سلام دوستان گل
براتون رمان نوشتم ادامه قهرمانان گمنام به دلایلی نتونستم ادامه بدم مثل قبل برای همین تازه از سر امتحانا و اینا راحت شدم برا اینکه اعصابم راحت بشه خواستم کار ناتمومم رو تموم کنم
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
قهرمانان گمنام❤️🕊 پارت هشتادم 《محمد》 . تو کی هستی؟ _بماند. فرمانده پایه داد و ستد هستی؟ . داد وستد
قهرمانان گمنام
پارت هشتاد و یکم♥️🕊
روز تبادل رسول و محمد طاها:
《داوود》
استرس زیادی داشتم ولی باید انجامش میدادم اگه لو میرفتم مطمئنا جون رسول و هم جون خودم به خطر می افتاد
آقا محمد:آماده ای داوود؟ چقدر شبیهش شدی😂
. بله آقا آمادم😂
آقا محمد: خوب حواست رو جمع کن بعد تحویل گرفتن رسول باید هر طور شده خودت رو از اون منطقه خارج کنی و الا به دردسر می افتی
. چشم آقا محمد
آقا محمد:امکان داره بخوان حذفت کنن حواست باشه
. چشم
آقا محمد: بریم پسر در امان خدا باشی
. بریم امید به خدا
یاد همسرم از جلو چشمام دور نمیشد باید هر طور شده به خاطر فاطمه هم که شده رسول رو نجات بدم و الا تا آخر عمرم نمیتونم حتی تو چشماش نگاه کنم
《آقا محمد》
عملیات داشت شروع میشد من باید یکی از نیرو های خودم رو بفرستم و یکی از نیرو های دیگم رو تحویل بگیرم خیلی کار سختیه
داوود:آقا محمد هنوز نرسیدیم؟
. میرسیم داوود
داوود: اقا محمد ما که داریم این همه زحمت میکشیم بذارین من برم بین اینا و اطلاعات ازشون جمع آوری کنم
. داوود اگا اتفاقی برات بیفته من جواب خانوادت رو چی بدم؟
داوود: آقا محمد یادتون نرفته که من برای چی اینجام یادتون نرفته که من آرزوم شهادته نگران خانوادمم نباشین خدا هست و هوای اونا رو داره ولی اگه اینا بخوان کاری کنن جون همه مردم ایران به خطر میفته
. باشه برو فقط هر جا احساس خطر کردی بزن بیرون
بعد چند ساعت رسول رو تحویل گرفتیم و داوود رو سپردیم دست اونا با این همه اطلاعاتی که از محمد طاها کشیده بودیم دیگه نگرانی هم نداشتیم برای اینکه داوود رو شناسایی کنن رسول رو اینقدر زده بودن ولی اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی از هممون ناراحت بود که داوود رو فرستادیم تو چنگال گرگ ها
رسول: آقا محمد خیلی اشتباه بزرگی کردین که داوود رو فرستادین اونجا اگه بلایی سرش بیاد چی من جواب خواهرم رو چی بدم؟ بهش بگم برای آزادی خودم جون همسرت رو به خطر انداختم؟ ای وای بر من
. رسول داوود باید میرفت بین اونا اگه داوود نمیرفت باید یکی دیگه رو میفرستادیم
#گمنام
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
قهرمانان گمنام پارت هشتاد و یکم♥️🕊 روز تبادل رسول و محمد طاها: 《داوود》 استرس زیادی داشتم ولی باید ان
چه عجببببببب😍😍❤️
چی شده حالا همه فعال شدن رمان مینویسن😂😂
وقتی یک موش مرده ببینید چکار میکنید؟
اگر آن را به حال خود رها کنید شاید یک جاسوس را به حال خود رها کرده باشید! سازمان سیا از موشهای مرده برای انتقال اطلاعات از مامورین مخفی خود استفاده میکرد. در واقع موشها واقعی بودند اما شکمهایشان خالی شده و یک کیسه زیپی در زیر شکم آنها وجود داشت که برای انتقال پیامها و پول مورد استفاده قرار میگرفت.
سازمان سیا از موش های مرده برای کارهای جاسوسی استفاده میکرد زیرا در سراسر جهان معمولاً از موشهای مرده میترسند و حجم زیادی را میشد در شکم آنها جا داد. تنها نکته این بود که قبل از رها کردن موشهای مرده در محل مورد نظر، بدن آنها را آغشته به سس فلفل دار کرد. بدین ترتیب در حالی که انسانها از نزدیک شدن و دست زدن به موش مرده خودداری میکردند، حشرات و موجودات دیگر نیز به خاطر مزه تند فلفل به سراغ جنازه موش نمیرفتند!
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
چه عجببببببب😍😍❤️ چی شده حالا همه فعال شدن رمان مینویسن😂😂
درگیر امتحانا بودم جلسه های مختلف انجمن مدرسه رو هم باید میرفتم خلاصه درگیری زیاد داشتم تازه فرصت کردم😂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
ولی نامردا از بین ۵۸۲ نفر فقط ۲ تا نظر چه آدمایی هستینا😐😂
منم اضافه کن😁
البته ببین هیچی یادم نیست از رمان حال دوباره خوندن هم ندارم
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
منم اضافه کن😁 البته ببین هیچی یادم نیست از رمان حال دوباره خوندن هم ندارم
خاک عالم😐😂
تنبل شدیا😂
خودمم یادم نمی اومد همه پارت ها رو خوندم دوباره🤣
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
خاک عالم😐😂 تنبل شدیا😂 خودمم یادم نمی اومد همه پارت ها رو خوندم دوباره🤣
خسته نباشی دلاور
مواظب چشمات باش
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
خسته نباشی دلاور مواظب چشمات باش
من هیچیم نمیشه😂
گوشیمم همیشه یه متر با چشام فاصله داره
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
قهرمانان گمنام پارت هشتاد و یکم♥️🕊 روز تبادل رسول و محمد طاها: 《داوود》 استرس زیادی داشتم ولی باید ان
قهرمانان گمنام
پارت هشتاد و دوم♥️🕊
《داوود》
منو بردن تو یه خرابه و بهم جا دادن گفتن میخوان از کشور خارجم کنن دلیلش رو هم نمیدونستم
.من باید کارلوس رو ببینم و باهاش حرف بزنم یه سری اطلاعات مهم از رسول و داوود براش به دست آوردم باید برم ببینمش
سهیل(همون کسی که منو آورد اینجا تو خرابه): ببینم چی میشه
. باید بشه من باید ببینمش
سهیل: باشه بلند شو بریم
فقط از خودت مطمئنی؟
یه وقتی ردیاب چیزی به لباست یا بدنت نزده باشن؟
. آره اصلا میتونیم لباسم رو کامل عوض کنیم (ردیاب تو دندونم جاسازی بود ترسی نداشتم)
سهیل: بیا اینم لباسات عوض کن سریع
. باشه
.تموم شد بریم
سهیل:بشین تو ماشین
نشستیم تو ماشین و راه افتادیم
《آقا محمد》
. رسول اینا راه افتادن حواست باشه کجا میرن باید رد این یارو رو پیدا کنیم
رسول: چشم آقا محمد
.آفرین پسر ببینم چه میکنی
《داوود》
منو بردن پیش این کارلوس رئیسشون چقدر چندش آور حرف میزد ولی من باید به خاطر مردم این کارو میکردم و با این مرد حرف میزدم
کارلوس: چیکار داشتی گفتی یه سری اطلاعات داری درسته؟
. بله درسته من فهمیدم که داوود و رسول تو یه قسمت گزینش سپاه مشغولن یعنی با همه افرادی که میخوان امنیتی یا سپاهی بشن در ارتباط هستن
کارلوس: این که خیلی خوبه ولی چطور باید خودمونو نزدیک کنیم به این خانواده؟
. از طریق یکی از دوستای قدیمی رسول
کارلوس: چه کسی مناسب این کاره؟
.من یکی از دوستای رسول رو میشناسم که خیلی وقته بیکار شده و ارتباطش رو هم با رسول قطع کرده از وقتی رسول رفته سپاه
باید جذبش کنیم این آدم مهره خیلی خوبی برای اینکاره
کارلوس: پیشنهاد خوبیه حتما در موردش فکر میکنم فقط تو باید از ایران خارج بشی هر چی زودتر
. باشه حتما
این دوستی رو که معرفی کرده بودم یکی از دوستای مشترک منو رسوله بچه بسیجی مخلصه و همه قبولش دارن خیلی وقتا تو خیلی از پرونده ها کمک کرده به ما اینجام قبل اومدنم به اینجا باهاش در مورد همه چی حرف زدم و اونم قبول کرد قرار شد بره پیش رسول تا رسول ببردش پیش آقا محمد و داستان رو برای آقا محمد تعریف کنه
داشتم خیلی از کارام رو دور از چشم آقا محمد انجام میدادم مطمئنا توبیخ میشم یه چند وقتی ولی مشکلی نداره باید انجام بشه اینکار
ایتایار:
#پیام_جدید
متن پیام:زهرا خانی.
زود تند سریع رمان بزار، وگرنه با جمعی از دوستان دسته جمعی لف میدیم.
خب اگر هدفت سکته دادن ماعه بگو خودم میمیرم شما به زحمت نیفت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
تهدید میکنی رفیق؟😐
آقا پارت دادن دیگه انتظار نداشته باشین روزی ده تا پارت بدن دیگه😐😂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
ایتایار: #پیام_جدید متن پیام:زهرا خانی. زود تند سریع رمان بزار، وگرنه با جمعی از دوستان دسته جمعی
فکر کنم از این آخرش یه خورده ناراحت و عصبی هستن.
استرس دارم بفهمم اخرش چیییی
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدایی که مهربان ترین است..
🌺🌺🌺🌺
رمان سربازان بی نشون
پارت صد و پنجم
محمد:
با آخرین سرعت داشتم رانندگی میکردم. طوری که امیر و داوود ترسیده بودن. ولی خیلی نگران بودم. انگار که یه حس مسولیت نسبت به اون خواهر و برادر داشته باشم..
اگه چیزی میشد و اتفاقی برای اون چهار نفر که توی اون خونن می افتاد، اصلا خودم رو نمی بخشیدم...
بخاطر نگرانیم، اعصابم هم ریخته بود بهم. فقط منتظر یکی حرف بزنه که رسما بزنم تو دهنش...
رحمان:
به گفته موسی و شیدا، رفتمچند بار زنگ آیفون رو زدم و گفتم رسول حسنی رو بگم بیاد پایین.
حدودا یه ربع گذشته بود و ما همچنان منتظرش بودیم...
شیدا: چرا نمیاد؟ خسته شدم..
موسی: چمیدونم. لابد الان میاد دیگه...
ولی خود من شده چند شبانه روز اینجا معطل منتظر بمونم، میمونم...
اگه منم، باید کار این پسره رو تموم کنم.
ننیزارم کسی از این به قول خودشون خونواده حسنی، قصر در بره...
بابای همین پسره بود که مچ برادر من رو گرفت و برادرم رو برای ۱۳ سال انداخت زندان و برادرم خود کشی کرد و مرد...
این پسره هم بدون شک یکی مث باباشه.. چه بسا بد تر...
موسی و شیدا که میدونم هم عقده خودمن و زخم خورده از این پدر و پسرن هم به خون این پسره تشنه بودن و لحظه شماره میکردن برای دیدنش و گول زدنش..
در آخرم... خلاص کردنش😌😏
رسول:
به گوشیم نگاه کردم. ۷ و نیم شب بود. رفتم بیرون. هنوز توی کوچه بودم. دعا دعا میکردم داوود خونه نباشه.. چون اونجایی که من بودم به پنجره اتقاقش و پذیراییشون دید داشت..
البته عمو صادق (بابای داوود) هم اگه من رو می دید کارم تموم بود..
چون خدا خیرش بده بعد از اون اتفاق نحس که برای خونوادمون افتاد خیلی هوامون داره.😍
الانم قطعا بهش گفتن چی شده...
خیلی دوسشون دارم. هم عمو صادق هم خاله مریم(مامان داوود).
بیشتر مامان و بابام نباشه، کم تر نیست..☺️❤️
توی افکار خودم بودم و داشتم میرسیدم سر کوچه که یه ماشین با چه سرعتی پیچید جلوم. کم مونده بود زیرم بکنه...
به چهره هاشون نگاه کردم..
اونی که پشت فرمون بود، با عصبانیت تمام اومد به سمت من...
اینجا بود که دیگه فاتحهام رو خوندم..
شیدا:
به به بالاخره بعد از چندین ساعت معطل نگه داشتن ما، آقا رونما شد..
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدایی که مهربان ترین است.. 🌺🌺🌺🌺 رمان سربازان بی نشون پارت صد و پنجم مح
ععع رمان😍😍😍😍😍😂
فکر کنم حرفای اون دوستمون که گفتن دسته جمعی لف میدیم اثر گذاشته و خانم خانی پارت گذاشتن .
خب دوست عزیزی که میخواستی لف بدی. باش فعلا میبینی که رمان گذاشتن
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدایی که مهربان ترین است.. 🌺🌺🌺🌺 رمان سربازان بی نشون پارت صد و پنجم مح
من اخرش و نفهمیدم چیشد🤯
اون محمد بود یا اونایی که منتظرش بودن🤯