eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
259 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
ایتایار: متن پیام:رمان کام تلخ قرمانان گمنام قهرمانان بی نشون رو ترو خدا ترو خدا ترو خدا ترو خدا ترو خدااااااااااااااااااااا امروز از هر کدوم حداقل ۲ پارت بزارید ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ من ننوشتم هنوز😕
گفت‌ : جـٰامانده‌ام‌ . . . گفتم : جـٰامانده ‌ڪسی‌ است ! ڪہ حسیـن ؏ در زنـدگی اش جا؎ ندارد
📮🌤 شهید‌همـت‌همیشہ‌میگفت‌ڪارخاصی‌نیـاز‌ نیست‌بڪنیم‌ڪافیه‌ڪارهایہ‌ روزمرمون‌رو‌بخاطـر‌خد‌انجام‌بدیم‌اگہ‌‌تو‌اینڪار‌ زرنگ‌‌باشی‌شک‌نڪن‌‌شهید‌تویی . . . حاج‌ابراهیم‌همٺ'
اربـاب‌ شدۍ ڪه روبـھ هرڪس نزنـم . . .
گـرچہ‌این‌شـهر‌شلوغ‌است‌ولی‌باور‌ڪن انچـنان‌جایہ‌تو‌خالـیست‌صد‌امیپیچد . . . سـردار‌مـن ꧇)'!
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون (ر
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون(رسول قدیم😅) پارت سیزدهم فرشید: پدر رسول یه یک ساعتی اینجا بودو فهمیدیم توی سپاه این دارو دسته رضا امیری یه پرونده داشتن که هنوزم بسته نشده و مسولیت این پرونده با آقای حسنی و بوده و خیلی از نقشه هاشون رو نقش بر آب کردن ایناهم از قبل دنبال اقای حسنی بودن و با دستگیری رضا امیری گفتن بهترین زمان برای ضربه زدن و تحت فشار گذاشتن سپاه و امنیتی هاست و رسول و خواهرش رو گرفتن😟 پدر رسول رو باهمه اضطراب و نگرانی که داشت راهی کردیم خونه و قرار شده بود که فعلا چیزی در این باره با مادر رسول حرف نزنه محمد: خوب پس معلوم شد اینا هدفشون فقط ما نیستیم. اینا کینه شدیدی از محمود حسنی دارن و با گروگان گرفتن رسول و ریحانه خانم میخواستن تحت فشارش بزارن و از طرفی با گرفتن رسول خواستن ما امیری رو ازاد کنیم.... سعید: خوب حالا آقا چی کار باید کنیم. هممون خوب میدونیم که امیری و دارودستش خیلی بیرحمن و ممکنه سر رسول و اون خواهر بیچارش بیارن. مخصوصا رسول. چون رسول امنیتی و دق دلیشون رو سرش خالی میکنن.😦 محمد: فعلا نمیدونم. امیری هم نمیتونیم ازادش کنیم جدا از جرمایی که داشت، معلوم نیست بعد آزادیش اون دوتارو بدون دردسر آزاد کنن.... رسول: سرم خیلی درد میکرد و خیلی سرگیجه داشتم اما به زور چشامو باز کردم. خیلی تار میدیدم. چون عینکم روی چشمام نبود و سرگیجه ای عم که داشتم، شدت تاری رو چند برابر میکرد. اما با چند بار پلک زدن کمی بهتر شد. یادم اومد..... امام‌زاده پنج‌تن،،،،بابابزرگ و دایی،،،، ریحانه،،،، وایی خدا ریحانه. الان کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟ ریحانه ی من کجاست؟؟ به زور نفس میکشیدم. از بچگی هم سابقه نفس تنگی رو داشتم. مخصوصا توی شرایط بد و حساس... دست و پام بسته بود. دهنم هم همینطور. لباسام خاک خالی بود. در باز شد و ۳ , ۴ نفر اومدن داخل. یکیشون زن بود با ۲ ، ۳ تا مرد گردن کلفت😐 زنه به مسخره حرف میزد و خیلی نگاهای بدی داشت زنه: سلام داش رسول. خوبی؟ راحت خوابیدی؟ یکی از گردن کلفتا اومد و چسب دهنم رو باز کرد. من: خواهر من کجاست؟ زنه: آخی نگران خواهرتی؟ نترس هنوز زندس. من: کجاست؟ زنه: الان بدونی کجاست به چه دردت میخوره. همین که میدونی زندس برو خدارو شکر کن😒 دوباره اون یارو گردن کلفته جسبه رو زد روی دهنم و رفتن بیرون. خدا خدا میکردم بخاطر من به ریحانه آسیب نرسونن ریحانه: در باز شد و چند نفر اومدن داخل. چند تا زن و چند تا مرد. یکی از مردا گفت: لعیا چسب دهنش رو باز کن. یکی از زنا که معلوم بود زیردستشونه و فهمیدم اسمش لعیا اومد نزدیکمو چسب دهنم رو باز کرد. یکی از مردا گفت: سلام خانم حسنی؟ خوبی؟ میبینم که هنوز زنده‌ای حرفی نزدم یکی از زنا که معلوم بود یکی از سردسته هاست گفت: داداشت سراغتو میگیره. دلم لزرید. داداشم؟ گفتم: داداشم؟ گفت: اره دیگه. داش رسول بعدش همگی زدن زیر خنده. گفتم: داداش من کجاست؟ چی کارش کردین؟ مرده گفت: اتفاقا اونم همین سوال هارو درباره تو کرد. حالا هم میخوایم ببریمت پیشش. لعیا پاهاش رو باز کن. لعیا و یکی دیگه که نمیدونم کی بود اومدن سمتم. پاهمو باز کردن و از روی زمین بلندم کردن. تمام چادر و لباسام خاکی بود و پاهام خیلی درد میکرد. رفتیم توی یه محوطه تقریبا مخروبه و رفتیم سمت یه در دیگه. یکی از مردا قفلش رو باز کرد و رفت داخل و بعد چند ثانیه اومد بیرون و گفت: آقا چسب دهنش رو باز کردم بعدش منو پرت کردن داخل و در رو بستن ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون(رس
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون(رسول قدیم😅) پارت چهاردهم رسول: همه فکرم پیش ریحانه بود. تا اینکه در باز شد و بکی از همون گردن کلفتا اومد داخل😐 چسب دهنم رو با کرد و تا امدم چیزی بگم رفت بیرون🔫😐 یهو یه دختر رو هل دادن داخل که تعادلش رو از دست داد و محکم پرت شد زمین. خوب که دقت کردم دیدم بعلهههه این خواهر منه. این ریحانه منه. اشکام سرازیر شد. از خوشحالی اینکه دوباره میبینمش و از ناراحتی اینکه به این روز افتاده. دستام از پشت بسته بود و پاهام هم بسته بود. خودم رو روی زمین کشوندم روی زمین و به سختی خودمو بهش رسوندم. اونم وقتی منو دید گریش گرفت و داشت سعی میکرد که خودش رو بهم برسونه که یه زنه اومد و پاهاش رو بست و رفت بیرون و درم بسته شد. الهی بمیرم براس همه جاش خاکی بود. از چادر گرفته تا مانتوی آبی اسمونی و روسری سرمه ایش و شلوار مشکیش. فقط همو نگاه میکردیم و اشک میریختیم. اینقد از خوشحالی اینکه دوباره خواهرم رو بینیم تپش قلب گرفته بودم که قلبم داشت منفجر میشد. به زور نفس میکشیدم. فقط روی زمین سعی داشتیم سینه خیز برسیم به هم و گریه میکردیم... ریحانه: یه چند دقیقه ای میشد که پیش هم بودیم. دست و پای هر دومون بسته بود. فقط تنها لطفی که بهمون کردن اینبود که حد اقل دهنامون رو نبسته بودن😐 به پهلو تکیه داده بودیم به هم و رسول با اینکه خودش خیلی حال خوبی نداشت، سعی داشت به من روحیه بده و بامن حرف می‌زد. یه ذره هم برام از نوحه «ای کشته دور از وطن» محمود کریمی خوند. چون هم من هم خودش علاقه خاصی به این مداحی داشتیم❤️ «چشمای زینب خونه اشک علی بارونه مادر براش می خونه حسین غریب مادر😭» چند دقیقه که گذشت، یه مرد گردن کلفت با اسلحه اومد داخل و بدون مکث اسلحه رو گرفت طرفمون و رسول در یک لحظه خودش رو سپر برای من کرد😰...... ادامه دارد....
ببخشید بابت تاخیر😢
فردا از پیاده روی اگه تونستم براتون لایو میگیرم 😊
حال و هوای حرم گرد و خاک رو ببینید 🥺💕
متن پیام:سلام فعالیت کم دارین اگه فعالیت نکنین لفت میدم ممنون ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ راه باز جاده دراز برو خدا یار و نگهدارت بی زحمت در رو هم پشت سرت ببند هوا یخوده سرده
منتظران مهدی به هوش باشید حسین را منتظرانش کشتند 🙂 💔
ان‌شاالله میری❤️
🔊 پخش زنده کربلای معلی _ حرم امام حسین علیه السلام👇 https://heyatonline.ir/fa/haram/6/?eitaafly 🔊 پخش زنده کربلای معلی _ حرم حضرت عباس علیه السلام👇 https://heyatonline.ir/fa/haram/7/?eitaafly 🔊 کربلایی معلی _ بین الحرمین👇 https://heyatonline.ir/fa/haram/8/?eitaafly 🔊 کربلای معلی _ صحن حضرت عباس علیه السلام👇 https://heyatonline.ir/fa/haram/11/?eitaafly 🔊 نجف اشرف _ حرم حضرت علی علیه السلام👇 https://heyatonline.ir/fa/haram/16/?eitaafly
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون(رس
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون(رسول قدیم😅) پارت پانزدهم محمد: با بچه ها دور میز نشسته بودیم و علی هم مشت سیستم داشت سعی میکرد که از طریق شماره ریحانه خانم ردیابی کنه. گوشی رسول وسط میز بود و همه بهش خیره بودیم. تا اینکه صدای پیامکش بلند شد. سریع گوشی رو برداشتم. بازم یه شماره ناشناس بود. یه فکس و یه پیام. اول میام رو خوندیم "فرمانده، اینم از آقا رسولتون. تازه اولشه.."😢 رنگ همه با خوندن این پیام پرید عکس رو باز کردم. بله... تیر خورده بود به پای رسول و افتاده بود روی زمین و ریحانه داشت کمکش میکرد بلند بشه... حال داوود خیلی خراب شد. حقم داشت.. ریحانه: یه چند ساعتی میگذشت و رسول خیلی درد داشت. اما تظاهر نیکرد که خوبه. ولی از چهرش معلوم بود. برای نجات من اینکارو کرد😢 در باز شد و لعیا و یه گردن کلفت اومدن داخل. دستامون رو باز کردن و یه ذره آب و نون گذاشتن جلومون و رفتن‌. اولین کاری که کردم این بود که به رسول کمی آب دادم جون بگیره. بعد از خوردن نون و آبی که آوردن رسول گفت: ریحانه نذر کردم که اگه ار این مخمصه بخ سلامت بیرون بیایم و امه چی ختم به خیر بشه، دوتایی خواهر و برادری بریم مشهد پابوس آقا❤💖 اینو که گفت، چشمام برق زد و یه امیدی توی دلم جوشید و به دلم افتاد که آقا مارو میطلبه. حالم از این رو ره اون رو شد❤ ادامه دارد..
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون(رس
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت شانزدهم داوود: الان ۳ روز از اون ماجرا گذشته و هر روز پیامای جدید و تحدید کننده میفرستن. با اینکه عمو محمود خیلب سعی کرد عادی جلوه بده اما آخرش خاله زهرا همه چی رو فهمید و حالش اصلا خوب نبود. توی این مدت هر روز یه بلای جدید سر رسول و ریحانه خانم می آوردن. تا الان به لطف گزارش های لحظه به لحظه اون از خدا بی خبرا😐فهمیدیم که رسول ۲ تا تیر خورده. یکی توی پاش یکی هم توی بازوش. بازوی ریحانه خانم هم با چاقو زخمی کرده بودن. توی این چند روزه علی تمام مدت داشت سعی میکرد که بتونه از طریق شماره های ناشناس و شماره ریحانه خانم، ردشون رو بزنه. چون این طور که معلوم بود اونجا یه سیگنالی با چیزی مانع ردگیری میشد... همش از رسول و ریحانه خانم عمس و فیلم میفرستادن. از حال بد و شکنجه هاشون. برای اینکه بخوان ما رو تحت فشار بزارن.... رسول: خیلی پام و بازوم درد میکرد. طوری اصلا از درد انگار حس نداشتم. هر روز منو ریحانه رو جلوی چشم هم شکنجه میدادن. دست ریحانه رو زهمی کرده بودن و هر روز با یه طناب بزرگ و زخیم به تن و بدنمون میزدن. دیگه نای حرف زدن نداشتم. خودمو خواهرم رو سپرده بودم دست خدا و همون امام رضایی که مذر کرده بودم بریم پیشش. منو ریحانه دیگه نای حرف زدن هم نداشتیم. فقط همو نگاه میکردیم و برای اینکه وانمود کنیم بهتریم به هم لبخند میزدیم💔 از دردی که داشتم، داشتم از حال میرفتم که در باز شد و اون زنه که سرتیمشون بود و فهمیده بودیم اسمش سارا هست، با یه مرد و لعیا اومدن داخل. سارا گوشیش رو درآورد. ای وای من دوباره میخوان شکنجه بدن و فیلم بگیرن... لعیا و مرده اومدن سمت ما. یه کیسه ای دستشون بود. درست که دقت کردم... یا خداااااا..... نمککک😯😯 دیگه تحمل این رو نداشتم. خودم به درک. ریحانه.... سارا شرو کرد به فیلم گرفتن. _ ببین فرمانده. یه هفته بهت فرصت دادیم. الان روز چهارمه. دلت ننیخواد که این دوتا بیچاره زجر بکشن هاااا.... پس بجمب بعد هم با چشم به لعیا و مرده اشاره کرد شرو کنن. اول لعیا شرو کرد و روی زخم دستش که جای چاقو بود کمی نمک ریخت. الهی بمیرم برای خواهرم نای ناله کردن هم نداشت. یه آه خیلی آروم گفت و از حال رفت. خواستم بلند شدم برام جلوشو بگیرم اما نمیتونستم. خواهرم رو جلوی چشمام داشتن شکنجه میدادن و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم. خدا میدونه اون لحظه چقدر به خودم لعنت فرستادم. فقط نا خواسته با صدای خیلی آروم اونم به زور گفتم ولش کنن. طرف حساب شما ها منم. این یارو سارا عه هم همچنان داشت فیلم میگرفت. اینو گه گفتم سارا گفت اقا رسول عجله نکن نوبت شماهم میرسه. بعد به مرده اشاره کرد. اونم روی جلی تیرم کلی نمک ریخت نا خواسته داد زدم یا حسسسیییین....💔💔 ده چیزی نفهیدم.. ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون(رسول قدیم😅) پارت هفدهم محمد: الان روز پنجم بود. امید بچه ها بعد از دیدن فیلم دیروز و نمک پاشیدن روی زخماشون و ار حال رفتن رسول کاملا نابود شده بود. آقای حسنی هم بهم زنگ زده بودو گفت که با هماهنگی بچه های سپاه به صورت سوری با درخاست استعفاش موافقت بشه و بتونه رسول و ریحانه رو آزاد کنه. اما اونا وقتی فهمیدن که با درخاستش موفقت شده، گفتن فقط ریحانه رو آزادش میکنن که کردن. ولی با چه وضعی. کیود و خونی😔ولی از رسول بعد از اون فیلم آخر هیچ خیری نداشتیم. مادر و پدرش و خواهرش داشتن از دلشوره می مردن. مخصوصا ریحانه خانم. چون اونجا بوده و دیده. سعید: الان دو روز بود که ریحانه خانم آزاد کردن. ولش کردن توی خیابون و گوشیش رو برگردوندن و خودش زنگ زد که برن دنبالش. الانم توی بیمارستانه. اما توی این مدت همش توی فکر رسول بود. چند بار هم توی این دو روز رفتیم پیشش برای شناسایی چهره و.... اما چیزی دستگیرمون نشد. داوود توی این مدت یه بار هم خونه رفت. نمیخواست چون توی یه محل هستن چشمش به چشم خونواده رسول بیوفته‌. هممون هم بهش حق میدادیم.😔💔 گروگان گیرا گفته بودن اگه امیری آزاد نشه، این بچه رو روز به روز اونقدر شکنجش میدن تا بالاخره زجر کش بشه... حال همه خراب خراب بود. دل هممون برای رسول تنگ شده بود. برای تمام اون شوخی های بی نمکش💔 تمام اون خنده هاش....💔 تمام اون جدیتاش توی عملیات💔 تمام اون مدت ها که اگه حالمون خوب نبود، اون قدر میومد بامون حرف میزد و شوخی میکرد که بهتر از قبل هم میشدیم...💔 تمام اون لحظاتی که اقا محمد بهش میگف استاد، رسول هم میخندید💔.... ادامه دارد....