eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
260 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت 5 با دیدن داوود دیگه نمیدونستم چی باید بگم وقتی که شنیدم داوود گفت آقا محمد به من شک نمیکنه اون به من اعتماد داره یه حال دیگه ای شدم وقتی که داوود این حرفو زد شارلوت محکم زد تو گوشش گوشی رو گذاشت توی جیبشو صدای گلوله اومد بعدش مثل اینکه صدای داوود بود که با داد گفت یا حسین و بعد هم هیچی نگفت بعد از چند ثانیه سکوت صدای شارلوت میومد که شروع کرد به خندیدن بعد از چن ثانیه سکوت به چهره ی رسول نگاه کردم چشاش شده بود کاسه خون با صدای خش داری گفت آقا محمد داداشمو دیدی بهت گفتم داوودم جاسوس نیست آقا محمد دیدی داداشمو باور نمیکرد شما اون پیامو دادی آقا محمد دیدی داداشمو نمیتونستم اشکشو ببینم بغلش کردم گفتم رسول ناراحت نباش رسول محکم منو بغل کرده بود و گریه میکرد منم بی صدا گریه میکردم بعد از چند دقیقه از بغل رسول بیرون اومدم رسول گفت آقا محمد صدای تیری که آخر در اومد چی بود آقا محمد نکنه... ادامه دارد.....
پارت 6 تو این فکر بودم که چه بلایی سر داوود اومده در همین لحظه رفتم سمت رسول و بهش گفتم رسول دوربینا و صداهای گوشی دیگه چی رو نشون دادن؟ رسول گفت آقا نمیدونستم چی شد اما یه فرکانس عجیب وارد سیستم شد و یه اخطلالاتی بوجود آورد که هم صوت و هم تصویر رو از دست دادم گفتم ای وای حالا ببینم لوکیشن چیشد؟ رسول:انشالله تا فردا پیدا‌ش میکنم گفتم انشاالله بعدم رفتم تو اتاقم رو صندلی دراز کشیدم و به داوود فکر میکردم بالاخره صب شد رفتم پایین دیدم رسول سیستم نشسته رفتم کنارش نشستم گفتم چیشد تونستی پیداش کنی؟ رسول:هنوز مشغولم همینطور که نشسته بودم یهو رسول گفت ایول گفتم چیشد رسول؟ گفت آقا لوکیشنشو پیدا کردم گفتم:خیل خب سریع آدرسو برام بفرست ادامه دارد...
پارت 9 وارد اتاقی شدم که داوود رو بسته بودن دیدم رسول بغلش کرده و گریه میکنه سریع بیسیم زدم که آمبولانس بیاد رسول:داوود داداشی تروخدا چشاتو باز کن ببین اقا محمد اینجاست منم اومدم مگه تو نمیگفتی جلو آقا محمد حتی نباید پاتو دراز کنی تو که الان دراز کشیدی داوودم بلند شو داداشی داوود بعد از چند دقیقه آمبولانس رسید داوود رو سریع بردند بیمارستان رسول هم رفت بیمارستان منم یه زنگ زدم به فرشید اما هیچ جوابی نمیداد گفتم احتمالا چون سوار موتوره نمیشنوه بعدم تمام خونه رو زیر و رو کردیم که شاید اطلاعاتی اونجا باشه اما هیچی اونجا نبود به بچه ها گفتم همگی حواستون رو جمع کنین شاید یه چیزی باشه که ما بهش توجه نکردیم یادم افتاد رسول لوکیشن محل گوشی شارلوت رو برام فرستاده قبل از اینکه ما برسیم اینجا بود باید ببینم لوکیشن کجا رو نشون میده که بریم دنبالش لوکیشن داشت دو محله بالاتر از ما رو نشون میداد سریع سوار ماشین شدم و همراه سعید راه افتادیم به طرف موقعیت به علی بیسیم زدم و گفتم: رو ما و سوژه سوار باش علی:چشم اقا ادامه دارد....
پارت11 تو سطل زباله یه بمب بود سریع دست سعید رو گرفتم و دوییدم یکم جلوتر خودمونو انداختیم رو زمین همون لحظه سطل زباله منفجر شد معلوم بود شارلوت چه خوابی برامون دیده ای کاش میتونستیم بگیریمش همینطور که مشغول بررسی بودیم یهو ذهنم رفت سمت فرشید بهش زنگ زدم برداشت ازش پرسیدم چیشد؟ تونستی محل موسی پور رو پیدا کنی؟ فرشید:آقا همون محل قبلیشونه بعد از آن اینکه از اون خونه خارج شد یه ضرب اومد اینجا دیگه هم کلا از خونه خارج نشده _خیل خب چشم از خونه برنمیداری خیلی مواظب رفت و آمداشون باش فرشید:چشم آقا فقط آقا از داوود چخبر؟ _عه خوب شد گفتی تونستیم پیدا‌ش کنیم با رسول بردنش بیمارستان آقا هر اتفاقی افتاد به من خبر بدین _خیل خب فرشید:خدافظ به محض اینکه فرشید قطع کرد همون لحظه به رسول زنگ زدم... ادامه دارد....
پارت 14 همینطور وایساده بودم که سعید اومد و گفت: سعید:آقا فرشید زنگ زد مث اینکه یه چیزی میخواست بهتون بگه اما قطع شد الانم دوبار بهش زنگ زدم اما جداب نداد گفتم:خب بهش دوباره زنگ بزن به فرشید زنگ زد اما جواب نداد همینطور تا 11 بار پشت سر هم بهش زنگ زدیم تا دفعه دوازدهم که بهش زنگ زدیم اینبار خاموش بود حسابی نگرانش شده بودیم دیگه نمیتونستم تحمل کنم به سعید گفتم اینجارو بسپر به محسن و جوادخودتم با من بیا بهشون بگو حسابی تحقیق کنن شاید به یه ردی یا نشونی از شارلوت رسیدیم سعید‌:چشم اقا محمد گفت اینجا رو بسپر به محسن و جواد و بگو حسابی تحقیق کنن شاید به چیزی رسیدیم و تونستیم ردی و نشونی از شارلوت پیدا کنیم خودتم با من بیا به سمت محسن رفتم و گفتم: سعید:محسن جان خسته نباشی حواستو خوب جمع کن هر اطاعاتی میتونه به ما کمک کنه تا به یه چیزی برسیم منم با آقا محمد میریم تا یه جایی دیگه بر میگردیم محسن:باشه خدا به همرات سعید:یا علی همینطور داشتم به سمت اقا محمد میرفتم که گفتم جواد الان اینجا بود اما الان نیست برگشتم پیش محسن و بهش گفتم: سعید:محسن پس جواد کو؟ محسن:نمیدونم اومدیم با ما بود اما الان منم گشتم دنبالش و نبود سعید:خیل خوب خدافظ محسن:خدافظ رفتم سمت اقا محمد و گفتم بریم آقا ادامه دارد....
پارت 15 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه موسی پور وقتی به اونجا رسیدیم به موتور فرشید برخوردیم که اونجا بود اما خودش نه کلاه کاسکتش رو زمین افتاده بود حسابی نگران بودم به سعید گفتم این دورو اطراف و خوب بگرد شاید ردی یا نشونی از فرشید پیدا کردیم سعید رفت یه طرف منم رفتم طرف دیگه همینطور توی کوچه ها رو میگشتم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم سعیده سریع جواب دادم محمد:الو سعید سعید:آقا محمد یه لحظه بیاین همون محل موتور فرشید محمد:چیزی پیدا کردی؟ سعید:بله اقا یه لحظه بیاین محمد:خیل خب گوشیو قطع کردم حرکت کردم طرف موتور فرشید سعیدو دیدم که رو زمین نشسته و صورتش اونوره رفتم طرفش با انگشت گوشی فرشید و بهم نشون داد که لای بوته ها افتاده بود سعید:آقا محمد خودمون 11 بار به فرشید زنگ زدیم و هر 11 بار گوشیش روشن بود اما جواب نمیداد دفعه آخر گوشیش خاموش شد الانم که گوشی شکسته فرشید اینجا افتاده پس از دو حالت خارج نیست یا وقتی 11 بار به فرشید زنگ میزدیم اونایی که حالا فرشید و بردن اینجا بودن اما جواب نمیدادن دفعه آخر گوشیشو شکستن یا هم اینکه بعد از تماس های ما گوشیو شکستن و آوردن اینجا انداختنش گفتم:آره همینطوره پس قطعا باید اثر انگشتشون روی موبایل باشه سعید:بله درسته محمد:خیل خب گوشیو بردار طوری که دستت روش مالیده نشه باید ببریمش انگشت نگاری سعید:چشم آقا ادامه دارد....
پارت 16 دم اتاق عمل نشسته بودم که دیدم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون سریع رفتم طرفش و پرسیدم: رسول:آقای دکتر چیشد؟ دکتر:خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد تونستیم گلوله رو در بیاریم مث اینکه حسابی شکنجش دادن تا یه ساعت دیگه احتمالا بهوش بیاد تشکری کردم و همون لحظه به آقا محمد زنگ زدم و گفتم رسول:الو سلام آقا محمد خسته نباشید محمد:الو رسول جان رسول:آقا دکتر گفت عمل داوود به خوبی پیش رفته احتمالا تا یه ساعت دیگه بهوش میاد محمد:خدا رو شکر رسول:پس خدافظ آقا تا یه ساعت دیگه تو بیمارستان میبینمتون محمد:عه... چیزه..... ببین رسول من تا یه ساعت دیگه نمیتونم بیمارستان مشغول تحقیق پروندم اصن امروز کلا نمیتونم بیام شرمنده رسول:😕خیل خب آقا پس خدافظ محمد:خدافظ گوشیو قطع کردم و دم اتاق داوود نشستم تا بهوش بیاد رسیدیم سایت رفتیم سمت آزمایشگاه گوشی رو دادم به بچه ها و گفتم ببینین اثر انگشتی چه کسی روی این گوشیه بعد از حدودا 10 دقیقه تونست شناساییش کنه رفتم سمتش درموردش توضیح داد:این اثر انگشت متعلق به سجاد حسینی هست متولد 1359/4/13 نام پدر:خلیل تو سن 30 سالگی با فردی بنام لیلا سعادت ازدواج کرده مشخصاتشو که گفت ازش پرسیدم:خب این آقای سجاد حسینی عکس نداره گفت:نه هیچ عکس پرسنلی نداره نمیدونم دلیلش چی بوده که تا الان یعنی توی این 41 سال هیچ عکس پرسنلی از خودش نگرفته ادامه دارد...
پارت 17 از مسئول انگشت نگاری پرسیدم تحصیلاتش چیه کجا کار میکنه و آدرس خونش و محل کارش؟ _مهندسی مکانیک داره اما خب شغلش هیچ ربطی به مدرکش نداره یه مدتی توی بازار فروشگاه لباس داشته اما مث اینکه ورشکت میشه فروشگاهش خیلی بزرگ بوده درواقع همه ی مردم اکثرا از لباسای اون میخردن بعد از یه مدت با یه نفر شریک میشه سرمایه از اون و زمین از این مث اینکه قصد داشته فروشگاهشو گسترده تر کنه اما شریکش سرش کلاه میذاره و همه ی اموالشو بالا میکشه اینطوری میشه که ورشکست میشه اینا همه برمیگرده به دوسال گذشته و اما الان توی آژانس کار میکنه گفتم:خیل خب ممنون همگی اینا رو برای من بفرست در ضمن آدرس خونشو محل کارشو برام بفرست _چشم آقا $ببینم تو مطمئنی این آقا هیچ عکس پرسنلی نداره؟! _راستش آقا منکه نتونستم پیدا کنم باید مشخصاتشو یا بدم علی سایبری یا هم رسول که شاید بتونن عکسشو پیدا کنن ولی بنظرم هیچ عکس از خودش نداشته باشه _خیل خب مشخصاتشو برای علی بفرست شاید اون بتونه عکسشو پیدا کنه رسول الان اینجا نیست _چشم به سمت سیستم علی رفتم و گفتم: محمد:علی جان مشخصاتی رو برات فرستادن چک کن ببین میتونی عکسشو پیدا کنی؟ علی سایبری:چشم آقا محمد همه ی. سعیمو میکنم محمد:یا علی به سمت سعید رفتم و گفتم برو پیش علی بشین وقتی عکس طرفو پیدا کرد یه پرینت بگیر بیار اتاق آقای عبدی منم میرم پیش آقای عبدی که گزارش پرونده رو بهشون بدم. سعید:چشم آقا محمد:چشمت بی بلا ادامه دارد....
🐊 پارت 21 وارد اتاق آقای عبدی شدم و گزارش و بهش دادم و همه چیز رو بهش توضیح دادم آقای عبدی گفت:پس قطعا این آقای سجاد حسینی با موسی پور و شارلوت همدست بوده که فرشید رو گروگان گرفتن‌. همینطور که آقای عبدی مشغول صحبت کردن بود صدای در اومد سرمو برگردوندم دیدم محسنه آقای عبدی به محسن گفت بیاد تو در رو وا کرد و اومد تو گفت:آقا محمد راستش تو محل انفجار هیچی پیدا نکردیم فقط مث اینکه یه اطلاعاتی توی گوشی بوده و همچنین یه سری مدارک که متأسفانه همشون سوختن الانم به هیچی نرسیدیم گفتم:خیل خب میتونی بری خواست بره که برگشت و گفت:ببخشید آقا محمد شما از جواد خبر ندارین؟! محمد:نه مگه جواد پیش تو نبود؟ محسن:راستش آقا اول پیش من بود ولی بعد نمیدونم کجا رفت از هرکی هم پرسیدم ازش خبر نداشتن گفتم:یه زنگ بهش بزن ببین کجاست؟ بهش زنگ زد اما خاموش بود حالا دیگه هم نگران فرشید بودم هم نگران جواد میترسیدم نکنه جواد هم مث فرشید.... سریع به محسن گفتم سریع به همه ی بچه های تیم بگو بیان جلسه فوری داریم محسن:چشم داشتم به سمت اتاق جلسه میرفتم که گوشیم زنگ خورد دیدم رسوله جواب دادم:سلام رسول جان رسول با صدایی گرفته جوابمو داد ترسیدم گفتم نکنه اتفاقی برای داوود افتاده باشه پرسیدم:چیشده رسول اتفاقی افتاده؟ چرا صدات اینجوریه؟ آقا مث اینکه به داوود یه چیزی تزریق کردن که.. گفتم خیل خوب الان داوود چطوره؟ رسول:آقا دکتر به زحمت تونست برشگردونه اما آقا هیچکس تو اتاق داوود نیومده اما چطوری بهش تزریق کردن یعنی هیچکی هیچی ندیده گفتم‌:هوففف ببین رسول همونجا بمون من تا چند دقیقه دیگه یکی میفرستم اونجا برای تحقیق یا هم خودم میام. رسول:باشه آقا خدافظ محمد:خدافظ گوشیو قطع کردم و وارد اتاق جلسه شدم رو به بچه ها گفتم بچه ها خبر بد اینکه مث اینکه فرشید و گرفتن و از جوادم خبری نیست به احتمال زیاد جواد رو هم گرفتن ادامه دارد....
🐊 پارت 22 وارد اتاق جلسه شدم رو به بچه ها گفتم بچه ها خبر بد اینکه مث اینکه فرشیدو گرفتن و از جوادم خبری نیست به احتمال زیاد جواد رو هم گرفتن حتی امروز توی بیمارستان میخواستن به داوود یه چیزی تزریق کنن همین الان تو محسن میری بیمارستان باید بفهمیم که کی چجوری میخواسته داوود رو... محسن:چشم و اما نکته دیگه دوباره برمیگردیم سمت فرشید و جواد فردی بنام سجاد حسینی اثر انگشتش روی موبایل فرشید بوده که من احتمال میدم با موسی پور و شارلوت همدست باشه همینطور که داشتم حرف میزدم سعید حرفمو قطع کرد و گفت آقا محمد این پرینت از عکس سجاد حسینی تشکری کردم و عکسشو برداشتم یه لحظه فک کردم قیافش خیلی برام آشناست به همه ی بچه ها عکسشو نشون دادم تا رسید دست محسن خیلی تعجب کرده بود بهم گفت:آقا محمد من مطمئنم این فرد رو یه جا دیدم اما یادم نمیاد منم گفتم:درسته منم همین حسو دارم بعدم به بچه ها گفتم فردا یکیتون همراه من باید بیاین تا به آدرس خونه این اقای سجاد حسینی بریم سعید گفت‌:آقا من همراهتون میام محسنم که قراره بره بیمارستان گفتم:خیل خوب اتمام جلسه یکی یکی بچه ها از اتاق بیرون رفتن اما محسن هنوز با بهت به اون عکس خیره شده بود به من گفت آقا محمد من مطمئنم که اینو یه جا دیدم گفتم:آره منم مطمئنم که دیدمش ولی کی و کجا؟ خدا میدونه ادامه دارد...
🐊 پارت 24 وارد اتاقم شدم داشتم آماده میشدم که با سعید بریم خونه ی سجاد حسینی که در اتاقم وا شد سرمو بر گردوندم دیدم محسنه گفتم: محمد:محسن جان عزیزم در بزن بیا تو نمیگی یه وقتی سکته میکنم میفتم رو دستت😂 محسن:شرمنده آقا محمد ولی یه چیزی که خیلی ضروریه گفتم:خیل خب یه نفس بکش نفس عمیقی کشید و پارچ آبی رو کی رو میز بود برداشت و ریخت تو لیوان بعد از اینکه آب خورد رو صندلی نشست و گفت: محسن:آقا محمد قضیه یک سال پیش یادتونه؟ که راننده ی یه تاکسی اسلحه داشت و با تیر به من زد شما هر چی گشتین نتونستین پیداش کنین از اون روز فرار کرد و تا الان هیچ خبری ازش نیست آقا محمد اون راننده تاکسی همین آقای سجاد حسینیه! تعجب کردم و تازه متوجه شدم که بله خودشه منم تو فیلمی که دوربینای مدار بسته گرفته بودن دیدمش محسن:آقا محمد فک میکنم قضیه یه سال پیشم بر میگرده به شارلوت و موسی پور محمد:درسته حالا دیگه حتما باید این آقای سجاد حسینی رو ببینم محسن:آقا محمد اگه اجازه بدین منم همراهتون بیام محمد:نه اون ترو میشناسه اگه ببینتت ممکنه همون اول فرار کنه الانم میتونی بری بیمارستان محسن:چشم آقا محمد:فقط سعید پایینه بهش بگو بیاد بالا محسن:چشم ادامه دارد...
🐊 پارت 27 سوار ماشین شدم سعیدم اومد توی راه همش داشتم به این فکر میکردم که چرا این آقای سجاد حسینی در صورتیکه متواری بوده آزادانه توی شهر بگرده و هیچکی هم کاری به کارش نداره؟! از طرفی دیگه فکرم درگیر جواد و فرشید بود تو تفکرات خودم بودم که موبایلم زنگ خورد برداشتم دیدم یه شماره ناشناسه جواب دادم: محمد:الو از پشت گوشی صدای یه پیرمرد میومد که گفت:این رفیقت افتاده گوشی خیابون محمد:بله؟ صداش قطع و وصل میشد صدای پیرمرد قطع شد و صدای یه نفر اومد که خیلی گرفته بود و اصلا جون نداشت صداش برام آشنا بود خوب که دقت کردم دیدم جواده جواد:ا. ل. و. آقا. محمد. س. لام محمد:الو جواد خودتی با شنیدن این حرفم سعید زد ترمز و گفت: سعید:آقا محمد جواده؟! صداش قطع شد و صدای همون پیرمرد تو گوشی پیچید پیرمرد:جوون آدرسو برات میفرستم بیا رفیقتو ببر محمد:باشه آقا شفاهی بگین فقط سریع ادامه دارد...
🐊 پارت 28 همون موقع به سعید گفتم دور بزنه باید بریم به این آدرس به 10 دقیقه نکشیده رسیدیم پیرمرد آدرس خونشو داده بودم سریع از ماشین پیاده شدم و زنگ در و زدم صدای همون پیرمرد اومد که گفت:بله؟ بهش گفتم: محمد:من رفیق همونیم که آوردیش اینجا در و زد و منو سعید وارد شدیم پیرمرد اومد سمتمون و به یه اتاق اشاره کرد تشکر کردم و وارد اتاق شدم جواد با سر و صورت خونی رو تخت بود رفتم کنارش نشستم و صداش زدم:جواد جواد جان چشاشو باز کرد و بهم نگاه کرد با سعید زیر بغلشو گرفتیم و بردیمش تو ماشین از پیرمرد تشکر کردم و سوار ماشین شدیم به طرف بیمارستان حرکت کردیم جواد رو بردن تو اتاق و پانسمان و انجام دادن بعدم آوردنش تو بخش همراه سعید وارد اتاق جواد شدیم بهم نگاه کرد و گفت:سلام آقا محمد محمد:سلام جواد جان سعید:سلام سعید رفت و کنار تختش نشست ازش پرسید: سعید:کی این بلا رو سرت آورده؟! جواد:اون روز که با محسن رفته بودیم به محل انفجار همون سطل زباله گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود گوشیو جواب دادم گفت:مادرم حالش بد شده بردنش بیمارستان بعدم آدرس یه بیمارستان و بهم داد گفت حال مادرت خیلی بده منم خیلی نگران شدم بدون اینکه به شما چیزی بگم خیلی سریع دوییدم که برسم به جاده و تاکسی بگیرم که یکی با یه چیزی جلوی دهنمو گرفت چشام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه با ریختن یه سطل آب جوش رو صورتم به خودم اومدم دیدم به یه صندلی بستنم خوب که دقت کردم متوجه شدم اون ساعده کنارش هم سادیا وایستاده به دور و اطرافم نگاه کردم که دیدم فرشید و یکم اونور تر بستن اونم بیهوش بود با صدای بلند ازشون پرسیدم جرا منو آوردین اینجا؟! ادامه دارد...
🐊 پارت 29 (جواد مشغول حرف زدن بود) جواد:با صدای بلند گفتم:چرا منو آوردین اینجا؟! اصن برای چی فرشید و آوردین چی از جون ما میخواین که ساعد محکم زد تو گوشم بعدم یقمو گرفتم همون جور که به صندلی بسته بودنم بلندم کرد تا نفس میکشیدم کتکم زد بعدم همونطور با صندلی منو انداخت رو زمین بعد از حدودا ده دقیقه اومد بلندم کرد خوب که به خودم اومدم دیدم فرشید بهوش اومده مث اینکه اونو هم کتک زده بودن بعد از اینکه بلندم کرد از اتاق خارج شد از فرشید پرسیدم چطوری آوردنت اینجا هیچ جوابی بهم نداد بعد حدودا نیم ساعت دوباره ساعد و سادیا وارد اتاق شدن بهم گفتن زود باش هر اطلاعاتی از این عملیات هایی که میخواین انجام بدین و اینکه چی از ما میدونین باید بگی همینطور تا یه روز شکنجم دادن تا اینکه همین امروز صبح دیدم فرشید و باز کردن فرشیدم پوز خندی زد و اومد جلوم وایساد و گفت خیال کردی من خیلی احمقم میدونم یه چیزی میدونی که من نمیدونم بعدم گفت آزادت میکنیم برو به اون فرماندت بگو کسی که اینهمه بهش اطمینان داشتی جاسوس بوده ادامه دارد...
🐊 پارت 30 داشتم دیوونه میشدم یعنی چی آخه یه لحظه فکر کردم شاید میخوان همون کلکی رو که سر ماجرای داوود در آوردن سر فرشید بیارن اما نه این بار فرشید خودش بود که گفته من یه جاسوسم از جام بلند شدم به جواد گفتم خیل خوب جواد جان تو استراحت کن منم یکی از بچه ها رو میفرستم بیاد اینجا بلند شدم به سعید هم گفتم همراهم بیاد همینطور که به سمت ماشین حرکت میکردیم سعید بهم گفت:آقا محمد یعنی چی اگرم فرشید جاسوس بوده باشه اصن با عقل جور در نمیاد وقتی که میبینن جواد اعتراف نکرده آزادش میکنن و بهش میگه من جاسوسم یه جورایی بنظرم دور از ذهنه گفتم:آره ولی تا تحقیق نکردیم نمیتونیم به چیزی برسیم به ماشین که رسیدیم سوار شدیم که گوشیم زنگ خورد برداشتم دیدم محسنه جداب دادم: محمد:الو محسن:سلام آقا محمد خواستم بگم داوود بهوش اومده محمد:واقعا من الان میام اونجا به سعید گفتم به سمت بیمارستان داوود حرکت کنه گوشی رو قطع کردم و به محض اینکه رسیدیم وارد اتاق داوود شدم حالش خوب شده بود گفت:سلام آقا محمد محمد:سلام خوبی داوود؟ به سمتش رفتم و در آغوش کشیدمش بعدم ازش پرسیدم داوود تو وقتی اونجا گرگان بودی چی دیدی؟ داوود مکثی کرد و گفت: ادامه دارد...
🐊 پارت 31 داوود بهوش اومده بود به سمتش رفتم و بغلش کردم بعدم ازش پرسیدم:داودذ تو وقتی اونجا گروگان بودی چی دیدی؟ چی میگفتن؟ چیکار میکردن؟ چی ازت میخواستن؟ داوود مکثی کرد و گفت: داوود:ازم اطلاعات میخواستن میگفتن هر اطلاعاتی رو که داری بهمون بده بعدم که میدیدن به هیچی نمیرسیدن شکنجم میدادن دفعه آخر فقط یادمه شارلوت اسلحشو برداشت و به سمتم شلیک کرد دیگه چیزی نفهمیدم تا همین الان که اینجام محمد:ببینم چجوری گرفتنت؟ داوود‌:از در خونه که اومدم بیرون یه نفر داشت با موتور تعقیبم میکرد متوجه شدم برای همین رفتم توی یه کوچه‌ اونم اومد تو همون کوچه موتورم و گذاشتم و رفتم جلو بهش گفتم:برای چی منو تعقیب میکنی؟ بدون اینکه جوابی بده اومد سمتم باهاش درگیر شدم که یکی از پشت با یه چوب زد تو سرم. ادامه دارد...
🐊 پارت 32 وقتیکه داوود گفت یکی زد توی سرم ازش پرسیدم: محمد:نفهمیدی کی بود؟ داوود:نه آقا من صورتم اونطرف بود شک کردم که فرشید باشه از داوود پرسیدم:تو کدوم کوچه؟ محلی که رفتی و اون شخص دنبالت بود آدرس همه ی اونا کجاست؟ داوود:آقا محمد اطراف خونمون یه کوچه هست که میره سمت مسجد توی همون کوچه تشکری کردم و به رسول گفتم‌: محمد:رسول با من بیا رسول:ولی آقا محمد من میخوام پیش داوود باشم محمد:لازم نکرده با من بیا بعد بشین پیش داداشت رسول آهی کشید و گفت‌:چشم آقا بعدم صورتشو کرد سمت داوود بهش نگاه کردم و گفتم: محمد:میخوای نازتو بکشم خب بلند شو دیگه😂 رسول:مگه الان میخوایم بریم آقا محمد؟ محمد:نه پس من دیوانم بلند شم یه لنگ پا رو هوا وایسم بلند شو زود رسول:چشم آقا محمد ادامه دارد...
😎 😶 🤞🏼🇮🇷 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ کپـــی با ذکـــر صلوات حلالت رفیق🙃🍃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @gandoooooooi •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @gandoooooooi ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @gandoooooooi ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:⁷」 _حالت خوبه عزیزم یه لبخند بی جون زدم وگفتم: _ممنون،کِی میریم _الان میریم قربونت برم، من برم تسویه کنم برمیگردم بابازو بسته کردن چشمام موافقتم رو اعلام کردم اون رفت و من یکی یکی اتفاقات قبل از بی‌هوشیم رو مرور کردم چقدر عذاب آور بود ساعت۵مراسم تشییع بود والان ساعت۳ من هنوز تو بیمارستان بودم داوود اومد ورفتیم تموم راه تو سکوت بود این سکوت هم برای هر دوتامون مناسب بود ***بهشت زهرا نشسته بودم سرخاب وفقط نگاه میکردم اصلا اشکم درنمیومد وتو شوک بودم ولی فاطمه زجه می‌زد اونقدری که کل صورتش رو خراش داده بود با اینکه یه ذره هم ناخن نداشت ولی کل صورتش خونی شده بود بابا چرا رفتی،ببین فاطمه‌ت رو ببینش تک دخترت و یادته چقدر دوسش داشتی؛بابا چرا منو وفاطمه رو یتیم کردی چرا مامانو بی سرپناه کردی صدای فاطمه میومد که میگفت: _چرا دارید بابام و خاک میکنید بابام زنده‌س؛بابا حرف بزن تا اینا خاک نریزن روت اما دریغ از یک ندا...روز سختی بود روزی که من یتیم شدم روزی که دیگه بابای نبود غر بزنه شب زود بخوابید تاصبح زود بیدار شید و من وفاطمه بخندیم وبگیم بابا اون دوره ها تموم شده دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم چیکار کنم تا دیروز همه میگفتن آقای محمدی ولی الان میگن شهید محمدی؛ میدونم شهادت آرزو خیلی از آدماست ولی الان برای خانواده محمدی،بچه های سایت همه و همه تو شوک هستن و هضم کردنش برامون سخته ------------------------------------ پ.ن:شهادت...
🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @gandoooooooi ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @gandoooooooi ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
از چشمان سربازان گمنام بترسید!🙂