https://harfeto.timefriend.net/16475798069802
لینک ناشناس برای نظر دادن در مورد رمان سربازان بی نشون
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
اوه راستی ابویاسر انتقامش و گرفته😱😂 بنظرتون این به چه معناست؟ پیش بینی کنید
اتفاقا من همین الان پیش یه مقازه بودم که لباس های مشکی مجلسی میفروشه
لازم هس بخرم؟😂
راستی من یه مدت نمیتونم تو کانال بیام
زیاد نیستا مثلا تا یکی دو هفته دیگه😂
سفر نوروزی هستیم اصلا هم وقت نمیکنم بیام کانال😑💔
راستی سلام همتونو به حاجی میرسونم😉♥️
میدونی ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻧﺴﻞ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﺮﺭﻭ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ؟
ﭼﻮﻥ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﻧﻤﯿﺸﻦ! 😼
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﺵ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻣﻌﻨﯽ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ… 😤
ﻣﺎﺭﻭ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ ﺗﻮ 2 ﻣﺘﺮ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻴﭙﻴﭽﻴﺪﻥ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﭘﺴﺘﻤﻮﻥ ﮐﻨﻦ هاوایی... ﻭﺍﻻ 😪
╱▔▔▔▔╲
╭▏ ⊙⊙ ▕╮
╰▏ ╭╮ ▕╯
╲ ╭━╮╱
┣╱━━━╱┫
┣━━╱━━┫
┣╱━━━╱┫
┣━━╱━━┫
┣╱━━━╱┫
┣━━╱━━┫
╰━━━━━╯
به این شکل در میومدیم
الان بچه شیش ماهه تخت دو نفره داره 😑
واسش موزیک لایت میذارن با نور کم تا بخوابه
اونوقت زمان ما میذاشتنمون رو پاهاشون به حالت سانترفیوژ.... 😐😂
انقد تکونمون میدادن تا پلاسمای خونمون جدا میشد میرفتیم تو کما .. 😂😂
بد میگفتن چه معصومانه خوابیده!!! 😂
▫️هموطنای آریایی عزیزم که درخت کریسمس گذاشته بودید
مسیحیای خارج کشور سفره هفت سین انداختن یا نه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار زیبا ی آقا محمد 😍👀
لینک ناشناس برای ارتباط با ما نظراتو نو بگید
harfeto.timefriend.net/16281011133063
یا حسین
#محرم
#امام_حسین
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#گاندو
🍃🌹🍃🌹
@emamhosein113
@gandooooooooo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🥀 #در_مسیر_عشق🥀 🍃 #پارت_ بیست و نهم🍃 زهرا : قلبم داشت آتیش میگرفت اما جون حرف زدن نداشتم فاطمه ایی
🥀 #در_مسیر_عشق 🥀
☘ #پارت_ سی ☘
محمد : فیلم شکنجه فرستادن برامون
دیگه طاقت نداشتم. روی پای زخمی زهرا فشار میدادن شوکر میزدن روی زخم دست فاطمه ذغال داغ میریختن
وای نهه😭😭 اصلا دیگه نمی کشیدم
سعید و فرشید که رفتن برای پوشش و شناسایی تایید هم کردن و قرار شد من و امیر و رسول بهشون ملحق بشیم
تو راه همش تو فکر بچه ها بودم
رسول: خیلی خوشحال بودم بعد چند روز قراره آبجی هام رو ببینم اما نمی تونستم تو این حال ببینم شون زجر کشیدن هاشون 😓
محمد : رسیدیم به مقصد و بچه ها مستقر شدن جوری که اشراف کامل داشتیم
سعید : اولین تیر رو من زدم تو پای سهیل خورد به هدف و شلوغ شد
•• خب الان سهیل ، رها ، رویا و ابویاسر دستگیر شدن و محمد و رسول بالا سر فاطمه و زهرا هستن که ابویاسر از کنار شون رد میشه ••
ابویاسر: فکر نمیکنم دیگه زنده بمونن😏 ولی باهوش تر از اون چیزی بودی که فکرشو میکردم دخترات هم تحمل شون خیلی زیاد بود اما فکر نمیکنم زنده برسن بیمارستان
من که حال کردم باهاشون
امیر : حرف نزن راه بیفت
سعید : آقا حالتون خوبه؟
محمد : آمبولانس کی میرسه😭
سعید : همین الان ها باید برسه
محمد : فاطمههه😭😭😭😭 دخترم چشمات و باز کن😭 نبینمت تو این حال
فرشید و سعید چیزی از قضیه نمیدونن و فقط همدیگه رو نگاه میکنن😐 و میدونن الان نباید بپرسن
ادامه دارد.....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🥀 #در_مسیر_عشق 🥀 ☘ #پارت_ سی ☘ محمد : فیلم شکنجه فرستادن برامون دیگه طاقت نداشتم. روی پای زخمی زهرا
💫 #در_مسیر_عشق 💫
🌷 #پارت_ سی و یکم🌷
رسول : هیچ کاری نمیتونستم بکنم فقط به چشم های آبجی هام که بسته بودن و صورتی که زخمی و خونی و خاکی شده بود نگاه میکردم و اشک میریختم که صدای آمبولانس رو شنیدم
تا ماشین برسه تو سوله من خودم اول فاطمه رو بغل کردم و بردم دم آمبولانس اولی و زهرا رو بردم دم آمبولانس دومی
محمد : رسول تو با فاطمه برو منم با زهرا هستم
رسول : باشه همنیجا بود که فرشید اومد نزدیکم
فرشید: رسول جان میدونم عجله داری فقط یه لحظه جواب بده بهم نسبتی با خواهران مقدم داری؟؟
رسول : فقط نگاش کردم و گفتم بعدا میگم بهت و سوار شدم
__________
سعید : فرشید بنظرت یکم عجیب نیست؟
فرشید: آره وقتی آقا محمد فهمید این دوتا خواهر رو گرفتن حالش بد شد رسول هم اصلا حوصله نداشت گریه میکرد اما خب چه لزومی داره واسه نامحرم اینطور بی قراری میکنن واسه خانم هایی که معلوم نیست کین
سعید : دقیقا
فرشید: من از رسول پرسیدم که نسبت داره یا نه فقط نگام کرد بعدش گفت بعدا میگم
سعید : میگم آقا محمد فامیلیش پسوند نداره؟؟
فرشید : نه فکر نکنم
سعید : خیلی خب چندتا از بچه های خودمون و ناجا اینجا میمونن بیا بریم بیمارستان
فرشید: باشه
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💫 #در_مسیر_عشق 💫 🌷 #پارت_ سی و یکم🌷 رسول : هیچ کاری نمیتونستم بکنم فقط به چشم های آبجی هام که بسته ب
•°•° #در_مسیر_عشق °•°•
♧ #پارت_ سی و دوم♧
محمد : کنار دختر بی جونم نشسته بودم و چشم دوخته بودم بهش 😓
زهرایی که همیشه با خواهرش فعال بودن یه جا بند نمیشدن الان اینطور زخمی جلوی من دراز کشیده بود
هنوز زنده بود، دختر من صدتا جون داره 🙂 هرچقدر شکنجه اش بدن بازم به عشق خدمت به کشورش و مَردم زنده میمونه
از بابت زهرا یکم خیالم راحت شده بود که از وضعش با خبرم اما وضعش هم تعریف چندانی نداشت 😕
فکرم پیش فاطمه بود 😥
__________________
رسول : بالا سر فاطمه بودم دستم تو دست داغش بود فکر نمیکردم یه روز بخوام اینطور بشینم بالا سر آبجیم و بی قراری کنم براش. چقدر دلم تنگ شده بود برای صداش برای قربون صدقه هایی که میرفت تا گوشیش رو بدم جشن پتو ها و ..
آبجی غلط کردم میزدمت😭 بلند شو بدون تو و زهرا نمیتونم اصلا دیگه برات جشن نمیگیرم نمیزنمت فقط تنهام نزار بلند شو دوباره قهر کن از خونه بزن بیرون اصلا هرچقدر خواستی بزن منو تمام اون جشن هایی که گرفته بودم برات بیا تلافی کن سر من فقط یک دفعه دیگه پاشو ببینمت پاشو صدام کن😭
بیمارستان
محمد : وقتی داشتن فاطمه رو میبردن اتاق عمل اومدم فقط چند کلام سریع باهاش صحبت کنم آروم بشم
.دخترم شما دوتا خواهر دوباره باید سریع رو پا بشید بیاید به من و داداش تون کمک کنید تنها مون نزارید😭
رسول: نگاه میکردم زهرا رو که تا حالا اینطور نبوده💔 دلم تنگ شده بود براش برای دعوا هایی که میکرد سر اینکه جشن پتو می گرفتیم برای فاطمه
همیشه هوای فاطمه رو تو هر شرایطی داشت و داره
همیشه زهرا پشت فاطمه بود
مخصوصا موقع دعوا هامون
دیگه باید میرفتن اتاق عمل هر دوشون رو به خدا سپردم و از خدا خواستم صحیح و سالم و زنده برگردن
ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
•°•° #در_مسیر_عشق °•°• ♧ #پارت_ سی و دوم♧ محمد : کنار دختر بی جونم نشسته بودم و چشم دوخته بودم بهش
♡♡ #در_مسیر_عشق ♡♡
🌸 #پارت سی و سوم 🌸
چهار ساعت بعد
محمد : نشسته بودم رو صندلی جلوی در اتاق عمل سرم ما بین دوتا دست هام بود و دلشوره داشتم تو خاطرات گذشته سِیر میکردم شب هایی که از پنجره بیرون رو میدیدم فاطمه و زهرا دوتایی کنار هم نشستن، تو حیاط قهر کردن هاشون ، جشن پتو هایی که برای فاطمه میگرفت رسول و زهرا آخرش دعوا میکرد
چقدر دلم برای بابا گفتن هاشون تنگ شده بود😓 زهرا میخواست اذیتم کنه تو خونه به جای بابا میگفت آقا محمد
منم عصبی میشدم که توی خونه بابا بگه اما نمیگفت
دلم برای صداشون تنگ شده بود
کاش بشه فقط برای یه دفعه دیگه توی انتخاب روسری شون از من نظر بخوان
هیچ وقت نمیتونم تحملش رو ندارم دخترام، پاره های تنم، کسایی که بدون اونا زندگی برام دشواره
نمیتونم اونا رو تو این حال توی اتاق عمل ببینم هر لحظه ممکنه خبر پر کشیدن شون رو برام بیارن😭
خیلی حالم بد بود دیگه از بس گریه کرده بودم چشمام تار میدید
توی افکار خودم بودم که فرشید اومد کنارم نشست، سریع خودم رو جمع و جور کردم
: سلام فرشید خوبی
فرشید: سلام اقا ممنون شما خوبید
محمد : چند لحظه سکوت کردم و بعد گفتم شکر خدا
فرشید : آقا میدونم الان موقعیتش نیست شاید جای بدی باشه و شماهم تو این حال واقعا شرمنده اما یه سوال خیلی ذهنم و درگیر کرده
محمد : بپرس خب
فرشید: چطور شده شما و رسول برای خانم های مقدم اینقدر گریه و بی قراری میکنید اصلا مگه نسبتی دارید
محمد : بعد چند ثانیه سکوت ، خب آقا فرشید اگر بگم نباید به هیچکس بگی
فرشید : چشم آقا بفرمائید
محمد : زهرا و فاطمه مقدم دختر های من هستن
فرشید : 😳😳😳چییی
محمد: آرووومممم ، فاطمه و زهرا دخترام هستن یعنی..
خب من نام کاملم محمد حسینی مقدم هست و زهرا و فاطمه هم از پسوند فامیلی من برای معرفی خودشون استفاده کردن
فرشید: 😳آقا من نمیتونم باور کنم
محمد: آره یه کم باورش سخته تازه فهمیدی میدونم اما خب واقعیتی که میخواستی همینه
فرشید : آقا یعنی اون موقع چه نسبتی با رسول دارن؟؟؟؟
محمد : زهرا و فاطمه خواهر های رسول میشن
فرشید: 😳 وای خدای من چقدر عجیب
محمد : 🙂آره یه خورده عجیبه
فرشید: 😶😶 پس رسول هم بخاطر خواهراش بی قراری گریه میکنه
محمد : این سه نفر خیلی به هم وابسته هستن🙂 اگر فقط یکی از دخترام از پیشمون بره قطعا اون دوتای دیگه تحمل ندارن😭 وقتی زهرا و فاطمه رفته بودن اصفهان برای دوره آموزشی شون این ور رسول چندماهی میشد ندیده بودشون خیلی دلش تنگ شده بود هرشب عکس های خواهراش رو میدید و گریه میکرد
فرشید: درسته😓 سخته واقعا
ان شاءالله هیچ اتفاقی برای دختراتون نمیفته
محمد : دعا کن 😭
فرشید: چشم حتما
با اجازه من میرم پیش رسول 👋🏻🚶🏻♂
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
♡♡ #در_مسیر_عشق ♡♡ 🌸 #پارت سی و سوم 🌸 چهار ساعت بعد محمد : نشسته بودم رو صندلی جلوی در اتاق عمل سرم
❣ #در_مسیر_عشق ❣
✨ #پارت سی و چهارم✨
رسول: نشسته بودم داشتم به خاطرات گذشته فکر میکردم که فرشید اومد کنارم نشست
فرشید : رسول جان نگران نباش هیچ اتفاقی برای خواهرات نمیفته
رسول : تا گفت خواهرات چشمام چهار تا شد که از کجا میدونه، چی گفتی😳😳😳😳😳😳😳
فرشید: آقا محمد بهم گفت که زهرا خانم و فاطمه خانم خواهرات هستن
رسول : آهان خیلی خب
رفتم بغل فرشید و زدم زیر گریه
داداش دعا کن براشون 😭😭 بخدا تحمل ندارم روی تخت بیمارستان ببینم شون 😭😭 فرشید دعا کن😭😭
فرشید : آروم آروم اشکام در اومد با حرف هایی که اقا محمد زد با گریه های رسول منم خراب شدم از حالشون
نمیدونستم چه کار کنم فکر نمیکردم با حرف یا کار من بتونم آروم شون کنم
. داداش آروم باش بشین قرآن بخون دست به دعا شو منم حتما دعا میکنم سالم باشن ان شاءالله هیچ اتفاقی نمیفته هرچی خدا بخواد همون میشه بسپار شون به خدای بزرگ
رسول: 😭😭 مشکل همینجاس اگر خدا بخواد چی😭😭
فرشید: تو که سپردی به خدا دیگه اما و اگر نداره قطعا خدا صلاح بنده هاش رو میخواد الانم برو نماز بخون قرآن بخون مداحی گوش کن آروم میشی
بهت قول میدم همه چی اون جور پیش میره که خواست خداست فقط خواست خودش
رسول : وقتی دیدم فرشید اینقدر آرامش داره میده بهم و میگفت دیگه هرچی خدا بخواد آروم شدم رفتم سمت نماز خونه
دو ساعت بعد
محمد: دکتر از اتاق عمل بیرون اومد
. آقای دکتر چیشد 😰
دکتر : عمل فاطمه حسینی مقدم تموم شده خداروشکر خوب بود اما دعا کنید براش حالش خوب نیست
زهرا حسینی مقدم هم متاسفانه رفتن کما😓
محمد : با جمله ای که دکتر گفت خشکم زده بود
. آقای دکتر یعنی دخترم رفته کما؟
نههه😭😭😭 خدایااا😭😭😭
دکتر : متاسفانه بله هوشیاریش روی ۱۰ هست امیدی نیست😓 اما دعا کنید
محمد: با حرفی که دکتر زد سرم گیج رفت و نشستم روی صندلی
حرف دکتر توی ذهنم اکو میشد 《 امیدی نیست》
آخ خدا چرااا😭😭😭
فرشید: آقا اروم باشید بیاید یه لیوان آب بخورید
محمد : فرشید چطور آروم باشم آخه جواب مادرش و چی بدم😢 بگم بخاطر شغل من دخترت ممکنه دیگه برنگرده پیشت فاطمه و رسول بعد زهرا چی میشن😢😓
فرشید: از حرفای آقا محمد میخواستم گریه کنم آخه اونایی که اینقدر وابسته به هم هستن اگر زهرا خانم بره واقعا چی میشه😓
. آقا برید شما پیش فاطمه خانم
اگر صلاح دونستید سعید و من این خبر رو به خانواده تون اطلاع بدیم
محمد: باشه اما فرشید فقط بیارشون اینجا من خودم میگم
فرشید: چشم آقا
فعلا خداحافظ
ادامه دارد....
#حاج_قاسم
#سردار
#گاندو
گلزار شهدای کرمان ساعت ۸ صبح مزار سردار خوشگلمون♥️💋
#مولاجانم
درهیاهو؎شبعید
توراگـمڪردیم
غافلازآنڪہشما
اصلبہاریآقا..
#اللہمعجلالولیڪالفرج
از‹ڪرونا›آموختیم
جوابامربہمعروف🕶😍
ونھۍازمنڪربہتوچہ،نیست..!
آلودگۍیڪنفربہهمہربطدارد..🖐🏻🙄
#تلنگراݩہ🌿
شیطونـه کنارِ
گوشت زمزمه میکنه:
تا جوونی از زندگیـت لذت ببر
هر جور که میشه خوش بگذرون
اما تو حواسـت باشه،
نکنه خوش گذرونیت به
قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون باشه..
حسابشاَزدستمدررفتہ...
کهچندبارقولدادمـ
نوکرخوبتباشمـ
ببخشبارآخرهایےرا
کهبارآخرنبود😔😔(:
-
شھدابہمحرمیکہباهاشهمڪلامو..
میشدنهمنگاھنمیڪردندحالاالانمیریم
پروفایلطرفیجورزوممیڪنیم.
چھرشروازمادرشبهترحفظمیشیماا
#واقعاخجالتدارھمشتی🚶🏿♂💔
-
- #بدون_تعارف
↻🗞🔗••||
بہیڪےازدوستاشگفتم:
جملہایازشھیدبہیاددارید؟!
گفت:
یڪبارکهجایدوستامقیافہگرفتهبودم
ابراهیمڪنارماومدوگفت:
نعمتےڪہخداوندبهتودادهروبہرخ
دیگراننڪش..(:
-شهیدابراهیمهادی
#حواسمونهست؟!💔
⇢ #تلنگࢪانہ
#بدونتعارف!
کمترژستشهداروبگیرید
توگلـزارشهدا !
برایشهادتبهژستتنگاهنمیکننرفیق
بهدلتـ نگاهمیکننـ ...!
میبینن تویـ دلتـ چهـ میگذرهـ
#حالاهیبروعکسبگیر:/
استادپناهیانمیگہ:
همیشہبهخودتونبگید
حضرتعباس(؏)نگاممیڪنه...
امامحسین(؏)نگاممیڪنه...
بعدخدابهشونمیگہ..
نگاهڪنیدبندموچقددلشڪستس...
چقددوستونداره...
چقددلخوشبہیہنیمنگاه...
یہنگاهبهشبُڪنین...💔🖐🏻
بعدخودشوندستتومیگیرنوازاین
حجمگناهمیڪشنتبیرون💔🚶♂
قشنگهمگہ نہ؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️تفاوت یاران امام زمان(عج) با یاران امام حسین(ع)چیست؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
∞♥∞
خودت گفتے وعده در بهاراسٺ🌱
بهار آمد دلم در انتـــظار اسٺ🚶♂
بهار هرڪسے عید اسٺ ونوروز🌹
بهار عاشقان دیدار یــــاراسٺ😍😔
|🌙|∞↫ #امـامزمـان