#تلنگر
طرفمیگفت:
اونخانمیکهبدحجابه
بایدمستقیمزلبزنیبهشتایادنگیره
آزادیچشمایمنوبگیره😳😐
خواستمبگمداداش...توجیهزیباییبود
برایچشمچرونیولیجمکنلطفا...!!😑👊🏼
#تبآهیآت••🚶♂
هروقتخواستیدبهنامحرمنگاهکنید....!
ایندوتاسوالراازخودتونبپرسید🙂🍂
انقدربہنامحرمنگاهکردیمچےبهمون
اضافه شد؟!
اگہنگاهنمےکردیمچےکممےشدازَمون؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «برای فرج دعا کنید»
👤 حجت الاسلام بندانی نیشابوری
🤲 اثرات دعا برای فرج و سلامتی امام زمان در زندگی...🤲
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌿 #در_مسیر_عشق 🌿 💙 #پارت_صد وبیستونهم💙 زهرا : با دیدن میز رسول که پشتش خالی بود و لیوانی که همیشه
💐 #در_مسیر_عشق 💐
🌷 #پارت_صد و سی 🌷
محمد : تو این فکر بودم اگر بفهمه چه حالی میشه چطور بهش بگم
تو این افکار بودم که صدای داد فرشید اومد دیدم زهرا از پله ها افتاده زمین . دویدم سمتش
محمد : چیشدههه چه خبرهههه
خانم مقدم چیشد
زهرا : چیزی نیست😓
و رفتم سمت نمازخونه
فرشید : سرش گیج رفت
محمد : حواست باشه بهش
زهرا ::: تو فکر بودم🙂 یعنی دیگه فاطمه ام رو نمی بینم ؟🙂💔 یعنی دیگه کسی نیست ازم دفاع کنه🙂💔
یعنی دیگه کسی نیست روم غیرت داشته باشه 🙂💔 یعنی دیگه کسی نیست گوشی فاطمه رو بگیره و منم با دعواش ازش بگیرم 🙂💔 خدایا چرا همه چیز باید سر من بیاد🙂💔 دیگه تحملشو ندارم . من آبجیم و میخوام🙂💔
آبجی فاطمه ای که رفیق بود برام🙂💔
آبجی فاطمه ای که همیشه هوام و داشت🙂💔 کاش میشد دوباره از اون نگاه های عمیق بکنه بهم🙂💔
خدایا .. خواهر و برادرم و بهم برگردون🙂💔
___
رسول : از بیرون که رفتم آبمیوه بگیرم دیدم زیر ماشین یه حالت آتیش مانندی هست دقت که کردم دیدم واقعا آتشه
سریع داد زدم که فاطمه بیاد پایین
تا اینکه فاطمه خودشو پرت کرد پایین و اومد پشت مغازه
هر دومون از ماشین دور شدیم
کمی دست و پای فاطمه سوخت و سرش آسیب دید
خودم چون پام پیچ خورد درد بدی داشتم که نمیتونستم تکون بخورم اما وانمود می کردم که خوبم
ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💐 #در_مسیر_عشق 💐 🌷 #پارت_صد و سی 🌷 محمد : تو این فکر بودم اگر بفهمه چه حالی میشه چطور بهش بگم تو ا
☘ #در_مسیر_عشق ☘
🍀 #پارت_صد و سیویک 🍀
رسول : دیدم صدایی از فاطمه در نمیاد
پرسیدم : فاطمه جان؟!خوبییی؟!
فاطمه: آ...آره😖
رسول : ببینمت تو صورتت رو زمین کشیده شده خاک رفته توش
فاطمه: خو..بم😖💔
رسول : بزار ببرمت دم آمبولانسی که اونجاس
فاطمه : نهه هم...ین...جا...ب..مونیم
رسول: چی چیو بمونیم تو درد داری ممکنه دست و پات شکسته باشه
فاطمه : بز...ار...خبر...نبودن مون.. رو...به...با..با.. بدن
رسول : تو سرت خورده به سنگ
نگران میشن
و بغلش کردم و با پای لنگان رفتم سمت آمبولانس
حسین{ یکی از کارکنان اطلاعات کردستان} : آقا رسول معلومه شما کجایید
رسول : سریع بزار فاطمه رو ببریم بیمارستان
سه ساعت بعد
فاطمه : دست و پاهام سوخته بود باند پیچی که تموم شد رسول اومد تو
رسول : با پای لنگان رفتم تو : سلااامم به ابجی خُل من🤪😃😂✋🏻
فاطمه : سلام پات چیشده
رسول: هیچی پیچ خورده
فاطمه: اون وقت تو داری راه میری😡😡😡😡😡
رسول : چیزی نیست ک..😂
فاطمه : دیگه بلند نشی هاا😡😡
رسول: خیلی خب حالا شما بگو حالت خوبه؟😂💔
فاطمه : داداش درد دارم بعد میخندی🙁💔
رسول: 😶😶 الهی قربونت برم من غلط کردم خندیدم
حسین وارد اتاق میشه
حسین: ببخشید اقا رسول چند دقیقه
رسول : جانم
حسین: برادر شما چرا نبودید من گزارش دادم به اقا محمد که هیچ اثری ازتون نیست
فاطمه: گزارشی فعلا رد نکنید
رسول : ابجی میفهمی اون ور اونا نگرانن
فاطمه سکوت
رسول : حسین اقا شما گزارش رد کنید و وضعیت و اعلام کنید
حسین : چشم
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
☘ #در_مسیر_عشق ☘ 🍀 #پارت_صد و سیویک 🍀 رسول : دیدم صدایی از فاطمه در نمیاد پرسیدم : فاطمه جان؟!خوب
🍁 #در_مسیر_عشق 🍁
🍂 #پارت_ صدوسیودوم 🍂
محمد : پشت میز نشسته بودم اینقدر درگیر افکارم بودم که چه بلایی سرشون اومده با همه رفتارم تند شده بود
دیدم یه پیامی واسه حساب کاربریم اومد باز کردم دیدم گزارش از کردستانه سریع خوندم
فهمیدم که رسول و فاطمه زنده هستن چیزی شون نشده موقع آتیش سوزی خودرو خودشون رو از محل دور کردن
منم بلافاصله تماس گرفتم باهاشون
محمد : رسول؟!
رسول : سلام
محمد : تو معلومه کجایی دق دادی منو از نگرانی
چرا گوشی هاتون خاموشه چرا هیچ خبری نبود ازتون
رسول: ببخشید حتی الانم فاطمه میگفت نگیم بهتون
محمد : اصلا به فکر این هستید یه کسایی این ور نگرانن
حالا ولش کن حالتون چطوره؟
رسول: من که پام پیچ خورد موقع راه رفتن فاطمه هم دست و پاش اسیب دیده و سوخته
محمد : گوشی بده بهش
رسول : باش | فاطمه بابا میخواد صحبت کنه باهات
فاطمه : من صحبتی ندارم نمیخوام
رسول : 😐💔 یعنی چی این کار زشته
فاطمه : همین که گفتم صحبتی با ایشون ندارم
رسول: لا اله الا الله 🙄🔪
رسول : بابا ؟! فاطمه میگه نمیخواد حرف بزنه
محمد: این از دست من در رفت روش زیاد شد بهش نشون میدم
و تلفن و قطع کردم
رسول : اوه اوه😶 فکر کنم شهید شدی فاطمه😶💔
فاطمه: مهم نیست
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍁 #در_مسیر_عشق 🍁 🍂 #پارت_ صدوسیودوم 🍂 محمد : پشت میز نشسته بودم اینقدر درگیر افکارم بودم که چه
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸
🌱 #پارت صدوسیوسوم🌱
محمد : فرشید بیا اینجا یه لحظه..
فرشید: بله؟!
محمد :همین الان گزارش رسیده پیدا شدن . خواستی به زهرا بگی ، بگو سالم هستن نگران نشه
فرشید: 😃واقعا؟! خداروشکر چشم میگم
محمد : حواست باشه ممکنه این چند وقتی که خواهر برادرش نیستن رفتارش بد بشه
فرشید: باشه حواسم هست
____
رسول : خب خواهر خل من چطوری؟😂
فاطمه : مگه نگفتم با اون پات راه نرو😡 رفتی ابمیوه گرفتی
خداااااااااا من از دست تو سرم و به کدوم ستون بکوبم
رسول: نگا این دیوار حکم ستون و داره😂 همینجا بکوب عالیه
فاطمه :🙄🙄🙄
رسول : 😶😶😶😶 بله بله ببخشید
درضمن موهات رو بده تو😡 دلیل نمیشه چون بیمارستانی راحت باشی
گوشیت هم بده من حق نداری دست بزنی.
فاطمه : اوم باشه چشم🙂
رسول : زودهم خوب شو که کارمون رو زودتر شروع کنیم😡
فاطمه : اگر دست خودم بود چشم
ادامه دارد....
سلام علیکم😅
ببخشید واقعا شرمنده من این چند روز گرفتار بودم ونتونستم فعالیت کنم😄😞
و الان یکم فعالیت میکنم ولی قول میدم فردا بافعالیت حسابی با چند تا پارت رمان هم برگردم چون تایپ شده ندارم،متاسفانه😕✨