eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
256 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
🐊 پارت 27 سوار ماشین شدم سعیدم اومد توی راه همش داشتم به این فکر میکردم که چرا این آقای سجاد حسینی در صورتیکه متواری بوده آزادانه توی شهر بگرده و هیچکی هم کاری به کارش نداره؟! از طرفی دیگه فکرم درگیر جواد و فرشید بود تو تفکرات خودم بودم که موبایلم زنگ خورد برداشتم دیدم یه شماره ناشناسه جواب دادم: محمد:الو از پشت گوشی صدای یه پیرمرد میومد که گفت:این رفیقت افتاده گوشی خیابون محمد:بله؟ صداش قطع و وصل میشد صدای پیرمرد قطع شد و صدای یه نفر اومد که خیلی گرفته بود و اصلا جون نداشت صداش برام آشنا بود خوب که دقت کردم دیدم جواده جواد:ا. ل. و. آقا. محمد. س. لام محمد:الو جواد خودتی با شنیدن این حرفم سعید زد ترمز و گفت: سعید:آقا محمد جواده؟! صداش قطع شد و صدای همون پیرمرد تو گوشی پیچید پیرمرد:جوون آدرسو برات میفرستم بیا رفیقتو ببر محمد:باشه آقا شفاهی بگین فقط سریع ادامه دارد...
۲۷ آذر ۱۴۰۰
🐊 پارت 28 همون موقع به سعید گفتم دور بزنه باید بریم به این آدرس به 10 دقیقه نکشیده رسیدیم پیرمرد آدرس خونشو داده بودم سریع از ماشین پیاده شدم و زنگ در و زدم صدای همون پیرمرد اومد که گفت:بله؟ بهش گفتم: محمد:من رفیق همونیم که آوردیش اینجا در و زد و منو سعید وارد شدیم پیرمرد اومد سمتمون و به یه اتاق اشاره کرد تشکر کردم و وارد اتاق شدم جواد با سر و صورت خونی رو تخت بود رفتم کنارش نشستم و صداش زدم:جواد جواد جان چشاشو باز کرد و بهم نگاه کرد با سعید زیر بغلشو گرفتیم و بردیمش تو ماشین از پیرمرد تشکر کردم و سوار ماشین شدیم به طرف بیمارستان حرکت کردیم جواد رو بردن تو اتاق و پانسمان و انجام دادن بعدم آوردنش تو بخش همراه سعید وارد اتاق جواد شدیم بهم نگاه کرد و گفت:سلام آقا محمد محمد:سلام جواد جان سعید:سلام سعید رفت و کنار تختش نشست ازش پرسید: سعید:کی این بلا رو سرت آورده؟! جواد:اون روز که با محسن رفته بودیم به محل انفجار همون سطل زباله گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود گوشیو جواب دادم گفت:مادرم حالش بد شده بردنش بیمارستان بعدم آدرس یه بیمارستان و بهم داد گفت حال مادرت خیلی بده منم خیلی نگران شدم بدون اینکه به شما چیزی بگم خیلی سریع دوییدم که برسم به جاده و تاکسی بگیرم که یکی با یه چیزی جلوی دهنمو گرفت چشام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه با ریختن یه سطل آب جوش رو صورتم به خودم اومدم دیدم به یه صندلی بستنم خوب که دقت کردم متوجه شدم اون ساعده کنارش هم سادیا وایستاده به دور و اطرافم نگاه کردم که دیدم فرشید و یکم اونور تر بستن اونم بیهوش بود با صدای بلند ازشون پرسیدم جرا منو آوردین اینجا؟! ادامه دارد...
۲۷ آذر ۱۴۰۰
🐊 پارت 29 (جواد مشغول حرف زدن بود) جواد:با صدای بلند گفتم:چرا منو آوردین اینجا؟! اصن برای چی فرشید و آوردین چی از جون ما میخواین که ساعد محکم زد تو گوشم بعدم یقمو گرفتم همون جور که به صندلی بسته بودنم بلندم کرد تا نفس میکشیدم کتکم زد بعدم همونطور با صندلی منو انداخت رو زمین بعد از حدودا ده دقیقه اومد بلندم کرد خوب که به خودم اومدم دیدم فرشید بهوش اومده مث اینکه اونو هم کتک زده بودن بعد از اینکه بلندم کرد از اتاق خارج شد از فرشید پرسیدم چطوری آوردنت اینجا هیچ جوابی بهم نداد بعد حدودا نیم ساعت دوباره ساعد و سادیا وارد اتاق شدن بهم گفتن زود باش هر اطلاعاتی از این عملیات هایی که میخواین انجام بدین و اینکه چی از ما میدونین باید بگی همینطور تا یه روز شکنجم دادن تا اینکه همین امروز صبح دیدم فرشید و باز کردن فرشیدم پوز خندی زد و اومد جلوم وایساد و گفت خیال کردی من خیلی احمقم میدونم یه چیزی میدونی که من نمیدونم بعدم گفت آزادت میکنیم برو به اون فرماندت بگو کسی که اینهمه بهش اطمینان داشتی جاسوس بوده ادامه دارد...
۲۷ آذر ۱۴۰۰
🐊 پارت 30 داشتم دیوونه میشدم یعنی چی آخه یه لحظه فکر کردم شاید میخوان همون کلکی رو که سر ماجرای داوود در آوردن سر فرشید بیارن اما نه این بار فرشید خودش بود که گفته من یه جاسوسم از جام بلند شدم به جواد گفتم خیل خوب جواد جان تو استراحت کن منم یکی از بچه ها رو میفرستم بیاد اینجا بلند شدم به سعید هم گفتم همراهم بیاد همینطور که به سمت ماشین حرکت میکردیم سعید بهم گفت:آقا محمد یعنی چی اگرم فرشید جاسوس بوده باشه اصن با عقل جور در نمیاد وقتی که میبینن جواد اعتراف نکرده آزادش میکنن و بهش میگه من جاسوسم یه جورایی بنظرم دور از ذهنه گفتم:آره ولی تا تحقیق نکردیم نمیتونیم به چیزی برسیم به ماشین که رسیدیم سوار شدیم که گوشیم زنگ خورد برداشتم دیدم محسنه جداب دادم: محمد:الو محسن:سلام آقا محمد خواستم بگم داوود بهوش اومده محمد:واقعا من الان میام اونجا به سعید گفتم به سمت بیمارستان داوود حرکت کنه گوشی رو قطع کردم و به محض اینکه رسیدیم وارد اتاق داوود شدم حالش خوب شده بود گفت:سلام آقا محمد محمد:سلام خوبی داوود؟ به سمتش رفتم و در آغوش کشیدمش بعدم ازش پرسیدم داوود تو وقتی اونجا گرگان بودی چی دیدی؟ داوود مکثی کرد و گفت: ادامه دارد...
۲۷ آذر ۱۴۰۰
🐊 پارت 31 داوود بهوش اومده بود به سمتش رفتم و بغلش کردم بعدم ازش پرسیدم:داودذ تو وقتی اونجا گروگان بودی چی دیدی؟ چی میگفتن؟ چیکار میکردن؟ چی ازت میخواستن؟ داوود مکثی کرد و گفت: داوود:ازم اطلاعات میخواستن میگفتن هر اطلاعاتی رو که داری بهمون بده بعدم که میدیدن به هیچی نمیرسیدن شکنجم میدادن دفعه آخر فقط یادمه شارلوت اسلحشو برداشت و به سمتم شلیک کرد دیگه چیزی نفهمیدم تا همین الان که اینجام محمد:ببینم چجوری گرفتنت؟ داوود‌:از در خونه که اومدم بیرون یه نفر داشت با موتور تعقیبم میکرد متوجه شدم برای همین رفتم توی یه کوچه‌ اونم اومد تو همون کوچه موتورم و گذاشتم و رفتم جلو بهش گفتم:برای چی منو تعقیب میکنی؟ بدون اینکه جوابی بده اومد سمتم باهاش درگیر شدم که یکی از پشت با یه چوب زد تو سرم. ادامه دارد...
۲۷ آذر ۱۴۰۰
🐊 پارت 32 وقتیکه داوود گفت یکی زد توی سرم ازش پرسیدم: محمد:نفهمیدی کی بود؟ داوود:نه آقا من صورتم اونطرف بود شک کردم که فرشید باشه از داوود پرسیدم:تو کدوم کوچه؟ محلی که رفتی و اون شخص دنبالت بود آدرس همه ی اونا کجاست؟ داوود:آقا محمد اطراف خونمون یه کوچه هست که میره سمت مسجد توی همون کوچه تشکری کردم و به رسول گفتم‌: محمد:رسول با من بیا رسول:ولی آقا محمد من میخوام پیش داوود باشم محمد:لازم نکرده با من بیا بعد بشین پیش داداشت رسول آهی کشید و گفت‌:چشم آقا بعدم صورتشو کرد سمت داوود بهش نگاه کردم و گفتم: محمد:میخوای نازتو بکشم خب بلند شو دیگه😂 رسول:مگه الان میخوایم بریم آقا محمد؟ محمد:نه پس من دیوانم بلند شم یه لنگ پا رو هوا وایسم بلند شو زود رسول:چشم آقا محمد ادامه دارد...
۲۷ آذر ۱۴۰۰
بچه ها من دیگه از این به بعد براتون از رمان زیاد پارت میذارم به شرطی که نظر بدید ناشناس خییییییلیییی خلوته😣😣💔
۲۷ آذر ۱۴۰۰