_میتونه دوباره راه بره؟
_شاید،هرهفته یک روز درمیون فیزیوتراپی ببریدشون...تا عضو های دیگه ضعیف نشن.
_سوال دیگهای بود درخدمتم.
_ممنون دکتر، نه عرضی نیست...
با رفتن دکتر،من هم وارد اتاق شدم...
_چیشد؟
_هیچی دیگه رفتم پذیرش برگه ترخیصتون رو گرفتم...
_دکتر مخالفت نکرد که؟
_نه،فقط...!
_فقط چی؟
_گفتن...باید یه دو سه ماهی توی استراحت مطلق باشید.
نیم نگاهی انداخت،لبخندی روی لبش شکل گرفت...
_مهندس،من اگه دو سه ماه استراحت میکردم همینجا میموندم...!
صدایم ناخودآگاه بالا رفت...
_این دفعه فرق داره،مگر از روی جنازه من رد بشی...
_سعیییید!!!!عه بیمارستانه ها.
_بب...ببخشید...
حالا لبخندش جایش را به اخم داد!
_سعید،بیرون باش میخام لباسم رو عوض کنم.
_میخاین کمکتون کنم آخه...
_لازم نیست برو بیرون،درم ببند...
دستش را به سمت لباس برد تا بپوشتِش.
_جسارتا آقا محمد چرا لباس خاکستری رو نمیپوشید؟
جوابی نداد، حدس میزدم از دستم دلخور باشد.
مشغول بستن دکمه ها بود...
رفتم کِنارش و دستانش را گرفتم...خواستم ببوسمش که دستش را کشید.
_عه سعید این چه کاریه؟
_شما از دستم... دلخورید.!
جوابی نداد...
_به جون خودم،برای خودتون میگم...
_پس بکش کنار.
_اقا محمد منم بخوام بزارم که برید سایت آقای عبدی اخراجتون میکنه خودشون گفتن...
_خواهش میکنم آقا به خاطر خودتون به خاطر خانوادتون به خاطر بچتون این چند ماه رو استراحت کنید... توروخدا!
_تو خونه باشم که همش یا چشمم به در و دیواره یا به پنجره، سعید.!
_میدونم ولی دکتر گفت مثل قبل میشید...
لبخندی زد.
_نه نمیشم،کاش میمردم...کاش همونجا تو ماشین جون میدادم...
_عه آقا این چه حرفیه!!
_ما به خاطر سلامتی خودتون گفتیم...
_سعید؟!
_جانم آقا...
_یه تاریخ رو بهت بگم یادت میمونه...!
_چی آقا؟
_۱۳۹۶/۱/۱۶ حفظش کن.
_چشم آقاهرچی شما بگید، حالا این لباس رو عوض کنید خواهش میکنم ازتون!
۱ اردیبهشت ۱۴۰۱