eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
252 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
انشالله نصیبمون شه😍... ✌️🏻
چند سالتون بود فهمیدید صدای گزارشگر تو ورزشگاه پخش نمیشه و فقط تو تلویزیونه؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️:❤️❤️
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 🌺 #پارت_سوم🌺 فاطمه: تو فکر بودم که دیدم دارن در اتاق و میزنن زهرا : من باز میک
♡🌹 🌹♡ ••° چهارم°•• محمد : خودم دلم برای بچه ها تنگ شده بود. خیلی وقت بود ندیدم شون. اونا هم اصرار داشتن تا بیان اداره ما الان فرصت خوبی بود وقتی دنبالشون بودن. اما نمیخواستم بگم که بخاطر شرایط امنیتی دارید میاید تهران تا اونجا که تنهائید اتفاقی براتون نیفته. داشتم راه میفتادم سمت ماشین تا حرکت کنم سمت اصفهان که گوشیم زنگ خورد. آقای عبدی بود عبدی : سلام محمد جان محمد : سلام اقا، جانم؟ عبدی: راه نیفتادی که؟؟ محمد : نه الان در ماشین و باز میکنم که برم عبدی : خب اجازه بده سه تا محافظ بیان باهات اوضاع خیلی بده. فقط به دخترات هم چیزی نگو محمد: چشم. فقط اگر میشه بهشون بگید معلوم نشن که دنبال ما هستن عبدی : باشه، خداحافظ فاطمه : زهرا خوب مخت کار میکنه ها میبینم که نقشه ات جواب داد😉 زهرا : 😂 فاطمه : بنظرت بچه های اونجا چطورن؟؟ زهرا : نظری ندارم فاطمه : حق داری😐😂 زهرا : بابا نگفت کی میاد؟ فاطمه : ساعت ۹ اینجاس زهرا: بعلهه پس یک ساعت دیگه . میگم بزاریم امشب با پدر جان بمونیم بعد فردا بریم . فاطمه : اره خوبه فرصت خدافظی از بچه هارو داریم منتها اگر قبول کنه😬 زهرا : میگم اقای رضایی بگه بهش ⚪️محمد به اصفهان رسید⚪️ محمد در اتاق را میزند فاطمه : کیه محمد صداشو عوض میکنه و میگه: از مسئولیت اداره تون مزاحم میشم فاطمه در و باز میکنه : باباااا🤩🤩🤩🤩🤩🤩 زهرا : کیه فاطمه دوساعت رفتی فاطمه : بابا جون سلام 🤩😍 محمد : تو الان کدوم شونی؟ زهرایی یا فاطمه😐 چقدر عوض شدید فاطمه : من فاطمه ام بابا واقعا نمیتونی تشخیص بدی 😒 محمد : چهره تون عوض شده خب چه خبر خوبید زهرا : سلام علیکم جناب حسینی مقدم محمد : و علیکم السلام کَیفَ حالُک(حالت چطوره) زهرا : الحمدالله فاطمه : خب تعریف کنید بابا جان چه خبر چکار میکنید محمد : به نام خدا محمد حسینی مقدم هستم چهل و دو ساله از تهران بنده فعلا درگیر پرونده حساس و مهمی هستم مربوط به ضد جاسوسی . شرایط در امن و امان میباشد فاطمه : کَف و دست و جیغ و هورا 😂 خیلی کامل بود مچکرم ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
ریحانه امروز قصد نداری رمان بدی؟😐💔
سلام دوستان اطلاع دادن چند روزی نمیتونم فعالیت داشته باشم ان شاء الله با همین چهار تا پارت فعلا تا آخر هفته سر کنید بقیه هم آماده است هرموقع تونستم قرار میدم
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
♡🌹 #در_مسیر_عشق 🌹♡ ••° #پارت_ چهارم°•• محمد : خودم دلم برای بچه ها تنگ شده بود. خیلی وقت بود ندیدم
☆~❤️ ❤️~☆ °° پنجم °° محمد : میبینم که هنوز روحیه کودکی تو از دست ندادی😂 زهرا : بیشتر توضیح بدید درمورد اونجا محمد : خب ببینید اونجا کسی جز اقای عبدی خبر نداره شما دخترای من هستید. زهرا: ببخشید یه سوال محمد : جان زهرا : بچه های اون ور میدونن رسول با شما چه نسبتی داره؟ محمد : آره فاطمه : 😳چیی چرااا چطور چیشد محمد : خب قضیه داره . تو جلسه بودیم که رسول گفت بابا میتونم یه سوال بپرسم و اون لحظه تازه متوجه شد چه گندی به بار آورده😐 بچه ها فقط زل زده بودن باورشون نمیشد .‌ منم خیلی عادی و سریع قضیه رو جمع کردم و گفتم بله بپرس بعد اون موقع دیگه هی سوال میکردن مگه شما پدر پسر هستید مگه نسبت دارید و همینجوری میپرسیدن حالا شما حواستون رو جمع کنید تا لو نرید. فاطمه : 😂😂 باشه زهرا: خب داشتید توضیح میدادید محمد : بله بله صحیح تازه یک پرونده ای رو شروع کردیم اصن وایسا ببینم من واسه چی باید اینارو به شما توضیح بدم🤨 چه لزومی داره؟؟🤨 زهرا : الان مدتی میشه خودمون تو یکی از اداره های امنیتی این شهر داریم کار میکنیما😐 آموزش دیدیم😐 و دیگه بریم تهران قراره اگر قبول کنید اگر قبول کنید اگر قبول کنید همکار بشیم 😐😐 محمد : خب صحیح ادامه میدم‌ پرونده ضدجاسوسی هست که اول با مبارزه با مفاسد اقتصادی همکاری میکنیم تا پرونده جلو بره حساسیتش بالاس فعلا از سوژه هایی که مهم نیستن داریم به مُهره های اصلی نزدیک میشیم. فاطمه : ووااااوو😐😐😐😐عجب عجب عجب زهرا : چی عجب😂 فاطمه: نداشتیم تا حالا 😐😐 اَ چه جالب 😆😂 زهرا: حالت خوبه تو😐 محمد : شوق و ذوق بهم ریختدش 😂 فاطمه : چقدر ما باید پشت سیستم بشینیم یا عملیات بریم؟🙁 محمد : هردو به یک اندازه زهرا : خداروشکر میگم میشه امشب بمونیم و فردا بریم؟؟ محمد : باشه مشکلی نیست فاطمه : عع رسول داره زنگ میزنه رسول : سلام فاطمه خانم مقدم چطوری خوبی؟ بابا رسید؟ فاطمه : سلام اقای حواس پرت🤪 آره اینجاس یعنی رسول واقعا نمیتونی یه راز نگه داری😐 خیلی دوست دارم بزنمت رسول : درست صحبت کن هااا بنده دوسال بزرگ ترم ازت😠 فاطمه : خب که چی مثلا بیا بزن منو😐 مشکل داری به سلامت خدافظ ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
☆~❤️ #در_مسیر_عشق ❤️~☆ °° #پارت_ پنجم °° محمد : میبینم که هنوز روحیه کودکی تو از دست ندادی😂 زهرا :
•••°° °°••• ششم فاطمه : باشه زهرا : شما دو نفر که خیلی باهم دعوا دارید محمد: خوب شناختی منو👏🏻 ولی دیگه حالا اونقدر هم مرض ندارم زیاد دعوا کنم. زهرا و فاطمه: 😁 فاطمه : بنظرم بخوابیم بهتره محمد : بخوابیم 😇 ⚪️صبح⚪️ محمد : گل دخترا پاشید زوود زووود فاطمه : سلام و عرض ادب صبح بخیر محمد: 😐بقیه شو میگفتی خب به نام خدا سلام ‌و عرض ادب و احترام خدمت تمامی بزرگواران در جمع فاطمه حسینی مقدم هستم یک شهروند عادی 😂 فاطمه: احسنت کامل گفتید محمد: زهرا پاشو دیگه اینجوری میخواید برید تهران صبح زود پاشید زهرا هیچ نمی گوید محمد: با توام میشنوی 😐 زهرا : بله محمد : از رختخواب نمیخوای جداشی؟ زهرا: بله ببخشید فاطمه : تو فکری چیه چیشده باز محمد : باز؟؟🤨🤨🤨 مگه قبلا اتفاقی افتاده بود فاطمه : نه منظورم اینکه چیشده زهرا: هعی وقتی بریم از اینجا دلم برای اینجا تنگ میشه واسه دوستامون واسه جای جای اینجا از همه جاش خاطره داریم محمد : خیلی خب بابا بسه فضارو نبر تو غم و اینا خب خدافظی هاتون رو بکنید تا حرکت کنیم بریم دیگه فاطمه : بابا صبحونه😳😳 محمد : آخخخ یادم رفت خب کجا میخورید😐 فاطمه : میارن برامون😇 محمد : اوووو چه پیشرفته بنظرم بمونید اینجا خیلی خوبه زهرا : نعععع😨😨😨😨 نمونیم هااا محمد : چته چرا اینجوری میگی 😐 فاطمه: این خیلی دوست داره بره تهران پیش شماها باشه واسه همینه 😂 ادامه دارد...
من رحم کردم پارت های فردا و پس فردا رو گذاشتم حالا هم نظر ندید از پارت هفتم خبری نیست منتظر نظرات شما هستم