🌱درس دوم: اعتماد به خداوند
ماه رجب فرصتیه برای بیشتر آشنا شدن با خدا...
دعاهای این ماه صفات خدا رو برامون بازگو می کنه و به ما یاد آوری میکنه که به خدا اعتماد داشته باشیم و فقط به خودش توکل کنیم...
الان عصر، عصر استرس ها و نگرانی هاست..
✅ اعتماد و توکل به خدا میتونه ما رو از این استرس و نگرانیها نجات بده و آرامش رو برامون به ارمغان بیاره...
باور کنیم که خدا در همه حال شاهد و ناظر ما هست، برامون بهترین ها رو میخواد و رقم میزنه...
خودمون رو به خدا بسپاریم💚
#در_کلاس_رجب
#ماه_رجب
#درس_دوم
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
#چالش دوممون😃👇
بیایین فکر کنیم و یکی از اون بزنگاههایی که گفتیم وااای شانس آوردم😍😍 رو یادآوری کنیم
باخودمون روراست باشیم شانس آوردیم یا اون لحظه تو دستای خدا بودیم و خدا با تموم مهربونیش اون لحظه هوای ما رو داشت؟🥰
یا ببینیم تا حالا برامون پیش اومده اتفاقی بیفته که ناراضی باشیم و بعد فهمیدیم که به صلاحمون بوده و باخودمون گفتیم چه خوب شد که اون اتفاق افتاد😇😇
یا چیزی رو می خواستیم و نشد و بعدا فهمیدیم چه خوب شد که نشد🤗
📝خوشحال میشیم تجربهها و خاطرات ناب حضور خدا در زندگیتونو با ما در ارتباط بزارید👇
📮https://harfeto.timefriend.net/16497500922347
🍃༺ @ganj_penhan ༻
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_بیستم:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
چشامو باز میکنم
آرش داره با کلافگی کتابهایی که دور و برش هست رو دائم جابجا میکنه...
سردرگمه...
انگار دنبال چیزی میگرده...
نیم خیز میشم و میپرسم: چیزی شده؟!
برمیگرده سمتمو میگه: اِ... بیدارت کردم؟!!
هیچی.. مدارکمو گم کردم تو این شلوغ بازار...
همه جا رو گشتم، فقط مونده لای این کتابا... فکر میکنم اینجا باشه...
اینجام که انقدر شلوغ و بی نظمه...
آدم مجرد هیچ وقت زندگیش نظم نمیگیره...هه
با خودم میگم: خوبه خودشم میدونه بی نظمه...
ادامه میده: اما یادمه تو خیلی منظم و مرتب بودی...
همه چیز سر جای خودش بود. تازه کتاباتم همیشه همون اول جلد میکردی و مرتب، که مبادا خط و خشی بهشون بیفته. مثل تیپت...هه
حالا که ازت تعریف کردم، اگه حال داشتی یه نظمی هم به این کتابای من بده...
دمت گرم... هه
با خودم میگم: مثل اون موقعاش زبون باز و صمیمی و خونگرمه...
با اینکه خیلی وقته همو ندیدیم اینطوری با من رفتار میکنه...
اما من حس میکنم خیلی عوض شدم... روحیاتم تغییر کرده...
شایدم، تازه دارم خودمو پیدا میکنم که اینطور حس میکنم!
با صدای گوشی آرش از افکارم بیرون میام. گوشیش روی میزِ نزدیک منِ.
دیگه نزدیکه گوشی قطع بشه که آرش میرسه. خیلی خونسرد و آروم میاد و گوشی رو برمیداره!!!
میگه: سلام خواهر جان، خوبی؟!!
و دور میشه
نگاهم بر میگرده سمت کتاباش...
چند تا قفسه کنج دیوار رو زمین چیده و کتابهاش همه رو زمین پخشه...
درست مثل ذهن من که حس میکنم همینقدر پخش و پلاست...
پر از اطلاعات در هم و برهم که نظمی نداره
برای همین نمیتونم سر در بیارم و گیجم...
قبل از نظم دادن به این کتابا باید یه نظمی به ذهنم بدم..
آرش بر میگرده و میگه: من میرم نون بگیرم. یه کاری هم دارم زود برمیگردم...
تو هم اگه زحمتی نیست آب که جوش اومد یه چایی بذار اگه بلد بودی...هه...
با رفتنش یاد دیشب میفتم
دوباره سوالا به ذهنم هجوم میارن...
من کیم!!!
چه فرقی با یه حیوون میکنم؟!!
باید خودمو بشناسم، اما چرا؟!! چطوری؟!!!
من چه هدفی برای زندگی باید داشته باشم؟!!
چرا باید دنیا کوره باشه؟!!
اَااااه... اینطوری نمیشه...
همش سوال... چه خبره...
کلافه شدم!
نمیدونم چطوری بهشون نظم بدم تا ذهنم یکم مرتب بشه و نترکه از این همه سوال...
سعی میکنم مرتبشون کنم اما...
نهههه نمیشه..
هر چی هم بیشتر بهش فکر میکنم انگار بیشتر گره میخوره...
چکار کنم؟!!
پس چطوری به ذهنم نظم بدم؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan