گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_سی_و_دو: #تصمیم_سرنوشت_ساز: دیگه همه ی اتفاقات به نظرم نشونه دار
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_سی_و_سه:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
به هوای خنک و فضای باز نیاز دارم تا فکر کنم...
میرم بیرون...
روبروی خونه ، پارکی هست که اون شب متوجهش نشده بودم...
به نظر با صفا میاد...
قدم زنان وارد پارک میشم،
صدای اذان از مسجد نزدیک پارک بلند میشه...
منو میبره تو خاطرات بچه گیم...
"اون روزی که با مادربزرگم رفته بودم پارک و داشتم تاب بازی میکردم
صدای اذان بلند شد و مادربزرگم منو با خودش به مسجد برد
قبل از رفتن هم یه ویفر از مغازه ی نزدیک مسجد برام خرید...
چیز خاصی از اون روز یادم نمیاد...
ولی طعم اون ویفر رو خوب یادمه ...
یه ویفر موزی خیلی خوشمزه"
میرم کنار حوض وسط پارک و دستی به آب میزنم...
خنکه...
یه مشت آب برمیدارم و به صورتم میزنم...
از حس خنکی و طراوتش کیف میکنم و چشام بسته میشه ...
صحنه های اون روز جلوی چشمام میاد
اون روزی که بیهوش شدم و فضایی که تو بیهوشی بودم...
صدای آب و خنکیش و بعد هم به هوش اومدنم با آبی که آرش رو صورتم میپاشید...
بلند میشم و رو نیمکت چوبی کنار حوض میشینم...
چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتم....!
رفتن بالای اون پرتگاه...
دیدن پیرمرد...
پیدا شدن سر و کله ی آرش...
تا...
اومدن من به اینجا و ادامه ی اتفاقات ...
چیزای زیادی تو این مدت برام پررنگ شدن و مسائلی رو فهمیدم که قبلا متوجهشون نبودم...
اینا اتفاقی به نظر نمیان...
انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود...
انگار همه ی اتفاقات به هم مربوطن...
همه چیز...
حتی دوستی های بچهگی هام؛ دوستیم با آرش و دیدنش درست در بدترین لحظه ی زندگیم برای اینکه بهم کمک کنه ...
حتی....
حتی ممکنه ورشکست شدنم هم جزو برنامه بوده باشه...
حس میکنم تو دنیای پر از روابطم
روابط پیچیده و در عین حال منظم...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan