eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
259 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:⁹」 ***بعد از چهلم دیروز مراسم چهلم بابا برگزار شد وامروز من قراره همراه داوود برم سایت تا کار کنم مامانم اصلا حالش خوب نبود تو این چند وقت خیلی کم پیش میاد که از اتاقش بیرون بیاد داوود هم که بیشتر مواقع تو سایت بود گهگاهی خرید می‌کرد ومیاورد خونه ودوباره میرفت منم مثل بقیه تو اتاقم خودم رو به یه کاری مشغول میکردم. دیگه بعد از بابا خانوادمون سرپا نشد درسته خیلی وقت نیست ولی... چند وقت پیش هم مامانم یه سکته قلبی خفیف رو رد کرده بود و به گفته دکتر دوتا از رگ های اصلی قلبش گرفته شده واسترس وناراحتی براش سمه و اگه به حرف های دکتر گوش نکنیم ممکنه خدایی نکرده مامانم از دست بره تو همین فکرا بودم که دراتاق زده شد وپشت بندش داوود اومد داخل وگفت: _فاطمه جان حاضر شو تا بریم دیگه داره دیر می‌شه _باشه الان حاضر می‌شم _خوبه اینو گفت و درو بست و رفت منم بلند شدم یه مانتو رسمی مشکی با یه مقنعه مشکی ویه شلوار ساده مشکی رو پوشیدم ودر آخر هم کِش چادر شاده مشکی رو هم روی سرم تنظیم کردم نیازی به آرایش نداشتم چون مامانم میگفت این مواد شیمیایی هم پوست آدم رو خراب میکنه وهم زیبایی های اصلی جای خودشون رو به زیبایی های زود گذر میدن -------------------------------------- پ.ن:چیزی ندارم بگم😂😂😊
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:¹⁰」 ولی خب بعضی وقتا هم میگفت یه کِرِم برای خالی نبودن عریضه لازمه کیفمم برداشتم و وسایلش رو چک کردم ورفتم بیرون که داوود رو دیدم که سرش رو گذاشته روکاناپه وساعت دستش رو هم گذاشته رو چشماش رفتم کنارش و گفتم _داوود...داوود جان بلند شد بریم دیر می‌شه دستش رو برداشت ویه یاعلی گفت ورفت سمت سوئیچش منم گفتم: _یه خداحافظی با مامان بکنم برمیگردم _باشه رفتم کنار در اتاق مامان ودر زدم که صدای بفرمایید ضعیف مامان به گوش رسید، رفتم داخل وگفتم: _مامان جان ما میخوایم بریم چیزی لازم نداری؟ _نه جانم _قرصاتو خوردی؟ لبخند تلخی زد وگفت: _آره عزیزم خوردم،برید خدا به همراهتون _پس خداحافظ... درو بستم ورفتم بیرون ونشستم تو ماشین داوود هم بدون هیچ حرفی استارت زد وراه افتاد *** رسیدیم به یه ساختمون خیلی بلند اداری که کنارش انواعی از پرچم های کشورهای مختلف بود در کنار پرچم ایران که نمای ساختمون رو رسمی والبته قشنگ تر جلوه میداد داوود گفت: _فاطمه جان پیاده شو _چشم پیاده شدم وباهم رفتیم داخل اون ساختمون واز روی پله هایه مسیری رو طی کردیم تا رسیدیم به یه طبقه خیلی بزرگ که یه در خیلی بزرگ هم داشت ------------------------------- پ.ن:خداحافظ
www.6w9.ir/msg/8159489 نظر فراموش نشه😉✨ یاعلی✋🏻
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
__
اَصلـاًدُرُست‌نۅڪَرِتـٰآن‌بۍگُنـٰآه‌نیست اَمـٰآحُسِین‌...حـٰآل‌ِدِلَم‌رۅبِہ‌راه‌نیست••!