eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
259 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
•🧡• ‌ما عکس تو رابه کوی و میدان زده ایم تصویر تو را به پرده جان زده ایم در صفحه قاموس لغت بعد از تو بر معنی عشق خط بطلان زده ایم . . ‌‌‌ ‌‌‌-اللهم‌احفظ‌قائدناالامام‌الخامنه‌ای 😌 😍🤭
♥️📸" میشه یه‌بوس...؟! 😚😁 پ.ن: از اون عکساییه که هروقت می‌بینیم یه لبخند بزرگ میاد رو لبامون😅 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاءالله لاحول‌ولاقوه‌الابالله به ...🌹 ۸۰ ساله داریم تا ۸۰ ساله...✌️🏻😏
خورشید زمین تولدت کی رخ داد؟ ما بین دو ماهِ مختلف درگیریم بهتر که نگویی و ندانیم آقا هر ماه برایتان تولد گیریم 💖 💖 💖 مولای ما تولدتان مبارک 😍 سایه تان مستدام 💓
خورشید زمین تولدت کی رخ داد؟ ما بین دو ماهِ مختلف درگیریم بهتر که نگویی و ندانیم آقا هر ماه برایتان تولد گیریم 💖 💖 💖 مولای ما تولدتان مبارک 😍 سایه تان مستدام 👋 ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهۍ بھ این جملھ ڪھ میگن ، امید ِ امام‌زمان.عج. ما جووناییم فڪر میکنم از خودم گریھ‌ام میگیره . .💔 چیکار داریم میکنیم؟! بھ نظرتون خجالت بکشیم؟ یا هنوز وقتش نشده؟؟🚶🏿‍♂ بھ خودمون بیاییم رفقا . . !! امیدشون ُ ناامید نکنیم ، دنیا فریب و رنگ است تا جـٰا بمانـے از او...!
.: ••• اصلی‌ترین‌دلیل‌تـٰاخیر‌ظهور‌است . . .🚶🏿‍♂💔
پـشتـم گـرمـه بـه تـو کـه کـوه ایـمانـی...💪🏻😎 پـشتـم گـرمـه بـه سـید خـراسـانـی✊🏻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـه کلامت لـرزه بـه کـاخ اسـتکـبار مـی انـدازد...🌪☘ جـانم بـه فـدایـت آقـا...💐
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو درآید♥️✨ روی زیبای تو دیدن در دولت بگشاید💚👌🏻 آقا جان تولدتان مبارک 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـسر فـاطـمه کـافـیسـت کـه فـرمـان بـدهـد...✌️🏻😎 سـرور ما ، سایه ات همیشه پابرجا...🌱
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃 🍃 #پارت_شصت وپنجم 🍃 محمد : از بچه های حوزه و پایگاه چه خبر عبادپور: همه سر جاشون
🍂 🍂 🍂 و ششم 🍂 خانه رسول: یک شب سرد زمستانی بود که همه در کارهای خود مشغول بودیم بابا که طبق معمول پای سیستم منم کتاب میخوندم اون دوتا رو خبر ندارم 😜 میرم فاطمه رو اذیت کنم خبببب چطور اذیت کنم ؟ رسول : با لگد کوبیدم به در اتاق زهرا . زهرااا زهرااا پاشو بیا بیرون زهرا : با لگدی که رسول کوبید قلبم اومد تو دهنم بیا تو رسول الهی خیر نبینی سکته کردم توهم هی یه کاری کن بلایی سرم بیاد من متوجه نشم بعد میبرید بیمارستان منو هر کاری خواستید میکنید😐😐😐😐 نکن دیگه رسول: ععع فکر نکرده بودم پیشنهاد خوبی بود خب حالا پاشو بیا حیاط کارت دارم زود بیای ها من رفتم : منتظر بودم زهرا بیاد با شلنگ آب تو این هوای سرد خیسش کنم خیلی حال میداد 🤪 صدای قدم هاش که نزدیک تر شد شلنگ و گرفتم روش زهرا: سکوت کرده بودم از این کارش تصمیم گرفتم هیچ حرفی نزنم رسول : عااالی بود 😂😂😂کیف کردم چطوری؟ ؟🤪🤪🤪 محمد: از صدای رسول که از تو حیاط میومد رفتم و از پنجره نگاه کردم ای داد بیداد زهرا رو خیس کرده بود و به سمت شون راه افتادم رسول : چیه زهرا خانم لال شدی😏 زهرا : فقط با چشم حرص بهش نگاه میکردم و سکوت کرده بودم محمد : اروم اروم به رسول نزدیک شدم لب حوض وایساده بود که پرتش کردم تو حوض آب رسول: ییههههیییی😱😱😱😱یخ کردمممممم و برگشتم و دیدم باباعه😶 محمد: عالی شد حالا چطور مطوری؟ 😂 زهرا : 😏 فاطمه: صدای چی بود😨عععععع رسوووولللل😱😱😱😱 رسول : مرض😐😐😐😐 بدو پتو بیار یخیدم محمد : نه نه نیاری ها بزار یخ کنه تا یاد بگیره خواهرش و اذیت نکنه 😏 زهرا : دستت و بده من رسول رسول : دستش و گرفتم و خودشو کشوندم پیش خودم😜 زهرا : این غلطا چیه تو میکنی😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡 رسول : یا بسم الله 😐 دوست دارم 😛 فاطمه : زهراااا😐😐😐 رسول من اگر یه بلایی سرت نیاوردم حالا ببین محمد : بسه دیگه بچه ها پاشید بیاید تو یخ میکنید بعد سرما که خوردید کارها عقب میفته فاطمه : بابا شماهم به چه چیزایی فکر میکنید🤦🏻‍♀ رسول : پتو پیلیز فاطمه : 🙄من فقط برای آبجی زهرا پتو میارم زهرا : 😶😶😶س...رررر....دهههههه فاطمه: پتو بیا پتو زهرا : پتو رو گرفتم که رسول خودشو انداخت زیر پتو منم با کمال میل تقدیمش کردم☺️😂 ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍂 #در_مسیر_عشق 🍂 🍂 #پارت_شصت و ششم 🍂 خانه رسول: یک شب سرد زمستانی بود که همه در کارهای خود مشغول بو
🌷 🌷 🌷 و هفتم🌷 زهرا : تو اتاق نشسته بودم زانوهام رو بغل کرده بودم دلتنگ بودم دلشوره داشتم اما نمیدونم کی و چرا تو افکار خودم بودم که با صدای رسول به خودم اومدم رسول : چرا نخوابیدی ؟ زهرا: یه نگاه انداختم به ساعت و بعد به رسول که چایی آورده بود رسول : میدونم دیر وقته اما چایی رو بخور زهرا : نگاهم و از چایی گرفتم و به دیوار خیره شدم رسول : بخور دیگه ای بابا.ابجی ببخشید غلط کردم خوب شد حالا ؟ زهرا : هیچی نمیگفتم و بازم خیره شده بودم رسول: معذرت میخوام زهرا : یه دفعه خودمو انداختم تو بغل رسول و شروع کردم زار زار گریه کردن رسول : 😳وااا چیشده چرا گریه میکنی ؟ زهرا : هیچی نپرس بزار فقط گریه کنم ‌ رسول : باش😔 زهرا: یه ربع گریه کردم و همونجا تو بغلش خوابم برد رسول : دلم نمی اومد بیدارش کنم تا صبح تو بغلم خواب بود تا اذان شد و بیدارش کردم. یک ماه بعد ؛ اداره فاطمه : آقای حسینی من امروز باید برم مسجد گفتم اطلاع بدم🙄 رسول : خیلی خب منم همراهت میام فقط چه ساعتی ؟ فاطمه : دوساعت دیگه کار ندارید؟😶 رسول : نه کارهام تا اون موقع تموم شده فاطمه: باشه 👋🏻 دوساعت بعد ؛ پایگاه رسول : خب فاطمه تو برو ولی منو اصلا نمی شناسی ها منم چند دقیقه دیگه میام شک نکنن فاطمه : باشه فعلا👋🏻 رسول : سلام آقا رضا چطوری خوبی؟ رضا سهیلی : به به آقا رسول سلام چه عجب چشم ما به جمالتون روشن شد رسول : ببخشید دیگه درگیر کار بودم چه خبرا چه کار میکنی رضا : درگیر کارهای حوزه و بسیج و اینا هستیم شما رفتی اون بالا بالاها مارو فراموش کردی دیگه ؟🙁😂 رسول : عه نگو حاجی اصلا اینقدر درگیر کار هستم خانواده شاکی شدن رضا : البته خانواده از تو و پدرت شاکی هستن درسته ؟😂 رسول : کاملا درسته ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌷 #در_مسیر_عشق 🌷 🌷 #پارت_شصت و هفتم🌷 زهرا : تو اتاق نشسته بودم زانوهام رو بغل کرده بودم دلتنگ بودم د
💞 💞 💞 شصت و هشتم💞 رضا سهیلی: رسول جان یه لحظه همینجا صبر کن من برمیگردم رسول : باشه دیدم رفت سمت فاطمه رضا : ببخشید رسول جان من یه کار کوچیکی داشتم با فرمانده پایگاه خواهران رسول : نه خواهش میکنم عه ایشون فرمانده هستن ؟ چقدر جوان ماشاءالله رضا: آره درسته رسول: چقدر میشناسیش ؟ رضا : به اندازه ای میدونم که میدونم خیلی دختر خوبیه با حجاب، تحصیل کرده ، با اخلاق و خیلی چیزای دیگه حالا رسول یه چیزی بگم به هیچکس نمیگی ؟😬 رسول : پس که اینطور نه بگو رضا: خیلی دختر خوبیه عاشقش شدم رسول عصبی شده بودم و میخواستم بزنم دم گوشش ولی نباید میفهمید من کیم : عاشق این دختره😳همین فاطمه مقدم ؟ رضا : اسمشو از کجا میدونی😶😶 رسول : از بابا شنیدم عوض شده فرمانده رضا: آره خیلی دختر خوبیه دوسش دارم رسول : حالا کی میخوای بهش بگی ؟ رضا : خجالت میکشم اما امروز فرداس که دیگه بگم رسول : پس عروسی افتادیم دیگه😂 رضا: 😅حالا اومدیم و جوابش منفی بود رسول: نه خودم راضیش میکنم😂(اون وقت قبر تورو کندم) رضا: ممنون داداش😂 رسول: خواهش ادامه دارد....
ساعت‌یڪ‌ودونصف‌شب‌بود. صداےشرشرآب‌مےآمد. توےتاریڪےنفهمیدم‌ڪے‌است! یڪے‌توےتانڪرنشسته‌بودویواش، طورےڪه‌ڪسےبیدارنشود، ظرف‌هارامےشست. جلوتررفتم؛حاج‌همت‌بود.. +شهیدمحمدابراهیم‌همت داستان‌رمضان