″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
_
حفرهایبودپرازخونوسطسینهمن..
مهرتافتادبهقلبـمضربانشکلگرفـت..!:)♥️
#آقایِاباعبدالله
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
♥️-!
سرمهوایتودارد،دلمهوایضریح
چهمیشودکهسریگوشهیحرمبزنم؟!:)♥️!
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌻 #در_مسیر_عشق 🌻 🌻 #پارت صدوچعلوپنج🌻 فاطمه: همینجوری که برگه ها و عکس هارو می دیدم به دلشوره ام
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃
🎋 #پارت صدوچهلوششم🎋
فاطمه : بعد از سه روز پر کاری که داشتیم فقط اومدم که وسایل مورد نیاز و ببرم اداره و یه استراحت نیم ساعته داشته باشم.
رو مبل دراز کشیدم با چادری که هنوز در نیاوردم و دستم و گذاشتم رو سرم
یعنی چه بلایی سر رسول اومده که هیچ خبری نیست ازش
یاد روزایی افتادم که تو حیاط منو زهرا رو خیس میکرد و زدم زیر گریه ..
نفس عمیقی کشیدم که..
که یهو یه نفر کلید انداخت تو در
سریع از جام پاشدم اسلحه ام رو مسلح کردم و منتظرش بودم
رسول: بعد از کتک هایی که خوردم بالاخره ولم کردن
و با سر و صورت خونی و لباس های پاره داخل خونه شدم
فاطمه : رسول بود..😶💔 چهره اش رو که دیدم شوک شدم و فقط نگاش میکردم
رسول : چیه تا حالا آدم ندیدی؟😒🙄
بجای اینکه بیاد بعد سه روز استقبالم داره منو نگاه میکنه
الان خدایی کجای من دیدن داره؟😐
فاطمه : 😭😭رسوووووللل و رفتم بغلش🚶🏻♀💔
رسول : وای خداا نچسب به منخونی میشی
فاطمه : مهم نیست 😭 الهی من قربونت برم کجا بودی تو منو دق دادی😭💔
رسول : قضیه داره حالا نمیخوای یه دستی به سر و روی من بکشی بجای گریه کردن؟ 🙄
فاطمه : چشم الان برمیگردم و رفتم جعبه کمکهایاولیه رو آوردم
بعد از یه ربع که زخم های صورتش و تمیز کردم و چسب زدم حالا رفتم سراغ بازجویی 😁
: خب از اول تا اخر توضیح بده کجا بودی چیشد
رسول : نمیخواد مهم نیست
فاطمه : 😐😐 مهم نیست ؟
سه چهار روز خبری ازت نبود مهم نیست؟ 😐😐
رسول : بعدا میگم الان بزار بخوابم فقط
فاطمه : نخیر نمیزارم بخوابی اول بگو😐🔪
رسول : خیلی خب اصن پاشو بریم پیش آقای ایوبی اونجا که بهش گفتم توهم بشنو خوب شد حالا؟🙄
فاطمه : خیلی خب😒
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃 🎋 #پارت صدوچهلوششم🎋 فاطمه : بعد از سه روز پر کاری که داشتیم فقط اومدم که وسایل
🌙 #در_مسیر_عشق 🌙
✨ #پارت صدوچهلوهفتم✨
فرشید : عزیزجان بیا چایی آوردم
زهرا : سکوت...
فرشید : حسینی جان😐 داداش کجایی
زهرا : سکوت...
فرشید : دستم و جلوی صورتش تکون دادم : هِلو کجایی خواهرم😐💔
زهرا : هیچی چیشده
فرشید : 😶😶 نکنه فهمیده باشه از رسول خبر نیست 😶💔 : هیچی میگم چایی اوردم
زهرا: دستت درد نکنه ولی نمیخورم
با اسم چایی که برد اشک تو چشمام جمع شد ..
یعنی میشه دوباره داداشم پشت اون میز بشینه و چایی بخوره
فرشید : میشه بس کنی زهرا ؟
فاطمه خانم زنگ زده بود کارت داشت گفتم کار داری و میتونی صحبت کنی برو تماس بگیر باهاش
زهرا : آبجی فاطمه ؟
فرشید : بله
زهرا : سریع از جام پاشدم رفتم که زنگ بزنم...
~~~~~~~~~~~~~~~~
زهرا : سلام خواهر گرامی
فاطمه : سلامم به به زهرا جان خسته نباشی خانم کار🙄😒
زهرا : بسه لطفا از رسول چه خبر
فاطمه : هیچی😐قصدش سکته دادن بود الانم جلوم نشسته
زهرا : وایی خداروشکر خب گوشی رو بده بهش .. نه صبر کن نده نده
فاطمه : چیشد ؟
زهرا : هیچی حالش خوبه ؟
فاطمه : آره فقط چندتا زخم روی صورتش هست
زهرا : اوم خیلی خب خودت خوبی؟
صدات خسته به نظر میرسه ها..!
فاطمه : خوبم آره این چندروز خیلی کار کردن الانم وقت استراحت ندارم باید برم
زهرا : جون من یه ذره بخواب
فاطمه : چطوری؟
زهرا : ببین سرت رو برگه ها باشه خود کار هم دستت بعد دستت رو بزار رو سرت چشمات رو ببند اینجور کسی نمیفهمه خوابیدی
فاطمه : واایی خدا از دست تو😂😂
الان توهم با این روش چندروزه بیداری؟😂
زهرا : نو😂
فاطمه : پس چی
زهرا : هیچی ول کن حالا الانم بیا برو وقت.. هیچی برو مراقب رسول باش
فاطمه : چیشده زهرا تا اسم از رسول میاد...
زهرا : پریدم وسط حرفش : هیییسس هیچی نگو جلوی رسول هیچی نشده مهم نیست
کاری نداری؟
فاطمه : نچ🙁 خدافظ
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌙 #در_مسیر_عشق 🌙 ✨ #پارت صدوچهلوهفتم✨ فرشید : عزیزجان بیا چایی آوردم زهرا : سکوت... فرشید : حس
🌿 #در_مسیر_عشق 🌿
🌱 #پارت صدوچهلوهشتم 🌱
زهرا : بالاخره دلشوره هام تموم شد و میتونم راحت به کارهام برسم🙂
_
اداره کردستان
ایوبی : رسول...؟؟!!😳😶
رسول : سلام امیرآقا😅
ایوبی : کجایی تو دق دادی منو
رسول : طولانیه قصهاش میگم بهتون
ایوبی : خیلی خب این وقت شب چرا اومدی اینجا
رسول : دلم تنگ شده بود واسه کارهام اومدم تا هم سریع بهتون بگم از نگرانی دربیاید و اینکه طبق معمول دیگه کار های معاونت و انجام بدم
ایوبی : با این حالت؟
رسول : حال من مگه چشه
.. فاطمه در همین لحظه وارد میشه ..
فاطمه : سلام
ایوبی : سلام خانم
فاطمه : آقای ایوبی شما از زیر زبون رسول بکشید کجا بوده به من که نگفت😩🔪
ایوبی : خیالتون راحت . جوری ازش حرف میکشم خودش نفهمه اطلاعات داده😂
رسول : نه نه یه مامور اطلاعاتی هیچ وقت اطلاعات نمیده
ایوبی : خیلی خب بسه نمک...
رسول : پریدم وسط حرفش : چشم . اقا آخه دیشب تو نمکدون خوابیده بودم😂
ایوبی : 🤨😐🤨😐
رسول : 😶😬 ببخشید
فاطمه : یاد بابامحمد بخیر😅💔
ایوبی: خب حالا درست و کامل همه چیز و از اولی که از خونه پات و گذاشتی بیرون توضیح بده
ادامه دارد...