eitaa logo
گنج الهی
4.3هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
17.2هزار ویدیو
4 فایل
ارتباط باخداومعصومین💌 ذکرودلنوشته های خدایی 💌 حدیث وداستانهای آموزنده استفاده وکپی ازمطالب کانال باذکر صلوات بلامانع هست . ارتباط باما👇 @Mp_6307 @pakdl5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ياد خدا   🌱مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت. آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد مشتري پرسيد چرا؟ 🌱آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضيو درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت : 🌱چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم مشتري با اعتراض گفت: 🌱پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند آرایشگر گفت: آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند. مشتري گفت: 🌱دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند. براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد. 📌📖 به گنج الهی بپیوندید 🌹👇 @ganj_elihy 🦋🦋
‌ ‌ در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود عروس مخالف مادر شوهر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای کوہ رساند چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسی (ع) ندا آمد برو در فلان کوہ مهر مادر را نگاہ کن... مادر با چشمانی اشک ‌بار و دستانی لرزان دست به دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هستی...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهم... پسرم را در مسیر برگشت به خانه اش از شر گرگ در امان دار که او تنهاست... ندا آمد: ای موسی(ع)...! مهر مادر را می‌بینی...؟ با این‌که جفا دیدہ ولی وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این مادر پیر نسبت به پسرش مهربان‌ترم...!! 📌📖 به گنج الهی بپیوندید 🌹👇 @ganj_elihy 🦋🦋
📌📖 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی روزى زنبوری و ماری با هم بحث می‌کردند. مار ميگفت: آدمها از ترس ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نيشم! مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مى‌زنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن! مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد.چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد! چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! از مرهم استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد! این داستان زندگی ماست؛ خيلى از مشكلات هم همينگونه هستند و آدم‌ها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند، همه چیز بر میگردد به برداشت ما از زندگى. مواظب تلقین های زندگیمان باشیم. به گنج الهی بپیوندید 🌹👇 @ganj_elihy 🦋🦋