فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از نگرانی های عاشقانه ی عطیه خانوم..:)
#گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوب پیچوندیا.../☹️😂
#گاندو💣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احیانا شما منتظر من نبودید که با هم شام بخوریم؟!🤨😂
#گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرخصی گرفتن داوود😁
#گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هیچ وقت از کسی خواهش نمیکنم
فقط دستوࢪ میدم...😂😂✋
هشتڪها↜ #ایران #مجید_نوروزی #علی_سایبری #استاد_رسول #اطلاعات_سپاه #سربازان_گمنام #باعث_و_بانی_وحشت_آمریکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Run😎
----------------------
پ.ن: این سری آقا داوود😁👌
#گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ش داره ت داره الف داره ت داره🥀
شهادٺ هنر مردان خداست🥀🖤
قهرمانان گمنام♥️🕊
پارت نود و یکم
《رسول》
فاطمه رو گذاشتم خونه و رفتم سراغ کارای سایت خیلی کار ریخته بود سرم که باید انجام میدادم داوود هم قرار بود دو سه روز دیگه بیاد دوباره مشغول شه
. سلام بر همگی خسته نباشین
سعید: به آقا رسول چطوری برادر من؟
. خوب عالی تو چطوری؟؟؟
سعید: منم خوبم شکر
فرشید: سلام آقا رسول چیشده کیفت کوکه برادر؟
.بعدا میفهمین حالا بریم سر کارا که خیلی دیر شد
فرشید: باشه ولی یادت نره اینجوری دور میزنی ها من هر جور شده از زیر زبون تو یکی میکشم😂
. باشه تونستی بکش فعلا هم برو وقت دنیا رو نگیر که خیلی کار دارم😂
رفتم نشستم مشغول کارام شدم چقدر کار داشتم
آقا محمد همگی رو صدا کرد برای جلسه برای توجیه ماموریت
آقا محمد: خوب بچه ها میدونین که این ماموریت چقدر سخت و زمان بره اما همه چیز باید در موقع خودش انجام بشه چون حتی اگه یه ثانیه دیر بشه امکان داره جون هزاران نفر از هم وطنان عزیزمون گرفته بشه
خوب بچه ها نکته بعدی که باید بدونین اینه که حتما چهار ساعت خواب رو توی روز داشته باشین حتما
آقای عبدی: یه سری اطلاعات دستمون رسیده این گروه قراره توی کرمانشاه جاگیر بشه حواستون رو خوب جمع کنین با توجه به زلزله سال قبل که تو کرمانشاه اومده هنوز زندگی مردم سامان نگرفته و خیلی وضعیت و اوضاع خرابه خیلی باید حواستون جمع باشه
همگی باهم تشکر کردیم و بلند شدیم و رفتیم بیرون
آقا محمد سعید رو نگه داشت
《سعید》
آقا محمد: سعید شما بمون باهات کار دارم
. چشم آقا محمد....
#گمنام
قهرمانان گمنام♥️🕊
پارت نود و دوم
《سعید》
آقا محمد: ببین سعید میتونی به عنوان نفوذی بهشون ورود کنی چون تو توی اینجور قضیه ها از همه وارد تری به خودت میسپارمش البته اگه نمیتونی همین الان بگو این یه درخواسته میتونی نپذیریش
. بله آقا محمد با کمال میل ورود میکنم
آقا محمد: باشه پسر حواست باشه یه چند روز میری مرخصی اجباری بعدشم کرمانشاه با هیچ کدوم از بچه ها هم حرفی نمیزنی بعد چند روز امیر هم میاد کمکت
. باشه آقا حتما فقط یه سوال؟؟؟؟
آقا محمد: جانم بگو؟
. کی باید برم میخوام کاملا آماده باشم
آقا محمد: یه هفته دیگه
. یعنی تا اون روز من باید بیکار باشم؟😬
آقا محمد: بله آقا سعید😂
.باشه
پوکر فیس نگاش کردم بعدشم خداحافظی کردم و رفتم😐
اومدم پایین
رسول: چیشده آقا اخماش رفت تو هم😂
آقا محمد چی گفته بهت بهمت ریخته؟😂
. مزه نریز رسول حال ندارم😐
رسول: که حال نداری ها همچین بیارمش سر جاش😈😂
. برو برو بچه برو پی کارت
رسول: خیلخوب دارم برات من رفتم سر کارم
رفتم تو فکر خودم
کی میخواد یه هفته خونه بمونه اوه اوه من که حالش رو ندارم باید چیکار کنم؟خانواده رو ببرم گردش🙄
همینجوری برای خودم برنامه ریزی میکردم و خودم رو مشغول فکر کردم
آقا محمد: سعید تو که هنوز اینجایی بیا برو دیگه تا نگفتم بندازنت بیرون😂
. چشم آقا محمد🙄
ماشینم رو روشن کردم رفتم خونه
بعد یه ساعت خونه بودم
. سلام بر خانوم خونه
ریحانه سادات: سلام سعید جان خوش اومدی خسته نباشی
. ممنون خانوم دخترم کجاست؟
ریحانه سادات: خوابیده برو لباست رو عوض کن دست و صورتت رو بشور بیا شامت رو آماده کنم بخور
. باشه راستی خانوم من یه هفته کامل در خدمت شمام و بعدش میرم یه ماه نمیاما😂
ریحانه سادات:خیر باشه خبریه؟
.ماموریت خورده بهم
ریحانه سادات: آها گفتم بی دلیل نیست اینکه تو یه هفته خونه بمونی
یهو زینب اومد بیرون از اتاقش
زینب: سلام بابایی
. سلام دختر خوشگلم
پرید بغلم دلم خیلی براش تنگ شده بود ...
#گمنام
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
لبخنـــد!
ماندگارتریـن یادگارِ توست
در کوچہ باغهـای خاطراتمـان...
#شهید_روحالله_صحرایی
صُبحتون شُهدایی🌸💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛
آقاپسرا و دخترخانومهایی که به سن تکلیف رسیدین شما حتما ببینین 🙄🙄
ثواب یادگرفتن و یاد دادنش به بقیه هدیه به #امام_زمان مون 🌱🎁
#احکام قسمتششم
قهرمانان گمنام ♥️🕊
پارت نود و سوم
《فرشید》
. حوصلم سر رفت چقدر سوت و کور شد اینجا😂
رسول: اوهوم😂
برو برادر برو سر کارت دیر میشه ها یادت که نرفته حتی یه ثانیه هم نباید از دست بدیما
. باشه
(رفتم سراغ اعترافات محسن امیری همون کسی که حضور این گروه رو توی ایران گزارش داده بود البته با زور بازجویی یکی از بزرگترین سیاست مدار ها و اختلاص گر های ایرانی که داشت از ایران خارج میشد و تو فرودگاه دستگیر شد)
احساس کردم کامل حقیقت رو نگفته بود
رفتم سراغ پرونده سیاسیش باید میفهمیدم چی رو داره پنهان میکنه توی پروندش به سفری اشاره شده بود که به صورت قاچاقی یکی از عوامل گروهش رو فرستاده دبی
یکی از نفوذی هامون تماس گرفت
.سلام سهراب
سهراب:آقا فرشید یه محموله گوشت یخی داره از بندر عباس وارد ایران میشه و خیلی هم مهمه این جور که من از صحبت های فرزانه با سر دستشون شنیدم باید این محموله در خارج از شهر جا به جا بشه آدرس و بقیه گزارشات رو براتون میفرستم فقط حس میکنم به من شک کردن و ترس عجیبی به دلم افتاده
. نگران نباش سهراب اطلاعاتت خیلی خوب بود یه قرار بذار باید ببینمت
سهراب:من بعد از ظهر کارم تو شرکت تموم میشه میتونین بیاین دنبالم
. باشه منتظر باش خداحافظ
سهراب: خداحافظ
سریع رفتم پیش آقا محمد
. سلام آقا سهراب تماس گرفت
همه چیز رو برای آقا محمد تعریف کردم
آقا محمد:قضیه جالب شد پس باید هر جور شده بفهمیم اون محموله چی هست
. فقط طبق خواسته قبلیتون به سهراب اسلحه میدم امروز بعد از ظهر باهاش قرار گذاشتم
آقا محمد: کار خوبی کردی وقتایی که بیکار بود با نهایت احتیاط ببرش میدان تیر حواست رو خیلی جمع کن نباید بویی ببرن که ما اهدافشون رو فهمیدیم
. چشم آقا
اومدم طبقه پایین دوباره رفتم سر پرونده بررسیش کردم و اسم شخصی که از ایران خارج شده بود رو به خاطرم سپردم خیلی اسمش آشنا بود برام ولی هر چی فکر میکردم یادم نمی اومد این کیه
رسول: فرشید کارت تمومه؟
. آره
رسول: پاشو بریم نماز بعدشم برگردیم سر کار
.خودمم تو فکرش بودم بریم....
#گمنام
قهرمانان گمنام ♥️🕊
پارت نود و چهارم
《رسول》
نمازمون رو خوندیم بعد تعقیبات کوتاه
. فرشید خیلی تو خودتی چیزی شده؟؟؟؟
فرشید:چی بگم رسول😂
کارای سایت کم فشار روحی روم میذارن وقتی میرم خونه مامانم و خواهرم گیر میدن به زن گرفتن من
. پس تو هم😂
فرشید: رسول میزنمتا😂
. آقا مبارکه حالا دختره کی هست چه شکلی هست
فرشید: برادر من چرا نمیفهمی میگم مامانم گیر داده من قصد ازدواج ندارم😒😂
. حرف نباشه😂
راستی نکنه دوسش نداری هان؟🤨
فرشید: نه اتفاقا😅
دختر بسیار مودب و با شخصیتی هست از وقار چیزی کم نداره
. پس قضیه چیه فرشید؟
فرشید: از مسئولیت به این سنگینی میترسم اونم با این تورم های جامعه
همینجوری حرف زدیم و برگشتیم پشت سیستم ها
.فرشید آقا محمد کارت داره حواست کجاست؟؟؟
فرشید: هان آقا محمد😳
. آره گفتن بری بالا فکرت خیلی مشغوله برادر😂
فرشید: اهان باشه من رفتم بالا
《آقا محمد》
. فرشید یه گزارش کامل از پرونده میخوام بعدشم یکی از نماینده های چین داره میاد ایران با بچه ها هماهنگ کنین باید با نهایت احترام و عزت و امنیت برسونیمشون به مجلس
فرشید: به روی چشم آقا محمد
. مطمئنا خیلی ها هستن نمیخوان که ایشون برسن مجلس و به هر راهی دست میزنن راه فرودگاه امام تا مجلس باید در سه روز کامل بسته باشه و کل مسیر کنترل بشه نمیخوام مثل وقتی که نماینده روسیه اومده بود کسی اسیب ببینه
فرشید: چشم همین الان میرم و به بچه ها میگم آقا محمد فکر کنم یکی از اهداف این گروهک تروریستی نماینده چین باشه
.دقیقا و برای همین باید با هوشیاری کامل وارد ماجرا بشیم الانم برو پیش بچه ها و توجیهشون کن
فرشید: چشم خسته نباشین خداحافظ...
#گمنام
21.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یه مدل امر به معروف😍🙂
#حجاب
------------•☕️♥️•--------------
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت صد و بیست و یکم
شیدا:
نمیدونم چرا حس خوبی به این پسره نداشتم...
میدونم. ازش متنفرم. چون باعث کشته شدن شوهرم و همه کسم شد.. اون باعث شد که عیسی ۱۳ سال بیوفته زندان و بعدش خودکشی کنه...
(نکته😅: عیسی همون برادر موسی هست و شوهر شیدا. ینی الان موسی برادر شوهر شیدا هست و باهم میخوان انتقام خون شوهر و برادرشون رو بگیرن.. رحمان هم از قبل خدمتکارشون بوده و الان هم مجبوره کمکشون باشه. البته همچین هم از این کار بدش نمیاد...)
ولی این فقط حس تنفر نبود. انگار که نگرانی باشه و دلشوره....
از صبح که بهش زنگ زدیم حدودا ۵ ساعت گذشته بود و ماهم طبق معلوم علاف شازده😒
به موسی گفتم دوباره یه زنگ بهش بزنه..
اونم که معلوم بود کلافه شده و میخواد زود تر کار این پسره رو تموم بکنه قبول کرد...
محمد:
تو اتاق عبدی بودیم و داشتیم جلسه صبح که استاد رسول تشریف اوردن و بهمش ریختن رو ادمه میدادیم😐😂
تازه بحثمون داشت اوج میگرفت و به نتیجه های خوب میرسیدیم که دوباره استاد با گوشیش که داشت زنگ میخورد تشریف آوردن 🔫😐
منم که واقعا از کارای امروز رسول سر این جلسه مونده بودم گفتم:
+استاد کلا امروز مامور شدی که نزاری این جلسه سر بگیره ارع...😐😒
نفس نفس میزد...
_ببخشید آقا... ولی... دوباره همونا بهم زنگ زدن...
(نکته ای دیگر😁😂: رسول میدونه که اینا میدونن صبح موسی بهش زنگ زده...)
اینو که گفت هول کردم...
+واقعااا؟؟؟😲😲
_بله...
عبدی: خوب چرا معطلی الان قطع میشه. بزار رو بلندگو و جواب بده..
جواب داد:
+بله؟
ادامه دارد...