eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
259 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🥀 #در_مسیر_عشق🥀 🍃 #پارت_ بیست و نهم🍃 زهرا : قلبم داشت آتیش میگرفت اما جون حرف زدن نداشتم فاطمه ایی
🥀 🥀 ☘ سی ☘ محمد : فیلم شکنجه فرستادن برامون دیگه طاقت نداشتم. روی پای زخمی زهرا فشار میدادن شوکر میزدن روی زخم دست فاطمه ذغال داغ میریختن وای نهه😭😭 اصلا دیگه نمی کشیدم سعید و فرشید که رفتن برای پوشش و شناسایی تایید هم کردن و قرار شد من و امیر و رسول بهشون ملحق بشیم تو راه همش تو فکر بچه ها بودم رسول: خیلی خوشحال بودم بعد چند روز قراره آبجی هام رو ببینم اما نمی تونستم تو این حال ببینم شون زجر کشیدن هاشون 😓 محمد : رسیدیم به مقصد و بچه ها مستقر شدن جوری که اشراف کامل داشتیم سعید : اولین تیر رو من زدم تو پای سهیل خورد به هدف و شلوغ شد •• خب الان سهیل ، رها ، رویا و ابویاسر دستگیر شدن و محمد و رسول بالا سر فاطمه و زهرا هستن که ابویاسر از کنار شون رد میشه •• ابویاسر: فکر نمیکنم دیگه زنده بمونن😏 ولی باهوش تر از اون چیزی بودی که فکرشو میکردم دخترات هم تحمل شون خیلی زیاد بود اما فکر نمیکنم زنده برسن بیمارستان من که حال کردم باهاشون امیر : حرف نزن راه بیفت سعید : آقا حالتون خوبه؟ محمد : آمبولانس کی میرسه😭 سعید : همین الان ها باید برسه محمد : فاطمههه😭😭😭😭 دخترم چشمات و باز کن😭 نبینمت تو این حال فرشید و سعید چیزی از قضیه نمیدونن و فقط همدیگه رو نگاه میکنن😐 و میدونن الان نباید بپرسن ادامه دارد.....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🥀 #در_مسیر_عشق 🥀 ☘ #پارت_ سی ☘ محمد : فیلم شکنجه فرستادن برامون دیگه طاقت نداشتم. روی پای زخمی زهرا
💫 💫 🌷 سی و یکم🌷 رسول : هیچ کاری نمیتونستم بکنم فقط به چشم های آبجی هام که بسته بودن و صورتی که زخمی و خونی و خاکی شده بود نگاه میکردم و اشک میریختم که صدای آمبولانس رو شنیدم تا ماشین برسه تو سوله من خودم اول فاطمه رو بغل کردم و بردم دم آمبولانس اولی و زهرا رو بردم دم آمبولانس دومی محمد : رسول تو با فاطمه برو منم با زهرا هستم رسول : باشه همنیجا بود که فرشید اومد نزدیکم فرشید: رسول جان میدونم عجله داری فقط یه لحظه جواب بده بهم نسبتی با خواهران مقدم داری؟؟ رسول : فقط نگاش کردم و گفتم بعدا میگم بهت و سوار شدم __________ سعید : فرشید بنظرت یکم عجیب نیست؟ فرشید: آره وقتی آقا محمد فهمید این دوتا خواهر رو گرفتن حالش بد شد رسول هم اصلا حوصله نداشت گریه میکرد اما خب چه لزومی داره واسه نامحرم اینطور بی قراری میکنن واسه خانم هایی که معلوم نیست کین سعید : دقیقا فرشید: من از رسول پرسیدم که نسبت داره یا نه فقط نگام کرد بعدش گفت بعدا میگم سعید : میگم آقا محمد فامیلیش پسوند نداره؟؟ فرشید : نه فکر نکنم سعید : خیلی خب چندتا از بچه های خودمون و ناجا اینجا میمونن بیا بریم بیمارستان فرشید: باشه ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💫 #در_مسیر_عشق 💫 🌷 #پارت_ سی و یکم🌷 رسول : هیچ کاری نمیتونستم بکنم فقط به چشم های آبجی هام که بسته ب
•°•° °•°• ♧ سی و دوم♧ محمد : کنار دختر بی جونم نشسته بودم و چشم دوخته بودم بهش 😓 زهرایی که همیشه با خواهرش فعال بودن یه جا بند نمیشدن الان اینطور زخمی جلوی من دراز کشیده بود هنوز زنده بود، دختر من صدتا جون داره 🙂 هرچقدر شکنجه اش بدن بازم به عشق خدمت به کشورش و مَردم زنده میمونه از بابت زهرا یکم خیالم راحت شده بود که از وضعش با خبرم اما وضعش هم تعریف چندانی نداشت 😕 فکرم پیش فاطمه بود 😥 __________________ رسول : بالا سر فاطمه بودم دستم تو دست داغش بود فکر نمیکردم یه روز بخوام اینطور بشینم بالا سر آبجیم و بی قراری کنم براش. چقدر دلم تنگ شده بود برای صداش برای قربون صدقه هایی که میرفت تا گوشیش رو بدم جشن پتو ها و .. آبجی غلط کردم میزدمت😭 بلند شو بدون تو و زهرا نمیتونم اصلا دیگه برات جشن نمیگیرم نمیزنمت فقط تنهام نزار بلند شو دوباره قهر کن از خونه بزن بیرون اصلا هرچقدر خواستی بزن منو تمام اون جشن هایی که گرفته بودم برات بیا تلافی کن سر من فقط یک دفعه دیگه پاشو ببینمت پاشو صدام کن😭 بیمارستان محمد : وقتی داشتن فاطمه رو میبردن اتاق عمل اومدم فقط چند کلام سریع باهاش صحبت کنم آروم بشم .دخترم شما دوتا خواهر دوباره باید سریع رو پا بشید بیاید به من و داداش تون کمک کنید تنها مون نزارید😭 رسول: نگاه میکردم زهرا رو که تا حالا اینطور نبوده💔 دلم تنگ شده بود براش برای دعوا هایی که میکرد سر اینکه جشن پتو می گرفتیم برای فاطمه همیشه هوای فاطمه رو تو هر شرایطی داشت و داره همیشه زهرا پشت فاطمه بود مخصوصا موقع دعوا هامون دیگه باید میرفتن اتاق عمل هر دوشون رو به خدا سپردم و از خدا خواستم صحیح و سالم و زنده برگردن ادامه دارد.‌‌‌..
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
•°•° #در_مسیر_عشق °•°• ♧ #پارت_ سی و دوم♧ محمد : کنار دختر بی جونم نشسته بودم و چشم دوخته بودم بهش
♡♡ ♡♡ 🌸 سی و سوم 🌸 چهار ساعت بعد محمد : نشسته بودم رو صندلی جلوی در اتاق عمل سرم ما بین دوتا دست هام بود و دلشوره داشتم تو خاطرات گذشته سِیر میکردم شب هایی که از پنجره بیرون رو میدیدم فاطمه و زهرا دوتایی کنار هم نشستن، تو حیاط قهر کردن هاشون ، جشن پتو هایی که برای فاطمه میگرفت رسول و زهرا آخرش دعوا میکرد چقدر دلم برای بابا گفتن هاشون تنگ شده بود😓 زهرا میخواست اذیتم کنه تو خونه به جای بابا میگفت آقا محمد منم عصبی میشدم که توی خونه بابا بگه اما نمیگفت دلم برای صداشون تنگ شده بود کاش بشه فقط برای یه دفعه دیگه توی انتخاب روسری شون از من نظر بخوان هیچ وقت نمیتونم تحملش رو ندارم دخترام، پاره های تنم، کسایی که بدون اونا زندگی برام دشواره نمیتونم اونا رو تو این حال توی اتاق عمل ببینم هر لحظه ممکنه خبر پر کشیدن شون رو برام بیارن😭 خیلی حالم بد بود دیگه از بس گریه کرده بودم چشمام تار میدید توی افکار خودم بودم که فرشید اومد کنارم نشست، سریع خودم رو جمع و جور کردم : سلام فرشید خوبی فرشید: سلام اقا ممنون شما خوبید محمد : چند لحظه سکوت کردم و بعد گفتم شکر خدا فرشید : آقا میدونم الان موقعیتش نیست شاید جای بدی باشه و شماهم تو این حال واقعا شرمنده اما یه سوال خیلی ذهنم و درگیر کرده محمد : بپرس خب فرشید: چطور شده شما و رسول برای خانم های مقدم اینقدر گریه و بی قراری میکنید اصلا مگه نسبتی دارید محمد : بعد چند ثانیه سکوت ، خب آقا فرشید اگر بگم نباید به هیچکس بگی فرشید : چشم آقا بفرمائید محمد : زهرا و فاطمه مقدم دختر های من هستن فرشید : 😳😳😳چییی محمد: آرووومممم ، فاطمه و زهرا دخترام هستن یعنی.. خب من نام کاملم محمد حسینی مقدم هست و زهرا و فاطمه هم از پسوند فامیلی من برای معرفی خودشون استفاده کردن فرشید: 😳آقا من نمیتونم باور کنم محمد: آره یه کم باورش سخته تازه فهمیدی میدونم اما خب واقعیتی که میخواستی همینه فرشید : آقا یعنی اون موقع چه نسبتی با رسول دارن؟؟؟؟ محمد : زهرا و فاطمه خواهر های رسول میشن فرشید: 😳 وای خدای من چقدر عجیب محمد : 🙂آره یه خورده عجیبه فرشید: 😶😶 پس رسول هم بخاطر خواهراش بی قراری گریه میکنه محمد : این سه نفر خیلی به هم وابسته هستن🙂 اگر فقط یکی از دخترام از پیشمون بره قطعا اون دوتای دیگه تحمل ندارن😭 وقتی زهرا و فاطمه رفته بودن اصفهان برای دوره آموزشی شون این ور رسول چندماهی میشد ندیده بودشون خیلی دلش تنگ شده بود هرشب عکس های خواهراش رو میدید و گریه میکرد فرشید: درسته😓 سخته واقعا ان شاءالله هیچ اتفاقی برای دختراتون نمیفته محمد : دعا کن 😭 فرشید: چشم حتما با اجازه من میرم پیش رسول 👋🏻🚶🏻‍♂ ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
♡♡ #در_مسیر_عشق ♡♡ 🌸 #پارت سی و سوم 🌸 چهار ساعت بعد محمد : نشسته بودم رو صندلی جلوی در اتاق عمل سرم
❣ ✨ سی و چهارم✨ رسول: نشسته بودم داشتم به خاطرات گذشته فکر میکردم که فرشید اومد کنارم نشست فرشید : رسول جان نگران نباش هیچ اتفاقی برای خواهرات نمیفته رسول : تا گفت خواهرات چشمام چهار تا شد که از کجا میدونه، چی گفتی😳😳😳😳😳😳😳 فرشید: آقا محمد بهم گفت که زهرا خانم و فاطمه خانم خواهرات هستن رسول : آهان خیلی خب رفتم بغل فرشید و زدم زیر گریه داداش دعا کن براشون 😭😭 بخدا تحمل ندارم روی تخت بیمارستان ببینم شون 😭😭 فرشید دعا کن😭😭 فرشید : آروم آروم اشکام در اومد با حرف هایی که اقا محمد زد با گریه های رسول منم خراب شدم از حالشون نمیدونستم چه کار کنم فکر نمیکردم با حرف یا کار من بتونم آروم شون کنم . داداش آروم باش بشین قرآن بخون دست به دعا شو منم حتما دعا میکنم سالم باشن ان شاءالله هیچ اتفاقی نمیفته هرچی خدا بخواد همون میشه بسپار شون به خدای بزرگ رسول: 😭😭 مشکل همینجاس اگر خدا بخواد چی😭😭 فرشید: تو که سپردی به خدا دیگه اما و اگر نداره قطعا خدا صلاح بنده هاش رو میخواد الانم برو نماز بخون قرآن بخون مداحی گوش کن آروم میشی بهت قول میدم همه چی اون جور پیش میره که خواست خداست فقط خواست خودش رسول : وقتی دیدم فرشید اینقدر آرامش داره میده بهم و میگفت دیگه هرچی خدا بخواد آروم شدم رفتم سمت نماز خونه دو ساعت بعد محمد: دکتر از اتاق عمل بیرون اومد . آقای دکتر چیشد 😰 دکتر : عمل فاطمه حسینی مقدم تموم شده خداروشکر خوب بود اما دعا کنید براش حالش خوب نیست زهرا حسینی مقدم هم متاسفانه رفتن کما😓 محمد : با جمله ای که دکتر گفت خشکم زده بود . آقای دکتر یعنی دخترم رفته کما؟ نههه😭😭😭 خدایااا😭😭😭 دکتر : متاسفانه بله هوشیاریش روی ۱۰ هست امیدی نیست😓 اما دعا کنید محمد: با حرفی که دکتر زد سرم گیج رفت و نشستم روی صندلی حرف دکتر توی ذهنم اکو میشد 《 امیدی نیست》 آخ خدا چرااا😭😭😭 فرشید: آقا اروم باشید بیاید یه لیوان آب بخورید محمد : فرشید چطور آروم باشم آخه جواب مادرش و چی بدم😢 بگم بخاطر شغل من دخترت ممکنه دیگه برنگرده پیشت فاطمه ‌و رسول بعد زهرا چی میشن😢😓 فرشید: از حرفای آقا محمد میخواستم گریه کنم آخه اونایی که اینقدر وابسته به هم هستن اگر زهرا خانم بره واقعا چی میشه😓 . آقا برید شما پیش فاطمه خانم اگر صلاح دونستید سعید و من این خبر رو به خانواده تون اطلاع بدیم محمد: باشه اما فرشید فقط بیارشون اینجا من خودم میگم فرشید: چشم آقا فعلا خداحافظ ادامه دارد....
سلام علیکم یهو دلم خواست پنج پارت بدم بهتون 😂خدمت شما
#حاج_قاسم #سردار #گاندو گلزار شهدای کرمان ساعت ۸ صبح مزار سردار خوشگلمون♥️💋
درهیاهو؎شب‌عید‌ توراگـم‌ڪردیم غافل‌از‌آنڪہ‌شما اصل‌بہاری‌آقا..
از‹ڪرونا‌›آموختیم‌ جواب‌امربہ‌معروف🕶😍 ونھۍازمنڪر‌بہ‌توچہ،نیست..! آلودگۍیڪ‌نفربہ‌‌همہ‌ربط‌دارد..🖐🏻🙄
🌿 شیطونـه کنارِ گوشت زمزمه میکنه: تا جوونی از زندگیـت لذت ببر هر جور که میشه خوش بگذرون اما تو حواسـت باشه، نکنه خوش گذرونیت به قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون باشه..
حسابش‌اَزدستم‌دررفتہ... که‌چندبار‌قول‌دادمـ نوکر‌خوبت‌باشمـ ببخش‌بارآخرهایے‌را که‌بارآخرنبود😔😔(:
- شھدابہ‌محرمی‌‌کہ‌باهاش‌هم‌ڪلام‌و.. میشدن‌‌هم‌نگاھ‌نمیڪردندحالاالان‌میریم پروفایل‌طرف‌یجورزوم‌میڪنیم. چھرش‌روازمادرش‌بهترحفظ‌میشیماا 🚶🏿‍♂💔 - -
↻🗞🔗••|| بہ‌یڪے‌ا‌‌زدوستاش‌گفتم: جملہ‌ای‌ا‌زشھیدبہ‌یاد‌دارید؟! گفت: یڪبار‌که‌جای‌دوستام‌قیافہ‌گرفته‌بودم ابراهیم‌ڪنارم‌اومد‌وگفت: نعمتے‌ڪہ‌خداوند‌به‌تو‌داده‌‌روبہ‌رخ دیگران‌نڪش..(: -شهید‌ابراهیم‌هادی ؟!💔 ⇢
! کمتر‌ژست‌شهداروبگیرید توگلـزارشهدا ! برای‌شهادت‌به‌ژستت‌نگاه‌نمیکنن‌رفیق به‌دلتـ نگاه‌میکننـ ...! میبینن تویـ دلتـ چهـ میگذرهـ :/
استاد‌پناهیان‌میگہ: همیشہ‌به‌خودتون‌بگید‌ حضرت‌عباس‌(؏)‌نگام‌میڪنه... امام‌حسین‌(؏)‌نگام‌میڪنه... بعد‌خدا‌‌بهشون‌میگہ‌.. نگاه‌ڪنید‌بندمو‌چقد‌دلشڪستس‌... چقد‌دوستون‌داره‌... چقد‌دلخوش‌بہ‌یہ‌نیم‌نگاه... یہ‌نگاه‌بهش‌بُڪنین...💔🖐🏻 بعد‌خودشون‌دستتو‌میگیرن‌و‌از‌این حجم‌گناه‌میڪشنت‌بیرون💔🚶‍♂ قشنگه‌مگہ نہ؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️تفاوت یاران امام زمان(عج) با یاران امام حسین(ع)چیست؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
‌∞♥∞ خودت گفتے وعده در بهاراسٺ🌱 بهار آمد دلم در انتـــظار اسٺ🚶‍♂ بهار هرڪسے عید اسٺ ونوروز🌹 بهار عاشقان دیدار یــــاراسٺ😍😔 |🌙|∞↫
....: ❌❌❌❌❌فورییییییییییییییییی❌❌❌❌❌ تو رو خدا این پیامو بخونید خیییلی فوریه😭🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻 پدر مارد های عزیز توروخدا جدی بگیرید، این پیام یه شوخی نیست!!! مومو! وقتی دیده که مردم میدونن چطور باید از دستش خلاص شن، ( با سین نکردن پیام هاش ) از راه جدیدی وارد عمل شده و اتفاقا چند ماهی هست که در حال انجامه ولی درصد بسسسسسیار کمی از مردم از این خبر اطلاع دارن💮 قبل از هرررر کاری، اول یه نگاهی به کانال هایی که عضو هستید بکنید... آیا وقتی میایید توی کانال، اون بالا اسمش میاد؟! شوخی نیست! اگه اسم کانال نبود، سررررررررریع لفت بدید! خیییییییلی سریع!❌❌❌❌❌ چرا؟ الان میگم بهت!⭕ چون توی اون کانال یه هکره!!! همدست مومو! پلیس به مردم هشدار داده این شوخی نیست کاآاملا واقعی هست مورد هم داشتیم حتی!😱😱😱 خودم! بله خودم همین یه ساعت پیش برام اتفاق افتاد! حالا اگه خودتون کانال زدید و مدیر هستید، و دیدید وقتی وارد کانال شدید اون بالا اسم کانالتون نمیاد، قطعاااااا یه هکر عضو کانالتونه! حالا از کجا بفهمیم هکر کیه و چیکارش کنیم؟😰 یه فردی به نام زهرا با پروفایل اسلایم ( که ممکنه عوضش کنه ) عضو کانال میشه. اول اسم کانال محو میشه، بعد عکسش، بعد اعضا به یک کا (!) میرسه! و بعد از هفت ساعت به ممبر های عادی قبلیتون بر میگرده‼️‼️‼️‼️‼️ دختره به پی ویتون میاد و میپرسه که چرا کانال به این خوبی همش دارن لف میدن؟! تو هم قطعا میگی که خسته شدم و بنرم جذب نداره! و اون چی میگه؟ میگه ادمینم کن که برات ممبر بیارم! تو ممکنه اول بهش شک کنی ولی اون اینقدر قسم و... میخوره که بهش اطمینان کنی!! ادمینش که کردی، با اینکه از خیلی کارها محرومش میکنی ولی اون میتونه از اون کارها استفاده کنه! ادمین که شد، اول هفتا پروفایل مومو ( خاک به گورم😱) هشتا پروفایل آنابل ( یا ابولفضل😭) و پنج تا پروفایل میکی موز ( آی ننه!!!😰😰) توی کانال میاره. کانالو تبدیل به گروه میکنه!!!! مومو ها گوشیتو کااامل هک میکنن، کانالو فیلتر میکنن‼️‼️ تک تک ممبرارو فیلتر و هک میکنن، دیگه هم نمیتونی هم خودت هم عضوها از کانال لف بدن!!!!! اونام تهدیدت میکنن که با من بازی کن و...و دختره عکس پروفایلشو آنابل میزاره و کلی عکس ترسناک برات میفرسته و وادارت میکنه که بازی مومو رو بازی کنی!!!!!!!!! نترسید!!!! باهاش روبه رو بشید! من عکس پروفایلشو تهیه میکنم😊 حالا چجوری از دستش خلاص بشیم؟! اول باید بفهمید که چه کسانی تازه وارد کانال شدن و از چه موقعی اسم کانال محو شده! اگه کسی به اسم زهرا با پروفایل اسلایم تو کانالتون بود، اول از همه مسدود کنید به هیچ عنوان گزارشش نکنید که فووووری هک میکنه!🚫🚫🚫🚫🚫 بعد اونو توی افراد لیست سیاه قرار بدید، همین! بعد اسم کانالو پاک کنید دوباره بنویسید، خطر رفع شد!! این پیامو جدی بگیرید خواهش میکنم، من عکس پروفایلشو تهیه میکنم نترسید!!! دست و پاهاتون نلرزه (😂) نفس عمیق بکشید! منم باهاش روبه رو شدم! اول کسی به نام زهرا عضو شد ولی پروفایلش اسلایم نبود منم برای اطمینان ، انداختمش بیرون، اسم کانالو دوباره نوشتم. و به این ترتیب اون هکرو انداختم بیرون. لطفا جدی بگیرید تا حد ممکن پخش کنید!!!!!!! خواهش میکنم، پخش کنید!!!!!!!!! خدا هرکی که این پیام رو پخش کرد توی زندکی بهش کمک کنه
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
❣ #در_مسیر_عشق ❣ ✨ #پارت سی و چهارم✨ رسول: نشسته بودم داشتم به خاطرات گذشته فکر میکردم که فرشید اوم
🌷 🌷 🌷 سی و پنجم🌷 سعید : فرشید چیشد پرسیدی؟ فرشید: آره اصلا بفهمی هنگ میکنی😵🤯 سعید : خب بگو چیه دق کردم فرشید : نمیگم تا دق کنی😝 سعید: فرشید میگی یا ماشین و بکوبم به دیوار هم تو بمیری از دستت راحت شم هم من بمیرم از دست تو راحت شم😐 خب بگو دیگه فرشید : اعصاب نداری ها عااامووو😐😐 زهرا خانم و فاطمه خانم درواقع خواهران مقدم دخترای آقا محمد هستن سعید : چیییی😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳 فرشید: مارو به کشتن ندی حالا حواست به جلو باشه آروووممم سعید :😐😐😐😐 من حوصله شوخی ندارم فرشید این حرفا چیه اخه خجالت بکش فرشید: سعید من با تو شوخی ندارم خود آقا محمد گفت اینو😩 اصلا نمیخوای باور کنی نکن مهم نیست برام چطور بهش بفهمونم واقعیته سعید: حالا حسینی و مقدم اصلا نمیخورن بهم😶😶 مگه میشه فرشید : استاااد😐😐😐 محمد حسینی مقدم اوکی شد برات؟😂 سعید: 😳واییی یعنی پسوند فامیلی داشته آقا محمد و نمیدونستیم فرشید : مگه همه چیز رو باید بدونیم😐 سعید : صحیح 😐 فرشید: حالا باید بریم سمت خونه آقا محمد که خانواده اش رو بیاریم بیمارستان تا خود اقا محمد به خانواده اش بگه زهرا خانم رفتن تو کما سعید: چیی😱😱😳😳 کمااااا؟؟؟😱😳😱😳 چرا آخههه😶😶 وای خدای من فرشید: آره😓 بخاطر فشار های روحی و روانی که اومده بهشون قلبش اذیت شده دکتر میگفت بخاطر صحنه هایی که یادشه قلبش به درد میاد سعید : آخ چه بد🙁 چقدر سختی دیدن این دو خواهر جلوی چشم هم شکنجه شدن آقا محمد و رسول چقدر اذیت شدن گریه کردن😓 فرشید : آره😥 ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌷 #در_مسیر_عشق 🌷 🌷 #پارت سی و پنجم🌷 سعید : فرشید چیشد پرسیدی؟ فرشید: آره اصلا بفهمی هنگ میکنی😵🤯
🍀 🍀 🌱 سی و ششم🌱 محمد : رفتم پشت در اتاق فاطمه می خواستم باز کنم در و که طاقت نداشتم فاطمه رو تو این حال و اوضاع ببینم . بالاخره باز کردم و با جسم زخمی فاطمه رو به رو شدم تحمل نداشتم روی تخت بیمارستان ببینمش دستگاه هایی که وصل بود بهش دستش که زخمی بود صورتش که زخمی بود نشستم بالا سرش و شروع کردم به حرف زدن : سلام فاطمه خانم مقدم احوال شما؟ میشه پاشی دوباره بابام صدام کنی؟ دخترم من که تحمل ندارم پاشو ببینمت پاشو چشمای قشنگت و باز کن دوباره تو چشمام خیره شو بعد اشک آروم آروم روانه بشه روی گونه ات زودتر چشمات رو باز کن ببین برادرت تو چه حالیه من جواب مادرت و چی بدم دلم برات تنگ شده دخترم بعد از مدتی که صحبت کردم و آروم شدم رفتم بیرون _____________ فرشید: زنگ در خونه آقا محمد رو زدم که مادرشون اومد دم در . سلام خوبید؟ عزیز : سلام بفرمائید فرشید: ما از همکار های آقا محمد هستیم عزیز : بله خوش اومدید بفرمایید داخل فرشید: نه ببخشید مزاحم شدیم فقط آقا محمد گفتن بیایم دنبال شما و همسر شون تا برسونیم تون یه جایی عزیز : چیزی شده ؟ اتفاقی برای محمد افتاده؟ فرشید : نه چیزی نیست شما فقط بیاید همراه ما که خود آقا محمد بهتون میگم عزیز: باشه شما بفرمائید داخل تا من و عروسم حاضر بشیم بیایم فرشید: نه مزاحم تون نمیشیم ما داخل ماشین هستیم عزیز: باشه هرجور راحتید رفتم به محمد زنگ بزنم تا خودش بگه که واقعا اینا اومدن دنبال ما ممکنه الکی باشه و الکی خودشون رو همکارای محمد معرفی کرده باشن تماس گرفتم باهاش محمد : سلام عزیز خوبید؟ عزیز : سلام پسرم خوبم شما خوبی؟ بچه ها خوبن؟ میگم محمد جان یه دو نفر اومدن جلوی خونه میگن همکارات هستن تو فرستادی شون ؟ محمد : آره من گفتم شما رو بیارن یه جایی عزیز : اتفاقی افتاده؟؟؟؟ محمد : نه چیزی نیست بیاید من براتون میگم عزیز: باشه فعلا خداحافظ محمد : یاعلی ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍀 #در_مسیر_عشق 🍀 🌱 #پارت سی و ششم🌱 محمد : رفتم پشت در اتاق فاطمه می خواستم باز کنم در و که طاقت ند
🌸 🌸 🌸 # پارت سی و هفتم 🌸 عزیز : عطیه جان عطیه: بله؟؟ عزیز : همکارای محمد اومدن میگن باید بریم یه جایی عطیه : یا خدا کجا؟ عزیز : نمیدونم به محمد زنگ زدم گفت بای بریم باهاشون زود آماده شو عطیه : چشم && بیمارستان && محمد : سلام عزیز، سلام عطیه خوبین؟ عطیه : سلام شکر چرا گفتی بیایم اینجا ؟ محمد : بیاید بریم براتون توضیح میدم ~~ بعد از توضیح کاملی که محمد درباره زهرا ‌و فاطمه و حالشون داد~~ عزیز : 😰وای یا زهرا عطیه حالش بده محمد : گفتن فاطمه یک ساعت دیگه به هوش میاد اما خب زهرا تو کما هست😓 عطیه : 😢یا حسین محمد : عطیه خانم ببخش منو از امانت هایی که بهم سپردی نتونستم درست مراقبت کنم ازشون😓 واقعا شرمنده ام ببخش منو عطیه : درسته دخترام هستن اما وقتی میدیدم با چه شوق و ذوقی برای این شغل و این کار و رشته درس میخوندن و واقعا از ته قلب دوست داشتن دیگه سپردم شون به خدا ان شاءالله هرچی خدا بخواد محمد : میگم شما برید استراحت کنید فاطمه که به هوش اومد خبرتون میکنم عزیز : باشه بلند شو عطیه جان عطیه : مراقب بچه هام باش🙂 محمد : 😓چشم عطیه : نمیخواستم گریه کنم نمیخواستم حال بدم رو کسی بفهمه برای همین خودمو سر حال نشون میدادم بالاخره اگر یه وقت زهرا تنها مون بزاره میدونم به آرزوش رسیده اما اینم هست بعدش خواهر برادرش آسیب میبینن یک ساعت بعد پرستار : آقای حسینی؟؟ محمد : بله؟ پرستار : بیمار تون به هوش اومدن میتونید ببینید شون محمد : خیلی ممنون چشم ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 🌸 # پارت سی و هفتم 🌸 عزیز : عطیه جان عطیه: بله؟؟ عزیز : همکارای محمد اومدن میگن
••°° °°•• °••° سی و هشتم °••° محمد : به به دختر گلم چطوره؟ فاطمه : سعی کردم بلند بشم و بشینم اما دست مانع شد و شونه من رو گرفت و نزاشت تکون بخورم سلا..م ب.‌.ا...ب..ا محمد : خوبی؟ فاطمه : ب..ه..ت..رم ش..ما خو‌..ب..ید؟ محمد : همه خوبیم فاطمه : آ..بجی ز‌...ه‌‌..را؟؟؟؟؟ محمد : خوبه اونم یه اتاق دیگه هست فاطمه : می....خ...وام ب..ر..م پ..یشش محمد : عجله ای نیست حالا بزار یه کم بهتر بشی فرار نمیکنه که ببین فاطمه نمیخوام یاد اون صحنه های تلخ بیفتی اصلا . بهش هم فکر نکن گذشته ماهم گرفتیم شون دیگه تموم شده اصلا به هیچی فکر نکن فاطمه: آخخخ😖😖😖😖 محمد : چیشد سالمیی؟؟؟؟😰😰 فاطمه : د...س...تم محمد : الهی من فدات بشم نبینمت تو این حال و وضع فاطمه : خ..دا ن...کنه 😖 د‌...ا...د..ا..ش ک..ج..ا..س..ت؟؟؟ محمد : بیرون اتاقه میگم بهش بیاد تو☺️ من میرم دیگه قربونت برم مراقب خودت باش فاطمه : 😚ب.ه س...ل..ا..م..ت رسول : اجازه هست فاطمه خانم؟ فاطمه : بیا ... تو دا‌..دا..ش رسول: سلام و درود به آبجی فاطمه خودم چطور مطوری؟ فاطمه : م..ث..ل پلو تو ..دو..ری🤪😂 رسول : 😂میبینم خوب فعال شدی ها فاطمه : ب..له ما ...ا..ی..نیم دیگه😎😂 رسول : احسنت احسنت 😂 حالا خوبی؟ درد داری؟😕 فاطمه : خ..و..بم ☺️ ه..یچی ن..ی..ست🙂 ف..ق..ط ‌‌دلم ...ب.ر...ای ..آ..بجی زهرا تن...گ شده رسول : میدونم عزیزم بزار حالت بهتر شد میبرمت پیشش فاطمه : منکه خوبم چرا الان نمی بری؟ رسول: با حرفش یهو زدم زیر گریه چطور بگم آخه بهش تو کما هست😭😭 ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
••°° #در_مسیر_عشق °°•• °••° #پارت سی و هشتم °••° محمد : به به دختر گلم چطوره؟ فاطمه : سعی کردم ب
°~ °°• سی و نهم •°° فاطمه : 😰😰 داداش چیزی شده برای زهرا اتفاقی افتاده؟؟؟ رسول : 😭😭😭دعا کن آبجی دعا کن براش فاطمه: 😰چیشده خب بگو ببینم رسول : نمیتونم فاطمه نمیتونم😭 دعا کن و بدون اینکه جوابی از فاطمه بشنوم از اتاق زدم بیرون فاطمه: دلشوره داشتم یعنی چه اتفاقی برای زهرا افتاده بود که اینجور جلوم رو میگرفتن و نمیزاشتن برم پیش زهرا گریه های رسول ‌و حرفاش حال ناخوش بابا واقعا داشتم دیوانه میشدم از این همه فشار و فکر های بد یعنی زهرای من..😭💔 نههه😭💔 رسول: نمیتونستم فاطمه رو توی اون حال ببینم زدم بیرون قدم میزدم که عزیز و مامان رو دیدم : سلام شما اینجا چه کار میکنید عطیه: سلام بنظرت باید چه کار کنیم فاطمه به هوش اومد؟؟؟ رسول : آره الان از پیشش میام عزیز: خیلی خب من و عطیه میریم دیدنش رسول: فقط فاطمه از قضیه زهرا خبر نداره 😓 عطیه : خیلی خب حواسمون هست اتاق فاطمه عزیز: فاطمه خانم بهتری الحمدالله؟ فاطمه : سلام عزیز جان خوبم شکر شما خوبید؟ سلام مامان عطیه : سلام عزیزم خوبی؟ فاطمه: شکر شما چطورید؟ ببخشید تو این مدت خیلی سختی کشیدید😓 عزیز : این چه حرفیه مادر شماها برای کشور و مردم تون به این روز میفتید تا خدمت کنید بهشون فاطمه : درسته میگم شما از آبجی زهرا خبر دارید؟ عطیه : آره حالش خوبه هرموقع دکتر اجازه داد میری ببینیش چون الان ماهم ندیدیمش فاطمه : آخه داداش رسول گریه میکرد میگفت دعا کن عزیز: خب برای حال خواهرت دعا کن دیگه فاطمه : من همیشه در دعا هستم 🙂 پانزده دقیقه بعد دکتر : حال بیمار تون اصلا خوب نیست امیدی نیست بهش اینم غیر ممکنه اگر تا هفتاد و دو ساعت دیگه هوشیاریش بالاتر نیاد باید دستگاه هارو جدا کنیم ازش😓 محمد : شوک شده بودم هیچی نمیتونستم بگم . : آقای دکتر این غیرممکنه زهرا بهتر نشه😰 وای نههه😢 دکتر: ما تلاش خودمون رو کردیم بقیه اش با خداست محمد: باشه تشکر خدانگهدار 😓 ادامه دارد..‌
سلام علیکم صبح بخیر دقت کردید بیشتر چه ساعت هایی رمان میزارم؟😂
💥 میگفت: آقا صبح به عشق شما چشم باز میکنه این عشق فهمیدنے نیست❗️ بعدما صبح که چشم باز میکنیم بجایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم❗️ زشته نه؟ 🌱
چند تا قلب براۍ امام‌ زمانت شکار کردۍ؟! چَند تامون‌ غصه‌خورِ‌ امام‌زمانیم؟! رفقــا!☝️🏻 تو جنگ‌ چیزۍکه بین شھدا جا افتاده‌بود این ‌بودکه ‌میگفتن.. امام‌زمان! درد و بلات ‌‌به‌ جون‌ من❤️ ✍🏻 🕊