eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
259 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
مدیر عزیزم عاشقتم 😂😂❤️❤️
#شات♥️😍💎🔥 کپی ممنوع❌ راضی نیستم #ادمین_یا_زینب #گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•° ســـــــــــلامِ ملتِ ایران به سربازانِ گمنامِ امامِ غایبِ✋°• فرقی‌نمیکنه وزارت‌اطلاعات‌ یا اطلاعات‌سپاه... کسی‌که‌دنیاش‌فدای‌آخرتش‌بشه‌گمنامه....
آدمی که چاقه میدونه چاقه! آدمی كه استخونيه ميدونه استخونيه! آدمی كه كچله ميدونه كچله! آدمی كه بینیش قوز داره ميدونه بینیش قوز داره! آدمی كه صورتش كک‌مک داره، میدونه صورتش کک‌مک داره! هرکسی لااقل یکبار در روز، توو آیینه به خودش نگاه میکنه! نيازي به يادآوری من و شما نیست ... @emamhosein113
قهرمانان گمنام پارت شصت و شش❤️🕊 داوود رفتیم سایت . سلام بچه ها سعید : سلام داوود بدو بردو بالا که اقا محمد کارت داره . باشه رفتم بالا اتاق اقا محمد . سلام اقا محمد خوبین اقا محمد: بله تو خوبی اقا داوود . بله اقا خداروشکر اقا محمد : داوود برای تو و رسول و سعید و فرشید ماموریت دارم . چه ماموریتی؟ اقا محمد:اقا کمال و بچه هاش یه تیم تروریستی رو تو سوریه پیدا کردن که قصد دارن وارد ایران بشن ولی چون درگیر یک پرونده دیگه هم هستن از ما خواستن برای دستگیریشون اقدام کنیم . بله اقا ولی باید بریم سوریه ؟؟؟ اقا محمد:بله . چشم برای من مشکلی نیست با رسولم حرف میزنم اقا محمد : داوود مراقب خودت باش و همینطور مراقب بچه ها . چشم اقا حله اقا محمد : باز گفت حله این حله کلمه خطرناکی برای یک مامور امنیتی هست اینو تو گوشت فرو کن . بله اقا چشم اقا محمد:میتونی بری مرخصی و به خانومت بگی که داری کجا میری رفتم پیش رسول : به به اقا رسول مشغول کاری رسول : اره داداش کارام خیلی زیاده . رسول میدونستی باید بریم سوریه ؟ رسول : نه جدی میگی ؟😍 . اره ولی به فاطمه چی بگم ایندفعه دیگه مطمئنا منو میکشه رسول : اگه منظورت تک خواهر منه باید بهت بگم که کاملا اشتباه فکر میکنی . مطمئنی ؟ رسول : بله مطمئنم برو داوود که داری وقت دنیا و من و خودت و کائنات رو میگیری . . باشه پس میذارم به عهده تو تا به فاطمه بگی رسول : نه خودت بهش بگی خیلی بهتره خب با کی ها میخوایم بریم؟ و چرا میخوایم بریم؟ . با فرشید و سعید اون دو تا میدونن برو ازشون بپرس چراباید بریم چون من عجله دارم باید برم جایی رسول : خب بگو بعد برو . نمیشه رسول خیلی عجله دارم رسول : حالا کجا میری؟ . میرم پیش خواهرت رسول : باشه برو براش گلم بگیر تا زود باهات اشتی کنه اون عاشق گله . چشم داداش مرسی از پیشنهادت خب کاری نداری؟ رسول: مراقب خودت باش خداحافظ . باشه خداحافظ
قهرمانان گمنام پارت شصت و هفتم ❤️🕊 داوود سر راه گل گرفتم و رفتم دانشگاه دنبال فاطمه . سلام خانومم فاطمه : سلام داوود خوبی ؟ . ممنون خوبم چرا اینقدر کسل و ناراحتی ؟ فاطمه:داوود خستم میخوام دانشگاه رو ول کنم . تو بی خود میکنی دانشگاه رو ول کنی میریم باهم کافه فاطمه : بریم رفتیم دنج ترین گوشه کافه نشستیم . فاطمه میخوام در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم فاطمه : جانم عزیزم گوش میدم بگو . من و داداشت داریم میریم یه ماموریت فاطمه : داوود هنوز امروز از ماموریت برگشتی دوباره میخوای بری . فاطمه این ماموریت خیلی حیاتیه جون مردم کشور وسطه فاطمه : داوود کجا میخوای بری ؟ . نمیشه بگم فاطمه : تو رو به حضرت زهرا قسم میدم بگو . سوریه فاطمه : چی سوریه ؟ یهو دستش رو روی سرش گذاشت و حتی نزدیک بود بیفته که گرفتمش . فاطمه خوبی فاطمه : داوود کجا میخوای بری سوریه اگه اتفاقی برات بیفته من چی کار کنم ؟ . فاطمه تو رو خدا ابرو ریزی نکن بلند شو بریم تو ماشین اونجا حرف بزنیم کمکش کردم نشست روی صندلی ماشین همینطوری اشک چشماش روان بود . فاطمه توروخدا گریه نکن من به خاطر هر قطره اشک تو همه وجودم اتیش میگیره بعد چند روز بالاخره فاطمه اجازه رفتن منو بهم داد ولی خیلی حالش بد بود با چشم های سرخش اومدم برای بدرقه من فرودگاه 《فاطمه 》 به رفتن داوود و رسول نگاه میکردم چقدر حالم بد بود ولی سعی کردم به روم نیارم . داوود رسول مراقب هم باشین خواهش میکنم نمیدونم چرا حس کردم یه اتفاق بدی در انتظارمه وقتی از پله ها بالا رفتن اشکک چشام جاری شد که یهو یه خانوم بغلم کرد خانومه: سلام عزیزم خوبی برگشتم پشت سرمرو نگاه کردم نگار بود خودم و انداختم بغلش و شروع کردم از استرسم به گفتن نگار : فاطمه استرس نداشته باش اونا عاشق شهادتن ما نباید فقط به فکر خودمون باشیم اینا هم برای خودشون ارزوهایی دارن ما باید برای رسیدن به ارزوهاشون یاریشون کنیم فاطمه دوست داری شرمنده حضرت زینب بشی . خب معلومه که نه دلم با این حرفش لرزید که یهو یکی از پشت چشام رو گرفت ارغوان بود . سلام ارغوان خوشگلم خوبی ؟ ارغوان: بله که خوبم خوب بچه ها بریم دور دور؟ . بریم 《داوود》 فاطمه حالش خوب نبود به خواهرم و ارغوان خانوم گفتم هواش رو داشته باشن الان من همه فکر و ذهنم باید درگیر عملیات باشه به امید موفقیت 💪
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت دوم با
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت سوم اول رفتم سمت اتاق ریحانه. در زدم جواب نداد. حدس زدم خوابه. آروم در اتاقش رو باز کردم. خیلی ناز و آروم خوابیده بود. یه لبخند بهش زدم و در اتاق رو بستم و رفتم تو اتاق خودم. لباسام رو عوض کردم و دست و روم رو شستم و رفتم پایین. مامان و بابا خواب بودن. مامانم خانه دار بود و بابامم سپاهی بود. ریحانه هم دانشجوی پزشکی بود. کمی آب خوردم. گشنم نبود. رقتم بالا که بخوابم که یکی در اتاقم رو زد. بله ای گفتم که ریحانه در رو باز کرد اومد داخل. _سلام داداش .سلااااام ریحانه خانم. خوبی؟ _ممنون‌. چقد دیر کردی. . ببخشید😕 خیلی کار داشتم. تو چرا بیدار شدی؟ اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. _ یه لحظه بیدار شدم. گفتم بیام ببینم اومدی یا نه. وقتی رفتم پایین دیدم مامان خوابه فهمیدم اومدی😅 کمی گفتیم و خندیدیم و ریحانه از دانشگاه گفت و من کمی از کارم گفتم که هر دو داشتیم از خواب چشامون بسته میشد. ریحانه رفت خوابید منم از خستگی بیهوش شدم. صبح بیدار شدم آماده شدم. منو ریحانه سوار موتور شدیم. اول ریحانه رو رسوندم دانشگاه بعدم خودم راه افتادم که برم سایت. نزدیکای سایت فهمیدم دوباره دنبالمن.😰 به سختی موقعیت رو سفید کردم و راهم رو به کوچه پس کوچه ها رسوندم تا تونستم یه کاری کنم گمم کنن رسیدم سایت و رفتم پیش محمد... ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت سوم اول
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت چهارم محمد: توی اتاقم نشسته بودم که رسول در زد و وارد شد. _سلام آقا. . سلام آقا رسول. خوبی؟ _ ممنونم. شما خوبین؟ .ممنونم. چرا مضطربی؟ _والا آقا دوباره تحت تعقیب قرار گرفتم. به سختی از دستشون فرار کردم. .این طور که پیداس دست بردار نیستن. و طبیعتا ادرس خونتو پیدا کردن. _ اقا احتمالا اعضای خونوادم هم شناسایی کردن. چون امروز هم اول خواهرم رو رسوندم دانشگاه، بعدش فهمیدم دنبالمم. . خب کار سخت شد🤔 _خب چی کا میشه کرد؟ .نمیدونم ولی خیلی باید مواظب باشی تا ببینیم تا کی میخوان ادامه بدن..فقط خیلی حواست به خودتو و خونوادت باشه. مخصوصا خواهرت چون اونو امروز با تو دیدن. _چشم. حتما. خیالتون راحت🙂 وقتی رسول رفت کمی نگران شدم ولی خب تا مطمئن نبودیم که قصدشون چیه کاری نمیتونستیم بکنیم. رسول: نمیدونم چرا با حرفای محمد دلشوره گرفتم. مخصوصا برای اون حرفش که مخصوصا خواهرت. کمی نگران ریحانه شدم. خیلی بهش وابسته بودم. دلم نمیخواست حتی یه تار مو از سرش کم بشه. یه چند ساعتی با دلشوره پای کارم بودم اما همه حواسم پیش مامان و بابا و ریحانه بود. تو دلم میگفتم خودم به درک، خانوادم... تقریبا ۴ بعد از ظهر بود که ریحانه بهم زنگ زد. ریحانه: سلام خدمت برادر گرامی🙃 رسول: و علیک سلام خانم دکتر😍 ریحانه: اوووو داداش کو تا دکتر شم.. رسول: تو از نظر ما از همون موقع که کنکور قبول شدی خانم دکتری😅❤️ کاری داشتی؟ ریحانه: اهان اره. داداش کلاسام امروز زود تر تموم شده میتونی بیای دنبالم یا خودم برم؟ رسول: وایسا یه ۲دقیقه دیگه جواب میدم. ریحانه: باشه ولی اگه کار داری نمیخواد بیای خودم میرم. رسول: باشه حالا بزار خبر میدم. بعد قطع کردم. بعد از حرفای صبح محمد نمیخواستم ریحانه زیاد بیرون تنها باشه.... ادامه دارد....
استوری ستاره سادات قطبی #گاندو
استوری های پیج رسمی #گاندو و #جواد_افشار کارگردان #گاندو