گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_بیست_و_دو: #تصمیم_سرنوشت_ساز: با صدای کلید انداختن به در، حواسم
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_بیست_و_سه:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
امتحان کردنش که ضرر نداره!
بالاخره تصمیم میگیرم هر چی تو ذهنم هست رو بریزم بیرون و بنویسمشون...
به آرش میگم: کاغذ داری؟!!
تربچه میگه: مگه گوشی نداری؟ کاغذ میخوای چیکار؟ الان دیگه بچه هام تو گوشی مینویسن...
آرش خندش میگیره...و میگه:
خب راست میگه بچه. کاغذ میخوای چیکار؟!
میخوای نقاشی بکشی یا برای دسته بندی کتابام میخوای، که میبینم حسابی مرتب شده ؟!...هه
تربچه فوری میگه: من بچه نیستم دایی جان... 5 سالمه دارم میرم تو 6 سال...
من که ذهنم درگیر نوشتنه، با بی حوصلگی میگم: داری یا برم بخرم؟!!
به کتاباش اشاره میکنه و میگه:
لای هموناست... باید کتابارو مرتب کنی تا پیداش کنی...هه.
از لای کتابا چند تا کاغذ پیدا میکنم که یه طرفشون نوشته است و یه طرفشون خالی.
برشون میدارم و میشینم رو مبل.
آااااخ...
دوباره این فنر در رفته ی مبل🤬
تربچه با همون جدیت خاصش میگه:
همیشه باید اول خوب نگاه کنی.
با اینکه مشغول بازیه حواسش به همه جا هست..!
میشینم اونورتر...
همینطور زل میزنم به برگه ها...
خب
از کجا شروع کنم؟!!
چی بنویسم؟؟؟!
یهو با صدایی از فکرم بیرون میام.
برج چوبی تربچه ریخته زمین و خراب شده...
تربچه ناراحت میشه اما وقتی متوجه نگاهم به خودش میشه، خودشو جمع میکنه و یه حالت جدی به خودش میگیره
انگار مثل من دوست نداره ضعفشو کسی ببینه...
دوباره آجرها رو جابجا میکنه و بلند بلند با خودش میگه:
اشکالی نداره، چون کج چیده بودمش، وقتی زیادی بلند شد افتاد... ایندفه بهتر درستش میکنم...
-این حرفش یه تلنگری برای منه...
موهای تنم سیخ میشه...
این بچه متوجه اشتباهش شده و سعی میکنه جبرانش کنه...
اما منِ آدم بزرگ، جا زدم و میخواستم ....
از خودم خجالت میکشم...😔
باید خودمو پیدا کنم...
باید جبران کنم.
اولین کلمه رو، روی برگه مینویسم:
" باید خودمو پیدا کنم "
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_بیست_و_سه: #تصمیم_سرنوشت_ساز: امتحان کردنش که ضرر نداره! بالاخره
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_بیست_و_چهار:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
هر چی به ذهنم میادُ میریزم رو کاغذ:
باید خودمو پیدا کنم
توانایی و استعدادهایی دارم که نمیدونم.
کوره و کلاس
دنیا رو نشناختم
فرق من با حیوون چیه؟
از کجا معلوم خدایی هست؟
چرا باید این همه سختی کشید؟
هدف زندگی چیه؟
چه دنیایی درون منه؟
نگاهی به نوشته هام میندازم
اینا که همش سواله!!
انگار بعضی هاشون به هم ربط دارن.
با فلش به هم وصلشون میکنم.
"باید خودمو پیدا کنم" با "توانایی و استعداد های من" مرتبطه
همینطور "فرق من با حیوون چیه" و "چه دنیایی درونمه".
به نظرم... اینا مربوط میشه به "خودم".
سوالایی که درمورد خودم دارم...
کنار هم مینویسمشون و فلش میزنم=> خودم
دوباره نگاه میکنم...
"دنیا رو نشناختم" با "کوره و کلاس بودن دنیا" و "هدف زندگی" با هم مرتبط ان.
به نظرم مربوط میشن به زندگی یا دنیا.
"چرا باید سختی بکشیم"هم .... فک میکنم به دنیا ربط داره. وصلش میکنم به دنیا.
باز کنار هم مینویسمشون و فلش میزنم => دنیا
خب سوالِ " از کجا معلوم خدایی هست؟"
این به نظر ربطی به قبلیا نداره🤔
کلا جداست. فلش میزنم=> خدا
یه سوال میمونه: "چرا باید این همه سختی کشید"
این... نمیدونم به کدوم مربوط میشه... انگار... هم دنیاست هم خودم..
فعلا جدا مینویسمش تا ببینم چی میشه
نگاهی به نوشته هام و دسته بندیشون میکنم...
حس میکنم یه کم ذهنم مرتب شد...
تا اینجا شد سه تا دسته...
خودم...
دنیا...
خدا...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_بیست_و_چهار: #تصمیم_سرنوشت_ساز: هر چی به ذهنم میادُ میریزم رو کا
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_بیست_و_پنج:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
همینطور که به دسته بندی ای که نوشتم نگاه میکنم، چشمم به دسته ی "خودم" میفته...
ذهنم میره تو اونروز روی پرتگاه و صدای پیرمرد میپیچه تو سرم:
مهم ترین دارایی تو خودت هستی جوون، خودتو مفت از دست نده.
خم میشم روی برگه ها و جلوی "خودم" مینویسم=> مهم ترین دارایی من
چرا مهم ترین دارایی من خودمم ؟!!
من چیم؟!! چه ارزشی دارم؟!!
دوباره صدای پیرمرد میپیچه تو گوشم:
تو یه موجود کوچیک و بی ارزش نیستی...
دنیای بزرگی درون تو هست...
چه جالب... انگار هر چی مینویسم و سوال میکنم، جوابش میاد کنارش...
فکر نمیکردم نوشتن اینقدر خوب باشه...
میخوام باز بنویسم، اما تو دسته "خودم"، دیگه جا نیست.
فلش میزنم پایین برگه و مینویسم:
من کوچیک و بی ارزش نیستم...
به گفته پیرمرد...
دنیای بزرگی درونمه...
اما... چه دنیایی؟!
یاد خوابم میفتم و اون سیری که به قلب پیرمرد داشتم...و حرفی که زد.
قلب ما آدما... از همه ی اینهایی که دیدی... بزرگتره...
دلی به این بزرگی رو... با چی میخوای پر کنی جَوون ؟!!
چقدر جالب! این موضوع به اشکال مختلف این مدت بهم گفته شده...
این دنیای بزرگ، درون همه آدم ها هست... اما ما نمیشناسیمش...
شایدم... فقط من نمیشناسم!!
دوباره صدای پیرمرد میپیچه تو گوشم:
تو استعدادها و نیروهایی داری که نمیشناسیشون. اول باید خودتو بشناسی...
روی برگه مینویسم:
استعداد و نیروهایی دارم که نمیشناسم...
باید خودمو بشناسم...
و با خودم فکر میکنم
چه استعداد و نیرویی هایی دارم؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_بیست_و_پنج: #تصمیم_سرنوشت_ساز: همینطور که به دسته بندی ای که نوش
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_بیست_و_شش:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
من چه استعداد و نیروهایی دارم؟!!
ذهنم درگیر جواب میشه...
یه لحظه جمله ی اون کارتون پاندا به ذهنم میاد:
استاد بزرگ در تو عظمت دید، حتی فراتر از حدی که خودت هم بدونی.
نیروی شگفت انگیزی در انتظارته.
با خودشناسی میشه به این نیرو مسلط شد.
روی برگه مینویسم:
عظمت...
نیروی شگفت انگیز...
خودشناسی...
نگاهی به نوشته هام میندازم...
جا میخورم...
جمله های کارتون چقدر شبیه چیزیه که قبلش نوشتم...!
"عظمت" شبیه همون "دنیای بزرگ درونه"
"نیروی شگفت انگیز" هم که "نیرو و استعداده"
"خودشناسی" هم که خودشه... "باید خودمو بشناسم"
پس....
فکرکنم خودشناسی همین شناخت استعداد و نیروهامه...
و...
این همون دنیای درونِ؟!!!
برداشت هام رو مینویسم روی کاغذ...
یاد حرف کارشناس برنامه میفتم...
برای شناخت انسان باید انسان رو باز کنیم...
باید ببینیم این انسان چه نیازهایی داره. چه استعداد ها و قابلیت هایی داره...
تا بتونیم بفهمیم چیه و کارش چیه...
🧩همه حرفها مثل قطعات پازل دارن معمای ذهنم رو کامل میکنن...🧩
انسان... نیازها...استعداد و قابلیت ها...
پس شناخت خودمون مساویه با شناخت استعداد ها و نیازهامون...
اینبار برداشت هام رو مرتب تر مینویسم:
راه شناخت خود⬅️شناخت استعداد ها و شناخت نیازها...
خبببب...
حالا چطوری باید این استعدادها و نیازها رو بشناسم؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_بیست_و_شش: #تصمیم_سرنوشت_ساز: من چه استعداد و نیروهایی دارم؟!! ذ
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_بیست_و_هفت:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
با شنیدن صدای آرش از پشت سرم، از جا میپرم...
به به ببینم چی میکشی؟!!هه...
فورا کاغذُ مچاله میکنم تو دستمو میگم:
چی... چیه؟!! چیزی نیست...
تربچه میزنه زیر خنده و میگه:
معلومه که داری یه چیزیو قایم میکنی... چیه؟!! رازه؟!!
دختر عجیبیه واقعا... بعدِ اون همه جدیت، یدفعه اینطوری...
میگم: آره... اصا یه رازه... به خودم مربوطه...
ادامه میده: یه رازه... یه رازه... یه رازه دم درازه...
هه هه
بعد میره جلوی تلوزیون دراز میکشه و تلوزیون رو روشن میکنه... شبکه مستنده
یاد دیشب میفتم و بحثم با آرش سر همین شبکه مستند و اون کروکودیل...
و اون سوال... " فرق ما با حیوونا چیه؟"
نگام میفته به آرش...
میاد بشینه رو کاناپه کنار من که متوجه فنر در رفته ی مبل میشه...
میگه: اِااا... این کی در رفت؟!!هه...
بعد میره با دو تا بالش برمیگرده...
یکی میده به تربچه بذاره زیر سرش و اون یکی رو میذاره رو فنر و خوشو میندازه رو بالش...
میگه: اینم از این... بهتر از اولش شد...هر دردی درمونی داره... هه
با خودم میگم مثلا الان مشکل رو حل کرد...؟!!
یاد حرف پیرمرد تو اون شب بارونی میفتم...
وقتی تو خواب و بیداری بودم...
داروی تو درون خودته/دردت هم درون خودته...
مطالبی داره یادم میاد که باید بنویسمشون...
اما نمیخوام آرش ببینه...
میرم سمت کتابا و جابجاشون میکنم که مثلا دارم مرتبشون میکنم...
بعد از چند دقیقه که میبینم آرش مشغولِ گوشیشه، کاغذمو باز میکنم و مینویسم:
داروی تو درون خودته/ دردت هم درون خودته
درد و درمان چیه؟!
یعنی میشه گفت، درد همین نشناختنه خودِ و درمانش شناخته؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_بیست_و_هفت: #تصمیم_سرنوشت_ساز: با شنیدن صدای آرش از پشت سرم، از
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_بیست_و_هشت:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
جمله ی بعدی رو مینویسم:
فرق من با حیوون چیه؟!!
در این مورد چه بحثی کردیم؟!!
اِم...آها
درمورد استعدادای اضافی بود...
جلوی فرق من با حیوون مینویسم:
استعدادهای اضافه ی ما، نشون میده که هدف ما با حیوونا متفاوته...
استعدادای اضافه چیا بودن؟!!
آهان...
سوال پرسیدن و فکر کردن...
داشتن عقل و شعور ...
زیر استعدادهای اضافی خط میکشم و مینویسم: عقل و شعور- سوال پرسیدن – فکر کردن...
الان که عمیق تر فکر میکنم،
به نظرم درسته.
همین چیزای اضافی که ما داریم ، نشونه ی تفاوته دیگه
بالاخره ما آدمیم اونا حیوون...
این که مشخصه، بحثی نیست...
پس بحث چیه؟!!
صدای تربچه توجهمو جلب میکنه:
دایی...چرا ما نمیتونیم مثل پرنده ها، پرواز کنیم؟!!
داره مستند پرنده هارو میبینه..
آرش میگه:
خب ما آدمیم... اونا پرنده... ما با اونا فرق میکنیم...
خدا مارو برای کار دیگه ای آفریده...اونارم برای کار دیگه...
ما برای انجام کاری که به خاطرش به دنیا اومدیم به بال نیازی نداریم...
البته که الان از همون پرنده ها یاد گرفتیم و کلی وسیله درست کردیم که باهاش میتونیم پرواز کنیم...
تربچه با ذوق میگه:
مثل هواپیما... هلیکوپتر... بالن...
-آفرین...
تو میتونی سوار اینا بشی و باهاشون پرواز کنی...
اما من دوست دارم خودم بال داشته باشم، پرواز کنم...
مثه فرشته ها...
من یه لباسی دارم که شبیه فرشته هاست...بالم داره... یه چوب فرشته ای هم داره.
خیلی دوسش دارم....😍
به نوشته هام نگاه میکنم...
دور هدف تو جمله ی هدف ما با حیوونا متفاوته خط میکشم و بالاش مینویسم:
هدف متفاوت ما باحیوونا چیه؟
به خاطر چه کاری، به دنیا اومدیم؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_بیست_و_هشت: #تصمیم_سرنوشت_ساز: جمله ی بعدی رو مینویسم: فرق من ب
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 ##قسمت_بیست_و_نه:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
بهنظرم آرش یه چیز دیگه هم در مورد استعدادای اضافه گفته بود...🤔
آها...
گفت: استعداد های اضافی ما نشون میده جایی هست که این استعدادامون اونجا به کار میاد...
جایی هست که اینا به کار میاد؟!!
خب چه جایی؟!!
یاد خوابم میفتم و حرف پیرمرد...
این نم آب... روی انگشت من رو میبینی؟ این مثل دنیاست...
و این... دریای عظیم... مثل عالم دیگه اس جَووون...
اونم گفت ، عالَم دیگه!!!
یعنی منظور آرش هم از جایی که این استعداد ها اونجا به کار میان، همین عالم دیگه است؟!!
همون چیزی که همیشه تو مدرسه میخوندیم در مورد دنیای بعد از مرگ؟!
اما من هیچ وقت نمیتونستم این حرف رو قبول کنم...
از کجا معلوم همچین دنیایی هست؟! کی گفته؟!!
نه... اینطوری نمیشه...
باید برم با آرش صحبت کنم و بخوام جملشو دقیق توضیح بده...
مصمم بلند میشم که برم پیشش...
اما تا قدم از قدم برمیدارم گوشیش زنگ میخوره...
اَه...
درست همین الان باید زنگ میخورد؟!!
میگه: سلام خواهر جان... خوبی؟ برگشتی؟!!! ... باشه میارمش...
خب تربچه خانم آماده شو که باید برگردیم خونه...
تربچه که مشغول تلویزیونه، یه کم صبر میکنه و کارتون که تموم شد بلند میشه و بدون هیچ حرفی کیفشو برمیداره. میره دم در...
با خودم میگم: چه حرف گوش کن!!
در رو باز میکنه و میگه: خدافظ...تربچه داره میره...
آرش هم فورا میره سمت در و برمیگرده میگه:
من بیرون یه کاری دارم تا چند ساعت دیگه برمیگردم...اگه گرسنه ات شد گوجه و تخم مرغ تو یخچال هست... میدونی دیگه چی میشه باهاش درست کرد...هه
و در رو میبنده و میره...
همینطور هاج و واج چشم میدوزم به در...
حالا چیکار کنم؟!! تازه میخواستم باهاش صحبت کنم که رفت...
میشینم و دوباره مشغول نوشته هام میشم
نگاهی بهشون میندازم...
بیشترین چیزی که تکرار شده...
خودشناسیه...
پس فعلا بیخیال دنیای دیگه...
به نظر میاد اول باید این مطلب برام مشخص بشه تا برسم به بحث های دیگه
خودشناسی...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 ##قسمت_بیست_و_نه: #تصمیم_سرنوشت_ساز: بهنظرم آرش یه چیز دیگه هم در مور
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_سی:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
دقیق تر به نوشته هام نگاه میکنم...
درمورد خودشناسی به کجا رسیدم؟!!
اینکه مهم ترین دارایی من، خودم هستم
و کوچیک و بی ارزش نیستم...
دنیای بزرگی درونمه...و استعدادها و قابلیت هایی دارم که نمیدونم
وقتی بفهمم این استعدادهای درونم چه چیزایی هستن، خودمو هم میشناسم...
درمورد استعدادهامم که چیزی نفهمیدم... فقط تو صحبتی که با آرش داشتم رسیدم به استعدادای اضافه...
استعدادایی که وقتی خودمو با یه حیوون مقایسه کردم بهش رسیدم...
عقل و شعور و سوال پرسیدن و فکر کردن...
آخرین مطلبی هم که نوشتم اینه:
این استعدادای اضافه نشون میده که هدف من با یه حیوون متفاوته...
حالا مسئله رو هدفه...
چیه اون هدف متفاوت ما با حیوونا...؟
یاد برنامه دیشب میفتم...
بدموقع تموم شد!!
شاید.... الان اِدامش بده...
گرچه، اون برنامه شب بود و الان روزه...
اما تنها راهی که فعلا به ذهنم میرسه همینه
میشینم رو کاناپه، کنار بالشی که آرش رو فنر در رفته گذاشته...
شبکه هارو بالا پایین میکنم
یه فیلم توجهمو جلب میکنه...
صداشو زیاد میکنم...
زن و شوهری در حال صحبت در رابطه با اتفاقی که براشون افتاده هستن که نمیدونم چیه...
تا اینکه مرد به زنش میگه:
یه مرد بدون خونوادش زنده نیست و برای حفظش هر کاری میکنه...
جمله تو ذهنم تکرار میشه...
«یه مرد بدون خونوادش زنده نیست و برای حفظش هر کاری میکنه»
حفظ خونواده، هدف یک مردِ..
یعنی...
این همون هدفیه که دنبالش بودم؟!!
حفظ خونواده؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_سی: #تصمیم_سرنوشت_ساز: دقیق تر به نوشته هام نگاه میکنم... درمورد
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_سی_و_یک:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
یعنی این همون هدفیه که دنبالش بودم؟!!
حفظ خونواده؟!!
زنگ گوشیم منو از فکر بیرون میاره...
عجیبه... کی با من کار داره؟!!
گوشیم رو، که کنار کتابا رو زمین افتاده برمیدارم و نگاه میکنم..
رها؟!!!
یعنی چیکار داره؟!!
برمیگردم سمت تلویزیون و خاموشش میکنم...
میشینم رو کاناپه و بعد از یه نفس عمیق دکمه ی پاسخ رو میزنم و میگم:
سلام
صدای آرمان از پشت تلفن میاد که میگه:
سلام بابا...
کجایی دلم برات تنگ شده...
صداش رو که میشنوم حس خاصی میشم...
انگار حالا که ازش دورم قدرشو میدونم...
میگم: سلام آرمانم، خوبی؟ چیکار میکنی؟
_بابا، من امروز با مامان و آبجی رفتم پارک،خیلی خوش گذشت.
امروز رفته بودیم پارک...سوارِ... الاکلنگ داشت، خیلی بزرگ بود...
خیلی منو میبرد بالا...
همش، میومدم پایین...
بعدش... تابم داشت.تابش خیلی میرفت بالا خیییلی...
میگم: پس حسابی خوش گذشته بهت...
یکدفعه داد میزنه:
اِاااا...آبجی من داشته بودم حرف میزدم....
و بعد صدای آزاده میاد:
سلام بابا...کجایی؟ کی میای دنبالمون؟!!
-سلام دخترم...حالت خوبه؟ چیکار میکنی؟
-آره، حالمونم خوبه... ما خونه مامان جونیم...
تو کجایی بابا؟ چرا ...
تماس قطع میشه!
چرا یهو قطع شد؟
شاید رها ازش گرفته قطع کرده...
هووووف...
دلم برا بچه ها تنگ شد...
برای خانوادهام...
شاید این اتفاق یه نشونه بود...
که نشونم بده هدفم رو درست فهمیدم...
حفظ خانواده...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_سی_و_دو:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
دیگه همه ی اتفاقات به نظرم نشونه دارن...
زنگ زدن رها و صحبت با بچه ها اونم درست وقتی که به هدفم فکر میکردم و به حفظ خونواده رسیده بودم...
یعنی درست فهمیدم؟!!
اگه درست باشه، چطوری باید حفظش کنم؟
من هنوز با خودم درگیرم...!
نه خودمو میشناسم...
نه کاری دارم...
و نه خونه زندگی ای...
روی کاناپه میشینم...
زل میزنم به تلویزیون خاموش...
خودمو تو صفحه ی سیاهش میبینم...
انگار غریبه اس...
میپرسم:
تو کی هستی؟!!
میخوای چیکار کنی؟!!
همینطور که تو صفحه ی سیاه تلویزیون به خودم خیره شدم...
یک آن تصویر پیرمرد رو به جای خودم میبینم...
بعد از چند ثانیه صداش رو میشنوم که میگه:
تو کسی هستی که پر از استعداد و نیازهای مختلفی...
استعدادهایی که خودت هم نمیدونستی و بهشون توجهی نداشتی...
به نظرت چه کسی اینها رو بهت داده؟! برای چی داده؟!!
فکر کردی رها شدی و تنها و بی کسی...؟!
دیدن پیرمرد تو مواقع و حالتهای مختلف، دیگه برام تعجبی نداره...
اما حرفهاش....
حرفاش هر دفعه منو به فکر فرو میبره..
به نظرت چه کسی اینها رو بهت داده؟! و برای چی داده؟!!
فکر کردی رها شدی و تنها و بی کسی...؟!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_سی_و_دو: #تصمیم_سرنوشت_ساز: دیگه همه ی اتفاقات به نظرم نشونه دار
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_سی_و_سه:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
به هوای خنک و فضای باز نیاز دارم تا فکر کنم...
میرم بیرون...
روبروی خونه ، پارکی هست که اون شب متوجهش نشده بودم...
به نظر با صفا میاد...
قدم زنان وارد پارک میشم،
صدای اذان از مسجد نزدیک پارک بلند میشه...
منو میبره تو خاطرات بچه گیم...
"اون روزی که با مادربزرگم رفته بودم پارک و داشتم تاب بازی میکردم
صدای اذان بلند شد و مادربزرگم منو با خودش به مسجد برد
قبل از رفتن هم یه ویفر از مغازه ی نزدیک مسجد برام خرید...
چیز خاصی از اون روز یادم نمیاد...
ولی طعم اون ویفر رو خوب یادمه ...
یه ویفر موزی خیلی خوشمزه"
میرم کنار حوض وسط پارک و دستی به آب میزنم...
خنکه...
یه مشت آب برمیدارم و به صورتم میزنم...
از حس خنکی و طراوتش کیف میکنم و چشام بسته میشه ...
صحنه های اون روز جلوی چشمام میاد
اون روزی که بیهوش شدم و فضایی که تو بیهوشی بودم...
صدای آب و خنکیش و بعد هم به هوش اومدنم با آبی که آرش رو صورتم میپاشید...
بلند میشم و رو نیمکت چوبی کنار حوض میشینم...
چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتم....!
رفتن بالای اون پرتگاه...
دیدن پیرمرد...
پیدا شدن سر و کله ی آرش...
تا...
اومدن من به اینجا و ادامه ی اتفاقات ...
چیزای زیادی تو این مدت برام پررنگ شدن و مسائلی رو فهمیدم که قبلا متوجهشون نبودم...
اینا اتفاقی به نظر نمیان...
انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود...
انگار همه ی اتفاقات به هم مربوطن...
همه چیز...
حتی دوستی های بچهگی هام؛ دوستیم با آرش و دیدنش درست در بدترین لحظه ی زندگیم برای اینکه بهم کمک کنه ...
حتی....
حتی ممکنه ورشکست شدنم هم جزو برنامه بوده باشه...
حس میکنم تو دنیای پر از روابطم
روابط پیچیده و در عین حال منظم...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_سی_و_سه: #تصمیم_سرنوشت_ساز: به هوای خنک و فضای باز نیاز دارم تا
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_سی_و_چهار:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
-اگه کسی میخواد آدم بشه، باید بدونه که با گرفتاری همراهه...
خلق الانسان... ما انسان رو طوری خلق کردیم که...
لقد خلقنا الانسان فی کبد، ما انسان رو تو سختی بزرگش میکنیم...
و اگر کسی از لابهلای این سختی ها بالا نرود، بزرگ نمیشود...
انگار مدت زیادیه که مشغول افکار خودمم که سخنرانی مسجد هم شروع شده...
این صحبت ها هم مرتبط با مباحثی ان که بهشون فکر میکنم...
ارتباط ها و نشونه ها باز برام تایید میشن...
"ما انسان رو تو سختی بزرگش میکنیم"
این همون جمله ایه که آرش درمورد کوره و کلاس بودن دنیا بهم گفته بود:
«سختی ها برای اینن که ما بزرگ بشیم...باید درس بگیریم ازشون...»
و همینطور اون حرفش:
«کوزه برای اینکه کوزه بشه، باید بره تو کوره و گرما رو تحمل کنه...»
پس علت سختی ها، بزرگ شدن ماست...
من بعد از ورشکست شدنم، خیلی فرق کردم...
با این از دست دادن، قدر چیزایی که داشتم رو تازه فهمیدم...
قدر خونواده...
و قدر خودم...
مهم ترین دارایی های زندگیم...
-مواظب باشیم، خودمونو ارزون نفروشیم.
باز با شنیدن این جمله که از بلندگو پخش میشه، از افکار خودم خارج میشم...
و یاد حرف پیرمرد میفتم:
"«مهم ترین دارایی تو خودت هستی جوون...خودتو مفت از دست نده »
تکرار این مفاهیم و جملات اونم به زبون های مختلف و از جاهایی که هیچ وقت فکرشو نمیکنم، این نظم اتفاقات رو خیلی برام پر رنگ میکنه...
و این ارتباطات نشونم میده که واقعا خدایی هست...
خدایی هست که حواسش به منه ...
تو هر لحظه و هر جا...
و اتفاقاتی رو برام رقم میزنه که با هدفه...
میخواد منو متوجه چیزی کنه...
منو به خودم بیاره تا به خودم فکر کنم و خودمو بشناسم...
دنیا رو بشناسم...
و حتی...
خودشو بشناسم...
آره...
انگار همه ی اینا برای این بود که خودشو به من نشون بده...!
و باز صدای پیرمرد تو سرم میپیچه:
"«فکر کردی رها شدی و تنها و بی کسی؟!»
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan