″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌼 #در_مسیر_عشق 🌼 🎋 #پارت صدوسیوچهارم🎋 فاطمه : میگم حالا داداش رسول : بله فاطمه : درسته یه روز
🍁 #در_مسیر_عشق 🍁
☘ #پارت_صدوسیوپنجم☘
ده روز بعد اداره در کردستان
امیر ایوبی ( فرمانده ) : خب آقا رسول طبق گفته قبلی مثل تهران کارتون رو انجام میدید منتها شما کارهای داخل اداره و سایبری و خواهرتون هم کارهای بیرون اداره مثل تعقیب و دستگیری و اینا
با چیزی مشکلی ندارید که؟
رسول : نه
فاطمه : نه
ایوبی : خیلی خب پس دنبال من بیاید تا پرونده ای که الان روش داریم کار میکنیم و کِیس هایی که روشون سواریم رو معرفی کنم بهتون
* بعد از توضیحات *
امیرایوبی : امشب اولین دستگیری این پرونده رو انجام میدیم حدود ساعت ۱۰ که بچه های ت.م ردگیری کردن و فهمیدن این ساعت هم سوژه ها خونه هستن و زمان خوبیه
سوالی نیست ؟
رسول : نه فقط چه زمانی شروع به کار میکنیم ؟
ایوبی : امروز تا شب باهاتون کاری نداریم اما ساعت ۲۰ اینجا باشید برای توجیح عملیات
فاطمه : بله چشم
رسول : میتونیم از حضور تون مرخص بشیم ؟
ایوبی : بله خواهش میکنم ممنون
خداحافظ
ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍁 #در_مسیر_عشق 🍁 ☘ #پارت_صدوسیوپنجم☘ ده روز بعد اداره در کردستان امیر ایوبی ( فرمانده ) : خ
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸
🌸 #پارت صدوسیوششم🌸
زهرا : رو تخت دراز کشیدم
فکرم همه جا بود . حرفایی که متهم امروز زد ؛ پیش رسول و فاطمه ؛ پرونده ؛ خانواده
تو دلم خیلی چیزا بود که هیچکس نمیدونست . خلاصه غوغایی بود
الان تو این شرایط کاری چرا من دیگه نمیتونم با کسی دعوا کنم شوخی کنم یا... اعصابم خورده چرا هیچکس نمیفهمه دلم میخواد فاطمه رو به حدی بزنم که از کارش پشیمون بشه
^ اینا حرف دل زهرا بود که چون خسته بود از شدت خستگی خوابش برد😂 ^
محمد : علی ببین این اسامی که تو پرواز امروز دکتر هستن هر نفر و بررسی کن سوابق و سفر و هرچیز خلاصه اگر به مورد مشکوکی برخوردی کپی بگیر بیار برام
علی سایبری: چشم
__
رسول : فاطمه؟!
فاطمه: هوم؟!
رسول : میگم زنگ بزن مامان باهاش صحبت کن حداقل
فاطمه : اوم مامان آره خوبه😃 باشه
..............
فاطمه: سلام
عطیه : سلاااممم فاطمه خانمم به به چه عجب یادی از ما کردی . مارو از نگرانی درآوردی
فاطمه: ببخشید اصلا یادم نبود فکرم درگیر بود و سرم مشغول بود
عطیه : خوبی حالا؟ بهتری؟
فاطمه: شکر شما خوبید؟
عطیه : خداروشکر ماهم خوبیم
فاطمه : اممم... میگم که زهرا هست؟
عطیه : خبر ندارم بزار برم ببینم
فاطمه : چطور میشه خبر نداشته باشین😶😶😶
عطیه : اینقدر آروم و بی سر و صدا میره و میاد نمی فهمیم
فاطمه : عجب
عطیه : آره فاطمه جان هست . ولی نمیدونم خوابه یا نه
فاطمه : باشه اگر خوابه اذیتش نمیکنم بیدار نکنید فقط بیدار شد بگید تماس بگیره
عطیه: باشه مادر جان مراقب خودت باش
فاطمه : چشم خدافظ
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 🌸 #پارت صدوسیوششم🌸 زهرا : رو تخت دراز کشیدم فکرم همه جا بود . حرفایی که متهم
🍀 #در_مسیر_عشق 🍀
🌱 #پارت صدوسیوهفتم🌱
زهرا: بیدار بودم و مکالمه های بین مامان و فاطمه رو می شنیدم 🙂 اما نخواستم با فاطمه حرف بزنم
بدون سر و صدا آماده شدم برم مزار شهدا لباس هام و پوشیدم و رفتم دم در ولی صدای مامان باعث شد از حرکت بایستم .
عطیه : به به زهرا خانم کجا میری؟
زهرا : بیرون
عطیه : خب معلومه داری میری بیرون ولی کجا
زهرا : سرکار مزار شهدا همه جا که بتونم آروم باشم
عطیه : قبل رفتن میگم زنگ بزن به خواهرت کارت داشت
زهرا : اوم باش 🙂 خدافظ
__________
زهرا : نخواستم زنگ بزنم اصلا من میخوام یه مدت از همه آدمایی که دورم هستن دور باشم .
اوهوم تنهایی بهترین راهه
اداره تهران
فرشید : داشتم از پله بالا میرفتم به سمت اتاق آقا محمد که زهرا رو دیدم داره میاد پایین و سرش پایینه
: سلام
زهرا : سلامش و شنیدم و بدون اینکه حرف بزنم از کنارش بی توجه گذر کردم.
فرشید : وا این چرا اینجوری بود🙄
. اقا اجازه هست؟
محمد : بیا تو
فرشید: اون لیستی که به علی دادین رو چک کرد این دو مورد فقط مشکوک بودن اطلاعات لازم هم توش نوشته شده.
محمد : خیلی خب . اینو به بچه های امنیت پرواز گزارش کنید داود و سعید هم بفرست اونجا باید قبل از پریدن اینا دستگیر بشن
فرشید: چشم اقا
درضمن زهرا یه جوریه
محمد : آره میبینم ولی نمی دونم چشه
فرشید : شاید سر خواهرش برادرش باشه🤷🏻♂
محمد : باید صحبت کنم باهاش
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍀 #در_مسیر_عشق 🍀 🌱 #پارت صدوسیوهفتم🌱 زهرا: بیدار بودم و مکالمه های بین مامان و فاطمه رو می شنید
☘ #در_مسیر_عشق ☘
🌷 #پارت صدوسیوهشت🌷
ایوبی : رسول جان سلام
رسول : سلام خسته نباشید
ایوبی : سلامت باشی لطف میکنی با خواهرت سریع بیاید اداره
رسول : اتفاقی افتاده؟
ایوبی : اگر بیاید نمیفته
رسول : باشه چشم یک ربع دیگه اونجاییم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
ایوبی : خب رسول جان گفتم بیاین اینجا یه چیز مهم بهتون بگم .
بچه های لب مرز اطلاع دادن توی شهر میخواد یه اتفاقاتی بیفته مثل انفجاری انتحاری و همچین چیزا
گفتن الان نیرو هایی که داریم و پخش کنیم دور اماکن مهم مثل ناحیه های مقاومت بسیج، فرمانداری، شهرداری، مناطق نظامی و ....
الانم تو هماهنگی های لازم و با بچه ها داشته باش اگر نیرو کم بود خواهرت هست
شما مشکلی ندارید خانم حسینی؟
فاطمه سکوت
رسول : با آرنج زدم تو پهلوش
فاطمه : نه
ایوبی : بسیار خب میتونید برید سر کارهاتون
_ بامداد*ساعت ۳:۲۵_______
ایوبی : خسته نباشی آقا رسول
رسول : سلامت باشید
اقا اتفاقا خوب شد اومدید بچه های اط سپاه مریوان گفتن احتمال انفجار تو اماکن مهم زیاده بخاطر این اغتشاشاتی که تو کشور بود اوناهم میخوان حرکتی بزنن
ایوبی : خیلی خب بگو سرکشی انجام بدن گشت های رضویون و ثارالله بصورت آشکار توی شهر کارشون و بکنن.
رسول : چشم اقا
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
☘ #در_مسیر_عشق ☘ 🌷 #پارت صدوسیوهشت🌷 ایوبی : رسول جان سلام رسول : سلام خسته نباشید ایوبی : سل
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸
🌸 #پارت صدوسیونهم🌸
محمد : خب به به می بینم قرمهسبزی داریم
عطیه : این دفعه زهرا پخته 😂😂
محمد : ععع زهرا هم مگه آشپزی بلد بود چه جالب
بچه ها نیستن؟ آخخخخخ یادم رفت فاطمه و رسول نیستن🤦🏻♂
عطیه : درسته🙂
محمد : زهرا که هست چرا نمیاد عزیز کجاست.
عطیه : عزیز که میاد الان زهرا رو خبر ندارم
محمد : اتاقشه؟
عطیه : آره
محمد : خیلی خب تا عزیز بیاد منم زود میام
><><><><><><
محمد : زهرا خانم؟! عروس خونه
بیداری؟ میتونم بیام تو؟
زهرا : بفرمایین
محمد : زیر پتو پختی یا آبپز شدی😐😂 والا همش من که تورو میبینم زیر پتویی
زهرا سکوت ..
محمد : شنیدی چی گفتم؟😐
زهرا : اوم
محمد : پاشو بیا شام بخور
زهرا : نمیخوام
محمد : چی چیو نمیخوای اجباریه🤨🤨 بدو زود باش تا ده می شمارم نیومده باشی جور دیگه برخورد میکنم 🤨🔪
زهرا سکوت..
محمد : یک ، دو ، سه ، چهار...
زهرا : بابا میشه تنهام بزارید خواهش میکنم
محمد : خواهش نکن نمیشه پنج ، شش ، هفت پس نمیای دیگه🤨🔪
زهرا: نخیر
محمد : باشه پس خودت خواستی
و رفتم دستم و گذاشتم رو پتو رو گردنش
: بلند میشی یا خفت کنم؟
زهرا : باباااااا و یهو زدم زیر گریه...
محمد : زهرا؟ چیشد؟؟
زهرا : هیچی مهم نیست...
محمد : یه قاشق 🙃😂😂 توروخدا🙃😂😂 اگر فرشید و دوست داری بیا دیگه 🙃🤣
زهرا : 🙄🙄🙄 بابا میشه دیگه نگید 🙄🙄🙄
محمد: خیلی خب من که رفتم
ده دقیقه بعد
زهرا وارد میشود😂😂
عطیه : چه عجب زهرا خانم پیداتون شد
زهرا سکوت..
محمد : آها تاریخ عروسی کی باشه خوبه ؟؟؟؟؟
زهرا : اصلا عروسی نمیخواد
عزیز : اینجوری که نمیشه دخترم
زهرا: اگر هم باشه من حوصله اینجور چیزارو ندارم پس خواهشا حرفش و نزنید و رفتم بالا
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 🌸 #پارت صدوسیونهم🌸 محمد : خب به به می بینم قرمهسبزی داریم عطیه : این دفعه زهر
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺
🌺 #پارت صدوچهلم🌺
فاطمه : بعد از آماده باشی که داشتیم حسابی خسته شدم دراز کشیدم رو تخت و به همه اتفاقاتی که تو این مدت افتاد فکر کردم.
ای واااییی مگه قرار بود زهرا زنگ بزنه چرا نزده
رفتم و به گوشیش زنگ زدم. خاموش بود😰💔
زنگ زدم خونه بابا
محمد : بله؟!
فاطمه : عههه سلام بابا خوبی
محمد : به به فاطمه خانم علیک سلام شما چطوری خسته نباشی
فاطمه: ممنون سلامت باشید
محمد : کارها چطور پیش میره؟ خوبه دیگه؟
فاطمه: بد نیست خوبه
میگم که زهرا خونس؟
محمد : آره
فاطمه: میشه صداش کنید قرار بود زنگ بزنه
محمد : با این اخلاقی که سر شام ازش دیدم بعید میدونم بیاد ولی صبر کن الان صداش میکنم
فاطمه : اوم اوکی باش ممنون🙂💔
++++++++++++
محمد: زهرا پاشو تلفن با تو کار داره
زهرا : کیه
محمد : فاطمه
زهرا : من کاری ندارم نمیخوام
محمد : این اخلاقا چیه پاشو ببینم جواب بده زودباش
زهرا : بهش بگو خودم زنگ میزنم
محمد : قرار بود زنگ بزنی صبح زنگ میزدی
زهرا: بابا میشه ولم کنید؟
محمد : نه نمیشه زودباش
&&&&&&&&&
زهرا : سلام
فاطمه : سلام آبجی جون خوبی
زهرا : خیلی ممنون
فاطمه : تو چرا اینطوری میکنی؟
زهرا : هیچی شما بچسبید به داداشجونتون
فاطمه : منظورت چیه ؟
زهرا : یعنی همین که گفتم برو پیش رسولجونت
فاطمه : اهههههه این کارا چیه زهرا 😠
زهرا : خداحافظ و قطع کردم
فاطمه : گوشی رو پرت کردم : اههههه
رسول : چته😶😶😶
فاطمه : اعصابم و خورد کردید همتون😡😡😡
رسول : چیشده مگه 😐😶
فاطمه : هیچی😡🔪
رسول : خدا بهم رحم کنه😶💔
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺 🌺 #پارت صدوچهلم🌺 فاطمه : بعد از آماده باشی که داشتیم حسابی خسته شدم دراز کشیدم رو
🌹 #در_مسیر_عشق 🌹
🌷 #پارت صدوچهلویکم 🌷
محمد : این چه رفتاری بود با خواهرت داشتی
زهرا : چرا تنهام نمیزارید😭چرا ولم نمیکنید😭چرا نمیزارید تو حال خودم بسوزم و بمیرم
محمد : الان دردت چیه تو
زهرا : بگم هیچ دردی دوا نمیشه 🙂💔
لباس هام و پوشیدم از خونه زدم بیرون یه کم هوا بخوره به سرم
محمد : کجا داری میری نصف شبی😡
زهرا : برم بمیرم
محمد : آره حتما برو دیگه برنگرد نبینمت هاااا
زهرا : اوم باش چشم🙂
محمد : رفتم پیامک دادم به فرشید : سلام خوبی کجایی؟
فرشید زنگ زد : سلام اقا خوبین
محمد : سلام خسته نباشید
فرشید : ممنون اداره ام اقا چطور؟
محمد : زهرا داره از خونه میزنه بیرون اگر میتونی هواشو داشته باش ولی نفهمه
فرشید : چشم تازه راه افتاد؟
محمد : آره
فرشید : باشه خدافظ
*****
زهرا : دلم میخواست همینجا یه ماشین بزنه بهم کارم تموم شه دیگه زهرایی وجود نداشته باشه
همینجوری تو خیابون ها قدم میزدم که یه ماشین جلوم ترمز زد
فرشید : با سر و عصبانیت بهش اشاره کردم سوارشه
زهرا : فرشید بود😶💔 سوار شدم و بدون سلام
فرشید : علیک سلام زهرا خانم نصف شب بیرون چه کار میکنی🤨🤨😡
زهرا سکوت
فرشید : با شما بودما
زهرا : به تو ربطی نداره
فرشید : 😐😐 دررردد😐💔🔪 یعنی چی به من ربطی نداره ناسلامتی شوهرتما باید بدونم کجا میری کی میری کی میای
زهرا : وای وای باز شروع شد
حوصله ندارم خواهشا بزار تنها باشم
سرم و گذاشتم رو شیشه ماشین هنذفیری و درآوردم و مداحی گوش دادم همونی که فاطمه خیلی دوست داشت🙃💔
(الرحیل الرحیل
دلبسته عشق ، بسته دنیا نیست
زندگی زندگی، ختم به شهادت نشود زیبا نیست)
زهرا: دلم واسه فاطمه تنگ شده بود. نمیدونم من چرا همچین رفتاری باهاش داشتم.
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌹 #در_مسیر_عشق 🌹 🌷 #پارت صدوچهلویکم 🌷 محمد : این چه رفتاری بود با خواهرت داشتی زهرا : چرا تنها
✨ #در_مسیر_عشق ✨
💫 #پارت صدوچهلودوم💫
رسول : فاطمه من میرم بیرون یه هوایی به سرم بخوره برمیگردم
فاطمه : دیر وقته داداش نرو
رسول : بچه که نیستم 😐😂 نترس لولوعه نمیخوره منو😂💔
فاطمه : لووسس😐😂😂
رسول: خدافظ😂🚶🏻♂
فاطمه : مراقب باشیاااا
رسول : 😐😐😐😐😐😐😐😐
دو ساعت بعد
فاطمه : استرس بدی گرفته بودم . چرا رسول نیومد پس
پیام دادم به آقای ایوبی
(: سلام آقای ایوبی خسته نباشید رسول دوساعت پیش رفت بیرون و هنوز نیومده )
پیام جناب اقای ایوبی 😂👈🏻 : سلام علیکم ان شاءالله پیگیری میکنیم نگران نباشید نیاز هم نیست که تشریف بیارید اداره
••••••••• •••••••••
فاطمه : سلام بابا جان خوبین
محمد : سلام فاطمه جان خیلی ممنون خسته نباشی
فاطمه: بابا رسول نیست
محمد : چییی یعنی چییی؟؟؟؟
فاطمه : یعنی دیشب که رفت بیرون دیگه نیومده گوشیش هم خاموشه
محمد : به امیر گفتید ؟
فاطمه : بله
محمد : خیلی خب باشه نگران نباش فعلا به کسی هم هیچی نگو
فاطمه : باش من برم دیگه😕💔 خدافظ
محمد : مراقب خودت باش خدافظ
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
✨ #در_مسیر_عشق ✨ 💫 #پارت صدوچهلودوم💫 رسول : فاطمه من میرم بیرون یه هوایی به سرم بخوره برمیگردم
🌟 #در_مسیر_عشق 🌟
✨ #پارت صدوچهلوسوم✨
محمد : سلام زهرا خانم چه عجب ما شمارو تو اداره دیدیم
زهرا : علیک سلام
محمد : حالا که شما رو دیدیم اینارو بگیر بخون کامل کن ترتیب بندی یادت نره🗂📃📄📑📃📄📑📃📄📑🗂 ( خلاصه یه عالمه برگه و پرونده و گزارش ریخت سر زهرا😂 البته نه که بریزه ها کلا سپرد بهش )
زهرا: باشه💔
محمد: آفرین خسته هم نباشی
*********
ایوبی : سلام خانم حسینی اینجا چه کار میکنید ؟ گفتم که نمیخواد بیاید
فاطمه : سلام نمیتونستم خونه بمونم بهتره سرم و با کار گرم کنم🙂💔
ایوبی : بسیار خب پس لطفا تو تکمیل کردن گزارشات بازجویی کمک بدین خیلی ممنون
فاطمه : چشم از داداشم خبری نشد؟
ایوبی : نه متاسفانه 😓 اما بچه ها پیگیرن
فاطمه : 🙂💔
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
فاطمه : سلام آقا محمد خسته نباشین
محمد : سلام ممنون
_*_*_*_* زهرا داشته رد میشده از کنار اتاق محمد اسم رسول که اومده وایساده _*_*_*_*
محمد: از رسول چه خبر خبری نشد ازش؟
فاطمه : نه😓 بابا من میترسم براش اتفاقی افتاده باشه
محمد: نترس اتفاقی نمیفته اگرم افتاده باشه رسول قویه اطلاعات هم نمیده
فاطمه : درسته🙂💔 خیلی خب من میرم🙂💔
محمد: مراقب خودت باش خداحافظ
زهرا با خودش میگه : یعنی چه بلایی سر رسول اومده چیشده که اینا اینطور حرف میزدن😶💔
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌟 #در_مسیر_عشق 🌟 ✨ #پارت صدوچهلوسوم✨ محمد : سلام زهرا خانم چه عجب ما شمارو تو اداره دیدیم زهرا
🌈 #در_مسیر_عشق 🌈
🌈 #پارت صدوچهلوچهارم 🌈
دو روز بعد
فرشید : زهرا😶
زهرا : بله 😩
فرشید : چته😐
زهرا : خسته شدم
فرشید : تو دو روزه خونه نرفتی بیا برو استراحت کن از پا میفتی ها
زهرا : نمیتونم کلی کار دارم
فرشید : من کارات و انجام میدم پاشو برو چشمات قرمز شده
زهرا: نمیخواد اصلا ولش کن برو تو
فرشید : چی بگم😐🤦🏻♂ لجبازی دیگه باشه
_______
( از اون طرف هم فاطمه مثل زهرا کلی کار داره و استراحت نکرده)
همکار فاطمه،نگار : فاطمه جان دستت چرا اینجوریه؟؟ 😶
فاطمه : از بس که نوشتم
نگار : خب پاشو برو استراحت کن بعدا بیا سر کارت
فاطمه: نه خوبه مشکلی نیست🙂
نگار : چشمات هم قرمز شده چند روزه نخوابیدی؟
فاطمه : سه روز
نگار : 😱 سه روز نخوابیدی پاشو برو ببینم
فاطمه : نه 🙂 خوبم اگرم بخوام از دلشوره نمیتونم بخوابم🙂💔
نگار : دلشوره چی؟
فاطمه : هعی هیچی ولش کن
و به سمت آقای ایوبی حرکت کردم
فاطمه : آقا سلام خسته نباشید
ایوبی : سلام خیلی ممنون همچنین
فاطمه : سه روزه هیچ خبری از رسول نیست چرا هیچ کاری نمیکنید😓
ایوبی : ببینید خانم مقدم موبایل رسول خاموشه ردی هم نشد ازش بزنیم
ممکنه گرفته باشنش اون موقع باید خودشون نشونی بدن
فاطمه : یا حسین
ایوبی : نگران نباشید بچه های سایبری هر لحظه دارن چک میکنن
فاطمه : 😓💔
ایوبی : شما این پرونده هارو بخونید خودتون متوجه میشید📑📂
فاطمه : چشم
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌈 #در_مسیر_عشق 🌈 🌈 #پارت صدوچهلوچهارم 🌈 دو روز بعد فرشید : زهرا😶 زهرا : بله 😩 فرشید : چته😐 زهر
🌻 #در_مسیر_عشق 🌻
🌻 #پارت صدوچعلوپنج🌻
فاطمه: همینجوری که برگه ها و عکس هارو می دیدم به دلشوره ام اضافه میشد
نکنه یه وقت.... وااایی نهه😓
اینجا هم که نمیتونم گریه کنم
++++++++ ++++++++
زهرا : از بس که نخوابیده بودم چشمام تار میدید . دیدم موبایلم زنگ میخوره
نتونستم اسمش و بخونم چشمام نمی دید. جواب دادم
فاطمه : سلام زهرا
زهرا سکوت
فاطمه : زهرااا؟!
زهرا : سلام عزیزم خوبی
فاطمه : 🙂 هعی چی بگم فقط زنگ زدم پشت تلفن گریه کنم💔
زهرا : گریه برای چی
فاطمه : لو ندم اوخ اوخ🤦🏻♀💔 : هیچی واسه دلتنگی
زهرا : من میدونم از رسول خبری نیست میدونمم بخاطر این داری گریه میکنی پس راحت هرچی میخوای بگو
فاطمه : از کجا میدونی😶😶
زهرا : حالا ولش کن
خبری نشد ازش؟
فاطمه : بنظرت اگر خبری بود الان می خواستم گریه کنم😭💔😭💔
زهرا : بد به دلت راه نده ان شاءالله هیچ اتفاقی نمیفته
فاطمه : آبجی دلم برات تنگ شده😭
زهرا : باز شروع کردی🙄🤦🏻♀🔪
فاطمه : خب چه کار کنم دست خودم نیست
زهرا: دلتنگی نداره خانم خانما
فاطمه : ولش کن حالا
زهرا : اوخ فاطمه کاری نداری؟😬 باید برم بابا اومد
فاطمه : نه مراقب خودت باش خدانگهدار
زهرا : یاعلی
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌻 #در_مسیر_عشق 🌻 🌻 #پارت صدوچعلوپنج🌻 فاطمه: همینجوری که برگه ها و عکس هارو می دیدم به دلشوره ام
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃
🎋 #پارت صدوچهلوششم🎋
فاطمه : بعد از سه روز پر کاری که داشتیم فقط اومدم که وسایل مورد نیاز و ببرم اداره و یه استراحت نیم ساعته داشته باشم.
رو مبل دراز کشیدم با چادری که هنوز در نیاوردم و دستم و گذاشتم رو سرم
یعنی چه بلایی سر رسول اومده که هیچ خبری نیست ازش
یاد روزایی افتادم که تو حیاط منو زهرا رو خیس میکرد و زدم زیر گریه ..
نفس عمیقی کشیدم که..
که یهو یه نفر کلید انداخت تو در
سریع از جام پاشدم اسلحه ام رو مسلح کردم و منتظرش بودم
رسول: بعد از کتک هایی که خوردم بالاخره ولم کردن
و با سر و صورت خونی و لباس های پاره داخل خونه شدم
فاطمه : رسول بود..😶💔 چهره اش رو که دیدم شوک شدم و فقط نگاش میکردم
رسول : چیه تا حالا آدم ندیدی؟😒🙄
بجای اینکه بیاد بعد سه روز استقبالم داره منو نگاه میکنه
الان خدایی کجای من دیدن داره؟😐
فاطمه : 😭😭رسوووووللل و رفتم بغلش🚶🏻♀💔
رسول : وای خداا نچسب به منخونی میشی
فاطمه : مهم نیست 😭 الهی من قربونت برم کجا بودی تو منو دق دادی😭💔
رسول : قضیه داره حالا نمیخوای یه دستی به سر و روی من بکشی بجای گریه کردن؟ 🙄
فاطمه : چشم الان برمیگردم و رفتم جعبه کمکهایاولیه رو آوردم
بعد از یه ربع که زخم های صورتش و تمیز کردم و چسب زدم حالا رفتم سراغ بازجویی 😁
: خب از اول تا اخر توضیح بده کجا بودی چیشد
رسول : نمیخواد مهم نیست
فاطمه : 😐😐 مهم نیست ؟
سه چهار روز خبری ازت نبود مهم نیست؟ 😐😐
رسول : بعدا میگم الان بزار بخوابم فقط
فاطمه : نخیر نمیزارم بخوابی اول بگو😐🔪
رسول : خیلی خب اصن پاشو بریم پیش آقای ایوبی اونجا که بهش گفتم توهم بشنو خوب شد حالا؟🙄
فاطمه : خیلی خب😒
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃 🎋 #پارت صدوچهلوششم🎋 فاطمه : بعد از سه روز پر کاری که داشتیم فقط اومدم که وسایل
🌙 #در_مسیر_عشق 🌙
✨ #پارت صدوچهلوهفتم✨
فرشید : عزیزجان بیا چایی آوردم
زهرا : سکوت...
فرشید : حسینی جان😐 داداش کجایی
زهرا : سکوت...
فرشید : دستم و جلوی صورتش تکون دادم : هِلو کجایی خواهرم😐💔
زهرا : هیچی چیشده
فرشید : 😶😶 نکنه فهمیده باشه از رسول خبر نیست 😶💔 : هیچی میگم چایی اوردم
زهرا: دستت درد نکنه ولی نمیخورم
با اسم چایی که برد اشک تو چشمام جمع شد ..
یعنی میشه دوباره داداشم پشت اون میز بشینه و چایی بخوره
فرشید : میشه بس کنی زهرا ؟
فاطمه خانم زنگ زده بود کارت داشت گفتم کار داری و میتونی صحبت کنی برو تماس بگیر باهاش
زهرا : آبجی فاطمه ؟
فرشید : بله
زهرا : سریع از جام پاشدم رفتم که زنگ بزنم...
~~~~~~~~~~~~~~~~
زهرا : سلام خواهر گرامی
فاطمه : سلامم به به زهرا جان خسته نباشی خانم کار🙄😒
زهرا : بسه لطفا از رسول چه خبر
فاطمه : هیچی😐قصدش سکته دادن بود الانم جلوم نشسته
زهرا : وایی خداروشکر خب گوشی رو بده بهش .. نه صبر کن نده نده
فاطمه : چیشد ؟
زهرا : هیچی حالش خوبه ؟
فاطمه : آره فقط چندتا زخم روی صورتش هست
زهرا : اوم خیلی خب خودت خوبی؟
صدات خسته به نظر میرسه ها..!
فاطمه : خوبم آره این چندروز خیلی کار کردن الانم وقت استراحت ندارم باید برم
زهرا : جون من یه ذره بخواب
فاطمه : چطوری؟
زهرا : ببین سرت رو برگه ها باشه خود کار هم دستت بعد دستت رو بزار رو سرت چشمات رو ببند اینجور کسی نمیفهمه خوابیدی
فاطمه : واایی خدا از دست تو😂😂
الان توهم با این روش چندروزه بیداری؟😂
زهرا : نو😂
فاطمه : پس چی
زهرا : هیچی ول کن حالا الانم بیا برو وقت.. هیچی برو مراقب رسول باش
فاطمه : چیشده زهرا تا اسم از رسول میاد...
زهرا : پریدم وسط حرفش : هیییسس هیچی نگو جلوی رسول هیچی نشده مهم نیست
کاری نداری؟
فاطمه : نچ🙁 خدافظ
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌙 #در_مسیر_عشق 🌙 ✨ #پارت صدوچهلوهفتم✨ فرشید : عزیزجان بیا چایی آوردم زهرا : سکوت... فرشید : حس
🌿 #در_مسیر_عشق 🌿
🌱 #پارت صدوچهلوهشتم 🌱
زهرا : بالاخره دلشوره هام تموم شد و میتونم راحت به کارهام برسم🙂
_
اداره کردستان
ایوبی : رسول...؟؟!!😳😶
رسول : سلام امیرآقا😅
ایوبی : کجایی تو دق دادی منو
رسول : طولانیه قصهاش میگم بهتون
ایوبی : خیلی خب این وقت شب چرا اومدی اینجا
رسول : دلم تنگ شده بود واسه کارهام اومدم تا هم سریع بهتون بگم از نگرانی دربیاید و اینکه طبق معمول دیگه کار های معاونت و انجام بدم
ایوبی : با این حالت؟
رسول : حال من مگه چشه
.. فاطمه در همین لحظه وارد میشه ..
فاطمه : سلام
ایوبی : سلام خانم
فاطمه : آقای ایوبی شما از زیر زبون رسول بکشید کجا بوده به من که نگفت😩🔪
ایوبی : خیالتون راحت . جوری ازش حرف میکشم خودش نفهمه اطلاعات داده😂
رسول : نه نه یه مامور اطلاعاتی هیچ وقت اطلاعات نمیده
ایوبی : خیلی خب بسه نمک...
رسول : پریدم وسط حرفش : چشم . اقا آخه دیشب تو نمکدون خوابیده بودم😂
ایوبی : 🤨😐🤨😐
رسول : 😶😬 ببخشید
فاطمه : یاد بابامحمد بخیر😅💔
ایوبی: خب حالا درست و کامل همه چیز و از اولی که از خونه پات و گذاشتی بیرون توضیح بده
ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌿 #در_مسیر_عشق 🌿 🌱 #پارت صدوچهلوهشتم 🌱 زهرا : بالاخره دلشوره هام تموم شد و میتونم راحت به کارها
🌷 #در_مسیر_عشق 🌷
🌸 #پارت صدوچهلونهم🌸
رسول : سه شب پیش که رفتم بیرون تو خیابون ها میچرخیدم که یه ماشین اومد و یه پارچه کشید رو سرم و بردنم . بیهوشم کردن
وقتی بههوش اومدم تو جای تنگی بودم که کارتن زیاد داشت حدس زدم جایی تولیدی باشه
دیگه اومدن سراغم میخواستن اطلاعات بگیرن
کتک و اینا
اما چیز جالب و عجیبش برای من این بود که تازه کار بودن همه شون
فاطمه : از کجا فهمیدی؟
رسول : وقتی گفتن اطلاعات بده از اداره و کارتون و فرمانده و اینا منم واسه اینکه فکر کنن واقعی هست و ولم کنن رُک و راست همون اول یه چیز چرت و پرتی دادم
اول گفتن چه ماموری که راحت اطلاعات میده و اینا جای چندتا اداره گفتن بگو کجاست
منم آدرسی دادم که اصلاااا وجود نداره
اوناهم باور کردن و اینطور شد ولم کردن
ایوبی : عجیبه
از دو حالت خارج نیست
۱ : یا اینکه تازه کار بودن و زود گول خوردن
۲ : رسول براشون هدف مهمی نبود یعنی گرفتن اطلاعات مهم نیست درواقع یه هدف بزرگتری دارن که اینجور خودشون رو ضعیف نشون دادن که ما بگیم بیخیال اینا تازه کارن و اونا دارن مارو گول میزنن
به هرحال باید حواسمون به همه چیز باشه
رسول چهره هاشون معلوم بود؟
رسول : نه
ایوبی : خیلی خب مراقب هرچیزی باشید
منم به بقیه بچه ها میگم
فاطمه : باش
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌷 #در_مسیر_عشق 🌷 🌸 #پارت صدوچهلونهم🌸 رسول : سه شب پیش که رفتم بیرون تو خیابون ها میچرخیدم که ی
خادمالحسین:
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺
☘ #پارت صدوسیوهفتم ☘
زهرا : آقا محمد اجازه هست؟
محمد : بیا تو
زهرا : میشه فاطمه و رسول برگردن؟🙂
محمد : چرا؟🤨🤨
زهرا : خب..🙂 سکووووتتتتت
محمد : خب چی؟😐
زهرا : هیچی اصلا فراموش کنید🚶🏻♀
محمد : کجا میری حرفتو بزن
زهرا : نه نیاز نیست ممنون
محمد : 😐
__
زهرا: سلام آبجی خوشگله من
فاطمه : سلام بر عروس خانواده
زهرا : هعی....
فاطمه: چیشده
زهرا : هیچی🙂 تو با برگشتن تون به تهران مشکلی نداری؟
فاطمه: هرجا رسول باشه باید منم باشم
زهرا : ....سکوت.... حرفش سنگین بود🙂قطع کردم
فاطمه : 😐😐😐 عه وا چرا قطع شد
زنگ زدم بهش رد تماس داد
عجب دختریه ها
_~_~_~_~_~_~_~_~_~
رسول : پیس پیس فاطی
فاطمه : 🤨😠
رسول : 😐ببخشید خانم حسینی
فاطمه : خب چیه؟
رسول : شام بریم بیرون؟
فاطمه : نظری ندارم
رسول : 😐💔 حالا فکراتو کن
فاطمه : نه نریم
رسول : چه زود فکراتو کردی😐
فاطمه : 😒 حوصله ندارما تمومش کن
رسول : با بزرگترت درست حرف بزن
فاطمه : اووووو ترسیدم بزرگتر 😒
____ شب تهران ____
زهرا : داشتم درس میخوندم درس های گذشته رو که می دیدم تجدید خاطرات میشد برام
عطیه : زهرا بیام تو؟
زهرا : بفرمائید
عطیه : چیه جلوت ؟
زهرا : کتاب درسی
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
خادمالحسین: 🌺 #در_مسیر_عشق 🌺 ☘ #پارت صدوسیوهفتم ☘ زهرا : آقا محمد اجازه هست؟ محمد : بیا تو زه
خادمالحسین:
🌴 #در_مسیر_عشق 🌴
🍃 #پارت صدوسیوهشتم 🍃
عطیه : درسی؟🧐
زهرا : هیچی ولش کن
عطیه : هوف.. نظرت درباره تاریخ عروسیتون کیه؟
زهرا : هیچی
عطیه : هیچی یعنی چی زهرا خانم؟🤨
زهرا : یعنی مامان خانم شما یادت هست یه دفعه در بارش حرف زدیم و گفتم عروسی نمیخوام اگرم باشه حوصله این چیزارو ندارم
عطیه : یعنی چی این حرف اصلا میفهمی چی داری میگی
زهرا : بله میفهمم عروسی نمیخواد
خرج و مخارجش زیاده بهجاش میریم تو یه روستای محروم و دور افتاده اونجا یه جشن کوچیکی میگیریم
عطیه : پس فامیل ها چی؟
زهرا : شاید خیلی روم زیاد باشه اما تو هر مراسمی که نباید اونا باشن
حالا بهتره بعدا در بارش حرف بزنیم
عطیه: خیلی خب بگیر بخواب تو و خواهر برادرت و بابات کمبود خواب دارید هااا بخوااابب
**** صبح اداره تهران ****
زهرا : آقا میشه رسول و فاطمه برگردن
محمد : سوالیه که دوبار داری میپرسی اول بگو چرا
زهرا : شما احساس نمیکنید دلتون برای بچه هاتون تنگ شده یا تو خانواده جای خالی شون احساس میشه شما چرا بدون توجه به بقیه اعضای خانواده تون کاری رو انجام میدید اونم از سر عصبانیت هااا؟؟؟😡😡😡😡😡😡
اصلا خودتون هیچی مامان هیچی من بدبخت چه گناهی کردم باید بدون خواهر و برادرم توی همچین وضعی که میخوام شادیمو با اونا بگذرونم اونا نباشن 😡😡😡
محمد : صداتو بیار پایین واسه من داد میزنه🤬
اصلا حالا که اینطور شد اصلا برنگردن
زهرا: عه خب پس باشه بدون فرزند به زندگی تون بپردازید منم رفتم تا راحتتر باشید
محمد : لا اله الا الله
زهرا : و با عصبانیت از اداره خارج شدم
فرشید : 😶😶 آقا محمد؟!
محمد : برو دنبالش هووفف
فرشید : زهرا یه دقیقه وایسا صبر کن
زهرا : ولم کن فرشید بدتر دارید عذابم میدید
فرشید : گفتم تو یه دقیقه صبر کن
زهرا : بلللللععهههههههه؟؟؟؟😡😡😡😡
فرشید : چرا سر بابات داد زدی؟😐
زهرا: خوب کاری کردم لازم باشه بازم میکنم امرتون؟😡
فرشید : دو دقیقه به اعصاب خودت مسلط باش
اصلا فهمیدی جلو کیا این حرف و زدی
زهرا : بالاخره که همه میفهمن هرکی هم که نفوذی باشه تا قبل از حرف من حتما فهمیده
فرشید : بس کن زهرا برگرد سر کارت
زهرا : من دیگه جایی نمیرم که اثری از اون فرمانده و بچه هاش باشه😡فهمیدی یا نه؟
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
خادمالحسین: 🌴 #در_مسیر_عشق 🌴 🍃 #پارت صدوسیوهشتم 🍃 عطیه : درسی؟🧐 زهرا : هیچی ولش کن عطیه : هو
خادمالحسین:
💐 #در_مسیر_عشق 💐
🍂 #پارت_صدوسیونهم🍂
فرشید : برو اصلا برو هرکاری میخوای بکن اصلا به من چه گیر چه آدمایی افتادیم ها
زهرا : سرم درد میکرد از بس این همه افکار مزاحم تو ذهنم بود . گوشیم رو خاموش کردم دلم پیش فاطمه بود یعنی الان داره چه کار میکنه 🙂💔
_ کردستان _
رسول : خب فاطمه خانم بنظرت یه تفریح بریم؟😛 (😂)
فاطمه : مثلا؟
رسول : شهربازی با بستنی و شام بعدش اونم پیتزاااااا😋😋
فاطمه : رسول مگه ما بچه ایم بریم شهربازی😂
رسول : خب حق نداریم ماهم بریم بازی کنیم 😂
فاطمه : بسه😂🤦🏻♀
رسول : خب اصلا فقط بستنی و آب هویج بعدش پیتزا خوبه؟
فاطمه : روهم میشه بد نیست؟🤔
رسول : ولش کن بابا فوقش یه شب باهم تا صبح بیداریم حالمون بد میشه 😂
فاطمه : 😐😂 متشکرم از این همه محبت
رسول : خواهش میکنم میخوای بیشترش کنم؟
فاطمه : بله بله حتما ممنون میشم
رسول : خیلی خب زیرش و زیاد کن🤣 تا دوساعت دیگه جوش میاد بعد رشتهاش رو اضافه کن قابلمه محبت تقدیم شما🤣
فاطمه : 😂😂 ممنون مچکرم
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
خادمالحسین: 💐 #در_مسیر_عشق 💐 🍂 #پارت_صدوسیونهم🍂 فرشید : برو اصلا برو هرکاری میخوای بکن اصلا به
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸
🌺 #پارت صدوچهلم🌺
_شب ، تهران _
عطیه : محمد؟!
محمد : بله؟
عطیه : ساعت یازده شبه زهرا کجاست؟😐
محمد : نمیدونم امروز تو اداره دعوامون شد دیگه از ظهرش رفت خبری ندارم ازش
عطیه : 😶😶 یعنی چی آخه؟ از زهرا بی خبری؟ واقعا که اصلا برات مهم نیست اگر بلایی سرش اومده باشه؟
محمد : هووفف عطیه جان خواهشا ول کن بچه که نیست بگم شب پاشهبیاد خونه
عطیه : محمد اون جایی رو نداره بفهم اینو خونه نداره که بگیم باشه اصلا شب خونه خودش میمونه اینو میفهمی؟ ؟ جایی رو ندارههه
محمد : آقا اصلا ولش کن دوست داشت برمیگرده دیگه
عطیه : اصلا میخوای جنازش و تحویلت بدن راحتشی از تو بعیده آقا محمد واقعا انتظار همچین رفتاری رو از شما نداشتم
شما که خودت هوای خانوادت رو داری حتی به بچه های محل کارتون هم میرسی اون وقت پای اینا که میاد وسط رفتارت عوض میشه ؟ ها ؟ این درسته بنظرت؟
محمد : عطیه حق داشت😔💔 از من که همیشه اینطور آدمی نبودم بعید بود که با بچه هام این کارو کنم : خب الان میگی من چه کار کنم؟
عطیه : زنگ بزن خبر بگیر ازش خب
محمد : باش. زنگ زدم گوشی خودش خاموش بود زنگ زدم فرشید
: سلام اقا داماد چطوری؟
فرشید : سلام خیلی ممنون شما خوبید؟ خانواده خوبن؟
محمد : شکر همه خوبیم میگم فرشید از زهرا خبر داری؟
فرشید: با شنیدن اسم زهرا خشکم زد😶 یعنی اونا بی خبرن😨 : ن...نه آقا از ظهر دیگه ندیدمش
محمد : باشه ممنون کاری نداری؟
فرشید: آقا یعنی چی خبری نیست ازش؟
محمد : نگران نشو بهت خبر میدم خدافظ
__
زهرا : از این تهران خسته شده بودم تصمیم گرفتم یه سر به فاطمه اینا بزنم
ولی اگر اجازه ندن که ببینمشون چه کار کنم
بلیط کردستان واسه شب بود گوشی هم که الحمد الله خاموش بود محافظ هارو هم پیچوندم
تو سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم که یه آقایی اومد و ...
آقا : سلام وقت بخیر خانم حسینی مقدم؟
زهرا : شما؟!
اقا : از حفاظت فرودگاه مزاحم تون میشم شما با من تشریف بیارید
زهرا : چشم . خب اگر منو هم ببرن مشکلی نیست😃💔
رسیدم به گشت های سپاه
دوست بابا رو دیدم اومد سمتم
یعقوبی : سلام زهرا خانم چه عجب ما شمارو دیدیم چقدر بزرگ شدی
زهرا : سلام
یعقوبی : بیا بریم تو اتاق دخترم بیا همراه من
خب چیشد سر از فرودگاه درآوردی
زهرا : همه چیز و از سیر تا پیاز توضیح دادم
یعقوبی: عجب از محمد بعید بود این رفتار اصلا ادمی نبود عصبی بشه اگرم میشد نشون نمی داد عجیبه این رفتارش
زهرا : و منی که میدونم اتفاقی شما با بابا تماس گرفتید و متوجه شدید که از ظهر خبری از من نیست و گفتید بد نیست بگردم فرودگاه رو
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 🌺 #پارت صدوچهلم🌺 _شب ، تهران _ عطیه : محمد؟! محمد : بله؟ عطیه : ساعت یازده شبه
☀️ #در_مسیر_عشق ☀️
🌞 #پارت صدوچهلویکم🌞
یعقوبی : تو از کجا فهمیدی؟ 😶😶😶
زهرا : بیشتر پیدا شدن های من وقتی خبری نیست ازم اینجوره که از طریق دوستای بابا خبر میرسه به خانواده اونم فقط یه تماس احوال پرسی
یعقوبی: پس عادت داری😂
زهرا : بله . اما حاجی من اینو بهتون بگم بعد از پریدن هوایپما لطفا خبرش رو به بابا بگید من نمیخوام جلوم رو بگیرن چون دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم
یعقوبی : از دست شماها خیلی خب حالا بیا برو سوارشو سلام منم به خواهرت برادرت برسون
زهرا : ممنون حاجی چشم حتما بااجازه
تهران
محمد : بفرما عطیه خانم دیدی گفتم سالمه
دوستم خبر دادن خانم تشریف بردن کردستان
عطیه : چییی؟؟ کردستان؟
محمد : دلتنگ شدن دیگه
عطیه : لا اله الا الله این دختر چرا بدون خبر میره🔪
محمد : بعدا دارم براش نشونش میدم
عطیه : نه توروخدا محمد جان دوباره میزنی خراب میکنی خانواده از هم میپاشه 😒🔪
محمد : 😐😐😐😐
عطیه : بسه حالا گفتی به فرشید خبر میدی خب بده
_ کردستان _
زهرا : من رسیده بودم جلوی اداره شون اما اگه اجازه ندن برم بالا چی؟
بالاخره یه نفر و پیدا کردم
زهرا : سلام آقا
طرف : سلام بفرمائید
زهرا: ببخشید من میتونم آقای رسول حسینی رو ببینم؟
طرف : شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
زهرا : خواهرش هستم
طرف : کارت شناسایی لطفا
زهرا : بله چشم . کارت اداره و ملی رو دادم بهش : خدمت شما
طرف : بعد از اینکه کارت اداری رو دیدم ملیش رو هم تو سیستم زدم و درست آورد
: بفرمائید این کارت هارو بگیرید همینجا منتظر باشید من برمیگردم
زهرا : چشم
طرف : آقا رسول؟!
رسول : جانم
طرف : یه خانمی اومدن بالا منتظرتون هستن
رسول : کیه؟!
طرف : شما بیاید متوجه میشید
رسول : باشه خیلی خب میام
اها فقط صالح جان (همون طرف😂)
صالح : بله؟!
رسول : شناسایی کردی دیگه؟!
صالح: بله
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
☀️ #در_مسیر_عشق ☀️ 🌞 #پارت صدوچهلویکم🌞 یعقوبی : تو از کجا فهمیدی؟ 😶😶😶 زهرا : بیشتر پیدا شدن های
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺
🌷 #پارت صدوچهلودوم🌷
رسول : اومدم بالا و با زهرا مواجه شدم😶
: زهرا؟!!😶😳
زهرا : 🙂 سلام
رسول: تو اینجا چه کار میکنی
زهرا : میخوای برم؟
رسول: نه بیا بریم پایین
زهرا : نه ممنون مزاحم نمیشم🙂فقط کلید خونه تون رو بدید بنده برم اونجا
رسول : حرف نباشه بیا بریم ببینم
فقط فاطمه اصلا حالش خوب نیست قطعا با اومدن تو حالش خوب میشه دستات رو بزار رو چشماش🙂
زهرا : اوکیباش
رسیدیم پایین رفتم طرف فاطمه دستم و گذاشتم رو چشماش
فاطمه : دست گذاشتم رو دستایناز و نرمش..
خودش بود😃 آبجی زهرایمن : هعی... خدایا شکرت
زهرا : سلام جیگر😂
فاطمه : هیس شروع نکن اینجا😐💔🤦🏻♀
زهرا : عجب😂
فاطمه : مشرجب😐💔
زهرا : بسه نمک نریز بشین کارتو کن
فاطمه : خیلی خب تو میخوای برو نمازخونه
زهرا : خجالت میکشم بشین سرجات😐😂 بعدا بپرسن کی هستی چی بگم
فاطمه : واا
زهرا : درد کلید خونه رو بده من برم
رسول: منم اینجا برگ چغندرم دیگه؟
فاطمه : بله بله از این به بعد شدی
رسول: بیا زهرا جونتون اومد منم دیگه وجود ندارم
فاطمه : بسه رسول بیا برو وقت کائنات و نگیر
رسول : 😐 از کلمات من استفاده نکن
فاطمه: دوست دارم😝
زهرا : خیلی خب زشته بچه ها کلیییددد پیلیز
رسول : میگم زهرا تو انگلیس رفتی؟ 😐
زهرا : نه چطور😂
رسول : همش از کلمات انگلیسی استفاده میکنی 😐💔 اوکی و پیلیز یعنی چی آخه خودت داری با انگلیس مبارزه میکنی زشته خواهر من
فاطمه : تکبیر😐✊🏻
زهرا: 😂😂 خیلی خب نمکدون ها بسه
رسول : خودت میرسونمت
زهرا : ن بابا زحمت میشه😒
رسول : نه خواهش میکنم وظیفس😂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺 🌷 #پارت صدوچهلودوم🌷 رسول : اومدم بالا و با زهرا مواجه شدم😶 : زهرا؟!!😶😳 زهرا :
🍀 #در_مسیر_عشق 🍀
☘ #پارت صدوچهلوسوم ☘
تو ماشین
رسول: خب زهرا خانم
زهرا : جانم
رسول : چه خبر چطور تونستی بابا رو راضی کنی بیای؟
زهرا: دعوامون شد🙂 منم سریع از فرصت استفاده کردم بدون اینکه خبر داشته باشه اومدم
رسول:😐😐😐😐😐دعوا؟
زهرا : آره اونم بدجور حالا ولش کن شما چه خبر
رسول : هیچی سلامتی
زهرا : این چند وقت حال فاطمه چطور بود؟
رسول : گاهی شاد گاهی غمگین
زهرا: الهی من قربونش برم🙂💔
رسول : 😐😐 زهر انار😐💔
زهرا :😐🔪
رسول : خب از فرشید چه خبر؟
زهرا : بعد دعوا با بابا با اونم دعوام شد
رسول : ای بابا تو با کی دعوا نمیکنی😐🔪
زهرا : هعی...
رسول: عروسی که نگرفتین بدون من😐🔪
زهرا : نه نترس شایدم نگیریم
رسول : یعنی چی😶
زهرا : بسه دیگه اینقدر حرف نزن😐🔪🔪اهههه
رسول : 😐💔 اعصاب معصاب نداریعااموووهاااا😐💔😐💔
زهرا : نه ندارم چقدر دوره
رسول : ببخشید شرمنده دیگه😐💔
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍀 #در_مسیر_عشق 🍀 ☘ #پارت صدوچهلوسوم ☘ تو ماشین رسول: خب زهرا خانم زهرا : جانم رسول : چه خبر
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺
🍁 #پارت صدوچهلوچهارم 🍁
رسول : بفرمائید اینم از خونه😐💔کشتی مارو
زهرا : خیلی ممنون خب الان میخوای همینجا وایسی منو نگاه کنی😐 یا برو پیش فاطمه یا بگیر بخواب
رسول : 😐😐😐😐😐😐
زهرا : هان ؟!😐💔
رسول : 😐💔 با اون بیادب گشتی اینجوری شدی ها😐🔪
زهرا : درسته شما درست میفرمایید استاد
رسول : تو بگو من کی درست نمیفرمایم؟😎😂✌️🏻
زهرا : بسه نمک نریز بیا برو اتاقت و جمع کن نگا نگا به خونه نمیرسن
رسول : عه راست میگی ها الان دیگه خانم خونه ای شدی حواست به همه چیز هست چشم
زهرا: بیا برو منو عصبی نکن
فاطمه با چی برمیگرده؟
رسول : معمولا با من اگر من نباشم با یکی از همکارا
زهرا : اون مورد اعتماده؟
رسول : آرررههه بابا خیالت راحت
زهرا : بیا برو دنبالش
رسول : 😐 زهرا میفهمی میگم قابل اعتماده
زهرا : خیلی ها قابل اعتماد بودن اما به ظاهر
اگر نمیری خودم برم؟🔪🤨
رسول : نه نه باش میرم
زهرا : 😒 زود
رسول : 😐 خیلی خب بابا
زیر لب با خودش میگه ( بدبخت شدیم رفت...)
زهرا: چیزی گفتی؟🤨
رسول : نه داشتم میگفتم دستت درد نکنه داری مرتب میکنی
زهرا : والا چیزی که من شنیدم گفتی بدبخت شدیم رفت
رسول : اااااهههههه تو چقدر گوشات تیزه🔪
زهرا : بسه رسول بیا برو دیگه
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺 🍁 #پارت صدوچهلوچهارم 🍁 رسول : بفرمائید اینم از خونه😐💔کشتی مارو زهرا : خیلی ممن
🌴 #در_مسیر_عشق 🌴
🍃 #پارت صدوچهلوپنجم🍃
زهرا : سلام آجی خانم خسته نباشید
فاطمه: سلام ممنون
رسول : سلام😐✋🏻
زهرا : 😐💔
فاطمه : 😂😂
رسول : چیه😐 سلام کردن خنده داره؟
فاطمه : نه از اینکه زهرا تحویلت نمیگیره خندم میگیره😂
رسول: 😐💔 اه اه ایشالا قسمت خودت
زهرا : هیچ وقت قسمتش نمیشه🙂🔪
رسول : زهرا بخدا اینجوری ادامه بدی از خونه
پرتت میکنم بیرونا😐💔
فاطمه : شما بیجا میکنی 😡
زهرا : بچه ها بسه دیگه دعوا راه نندازید باهم خوب باشید اگر بچه های خوبی باشید لواشک و شوشولات میدم 🙂😂
رسول : یکی منو بگیره 😂😂😂 الان غش میکنم از خنده
فاطمه : مامان زهرا☹️ به این رسول هیچی نده خیلی بچه بدیه
زهرا : اولا مامان زهرا و ..
رسول : حرفش و قطع کردم : یا خداااااا باشه باشه فهمیدیم نمیشه تورو مامان صدا کرد
فاطمه تو نمیدونی این حساسه اگر همچین اتفاقی پیش بیاد اتم منفجر میشه😐🔪👊🏻
زهرا :😂😂
رسول : چیز خنده داری گفتم آیا؟😐
فاطمه : 😐💔 بابا میشه تمومش کنید😐 نظرتون چیه بریم بخوابیم؟
زهرا : نظر بسیار عالی دادی موافقم
رسول : 😐💔 هعی خداوندا گیر چه آدمایی افتادیم
فاطمه : دلتم بخواد😜😂گیرت نمیاد دیگه ها خوب استفاده کن
زهرا : بچه ها 😐 یه کاری نکنید من از خنده غش کنم میمیرم میفتم رو دست تون هااا🙂😂
رسول : اصلا یه سوال چرا میگی بچه ها؟😐😂
بابا خجالت بکش ۲۴ سالته
فاطمه : 😐💔 احسنتم اخوی احسنت طیبالله
زهرا : چی بگم راضی میشید😐💔🤦🏻♀
رسول : نمیدونم🙂😂
زهرا : بیا این هنوز خودش نمیدونه بعد به من گیر میده خدایا یه نگاهی شفاعی
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌴 #در_مسیر_عشق 🌴 🍃 #پارت صدوچهلوپنجم🍃 زهرا : سلام آجی خانم خسته نباشید فاطمه: سلام ممنون رسو
🍁 #در_مسیر_عشق 🍁
🍂 #پارت صدوچهلوششم🍂
فاطمه : خب دیگه بسه زهرا تو بیا شب پیش من بخواب
رسول : من چه گناهی کردم تنها باید بخوابم؟
زهرا : رسول جان😐 عزیزم من دلم واسه آبجیم تنگ شده به موقعش برای شماهم تنگ میشه بزار یه امشب رو پیش هم باشیم
رسول : خیلی خب😒 شبخوش خواهران مقدم
فاطمه: نمکدون😒 خب بیا بریم زهرا
زهرا : خب دیگه چه خبر چه کارا کردید؟
فاطمه: هیچی دلتنگی واسه خانواده اما خوبه رسول هست بازم🙂
زهرا : درسته یه زخم هست رو پیشونی رسول واسه چیه؟
فاطمه: همون موقع که گرفتنش واسه سه روز بعد خودشون آزاد کردن
هرچی اصرار کردم بریم دکتری چیزی نشون بده خودتو شاید جاییت شکسته باشه گوش نکرد
زهرا : دقت کردی آسیب به خانواده ما خیلی زیاده همش تو بیمارستانیم😐😂
فاطمه : آره 😂💔 واقعا چرا؟
زهرا : مشخصه دیگه😐💔ولی اینکه خیلی شناسایی شدیم تو چشمه دیگه ادم پشیمون میشه باید از اطلاعات بزنه بیرون
فاطمه : اوم😕خیلی لو رفتیم ولی ما که حواسمون بوده جایی کاری نکردیم که اینطور لو بریم
زهرا : دیگه اصلا دربارش فکر نکن مغزم هنگ میکنه
فاطمه : چشم حالا عروس خانم کی برگردیم تهران واسه عروسی😂
زهرا : وای باز شروع شد اقا فعلا هیچ خبری نیست
فاطمه : تو به چه حقی با اقا فرشید دعوا کردی؟
زهرا سکوت..
فاطمه : چطور حالا دعوا کردید؟ خیلی بد بود؟
زهرا : دعوای منو بابا خیلی بد و ضایع بود با فرشید تو پارک دعوام شد دیگه اونم زد به سیم اخر گفت برو اصلا به من چه اینطور دیگه حواسشون نبود اومدم🙂😂
فاطمه : ای بابا خیلی لجباز شدی ها😒🔪
زهرا: خواهش میکنم لجبازی از خودتونه🙂😂
فاطمه : 😂 بسه خسته نیستی تو؟
زهرا: خیر🙃تو بخواب من نگات کنم
فاطمه: وا یعنی چی دیوونه شدی؟😂
زهرا : آره🙃