🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_دوازدهم: ✅
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
زیر بارون شروع به راه رفتن میکنم...
همینطور راه میرم و برای خودم تکرار میکنم:
داروی تو درون خودته...
دردت هم درون خودته...
داروی تو درون خودته...
دردت هم درون خودته...
میرم پایین تا میرسم به جاده..
کنار خیابون که میرسم ماشین ها برام بوق میزنن، اما من توان عکس العملی رو ندارم...
گیج و گنگم...
چرا هر بار پیرمرد رو اینطوری میبینم؟!!
تو حالت خواب و بیداری؟!!
چرا نمیتونم درست باهاش صحبت کنم؟!!
الان من باید چیکار کنم؟!!
نه خونه ای دارم نه زندگی ای...
نه کاری
نه...
یه ماشین کنارم می ایسته و شروع به زدن بوق ممتد میکنه
سرآخر که میبینه جواب نمیدم داد میزنه: امید...امید... بپر بالا ...
برمیگردم طرف صدا.
آرشه.
با گیجی نگاهش میکنم...
باز داد میزنه: به چی نگاه میکنی؟!!...
بیا دیگه...
موش آبکشیده شدی... زودباش...
بی رمق حرکت میکنم سمت ماشین و سوار میشم...
میگه: چت شده پسر، تا به حال فکر میکردم کشتی هات غرق شده... اما حالا میبینم که خودت غرق شدی...
با خودم میگم: آره، دقیقا همینطوره، حس میکنم دارم غرق میشم و بیخودی دست و پا میزنم بدون اینکه شنا کردن بلد باشم... انگار افتادم تو یه استخر، تک و تنها ...
_ بیا این حوله رو بگیر خودتو خشک کن، من که میرم باشگاه همیشه حوله همراهم هست...
حرکت میکنه و ادامه میده:
_چرا تا این موقع خونه نرفتی هنوز؟!!
نکنه خانمت بیرونت کرده؟!!ها؟!!هه...
باز سوالاتش شروع شد.
ای بااااابا
من از سوال فراری، اینم عاشق سوال و حرف زدن!
نمیدونم باید چیکار کنم؟!
از طرفی هیچ وقت دوست نداشتم کسی ضعفمو ببینه
و تا حالا هم از کسی طلب کمک نکردم...
از طرف دیگه واقعا به کمک نیاز دارم... باید با کسی صحبت کنم...
یعنی به آرش میتونم بگم؟
میتونه کمکم کنه؟
گردنبندمو تو دست میگیرم...
احساس آرامشش باز سراغم میاد و کمی فکرم آروم میشه...
چشمم به شعر روی داشبورد میخوره :
گر میروی بی حاصلی/ گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_دوازدهم: ✅ #تصمیم_سرنوشت_ساز: زیر بارون شروع به راه رفتن میکنم.
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_سیزدهم: ✅
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
خب رسیدیم...
بپر پایین آقا امید،
من برم پارک کنم...
سوییت آرش خان در خدمت شماست...
درو باز میکنم پامو که میزارم زمین پام میره تو چاله ی آبی که به خاطر بارون کف خیابون جمع شده!
پیاده میشم
دوباره مکان و زمان رو گم میکنم...
خودمو غرق در دنیایی بی نهایت عمیق حس میکنم...
سرمو بالا میگیرم
قطره های بارون روی صورتم میریزه...
یاد بچگی هام میفتم و حرفی که ننجونم میزد.
همیشه بارون که میومد، میگفت: امید من، میدونی که با هر قطره ی بارون یه فرشته رو زمین میاد؟ برای همین دعا کردن تو بارون خیلی خوبه و دعاها برآورده میشه..
دلم میخواد از ته دل داد بزنم و از خدا کمک بخوام...
اما صدایی تو ذهنم میگه: کدوم خدا؟ کدوم فرشته؟
از کجا معلوم خدایی هست؟
اگر خدایی وجود داشت، تو این همه سختی نمیکشیدی...!
صدای پیرمرد جاشو به صدای ذهنم میده
نوای آروم صداش میپیچه تو گوشم: با این سرعت... کجا میری جوون؟
آرش همین که میرسه دم در داد میزنه: کجایی آقای مجنون؟!!
بدو بیا بریم تو...
وارد حیاط میشیم،
بوی شیرین گل های یاس تمام محوطه رو گرفته...
یه نفس عمیق میکشم
یاد رها میفتم...
همیشه عطر گل یاس میزد...
دلم هواشو میکنه...
کاش حداقل یکبار به او میگفتم که وقتی این عطر رو میزنه، چقدر دوست داشتنی تر میشه...
اما حالا چه فایده...
اون منو ترک کرده و دیگه نمیخواد با من زندگی کنه....
از پله ها بالا میریم
تا طبقه دوم
آرش در رو باز میکنه. می ایسته کنار در و منو دعوت میکنه داخل...
وقتی تردید منو برای داخل شدن میبینه، هلم میده داخل و میگه:
درسته مثل خونه ی خودت نمیشه، اما اونقدرا هم بد نیست...
نگاهی به خونش میندازم، نقلی و کوچیک کل خونش اندازه ی اتاق ماست...
میگه: تعجب نکن
خونه مجردیه دیگه......هه
میره و بعد از چند دقیقه با یدست لباس برمیگرده...
- شاید یه کم برات بلند باشه، اما با یه تا، حل میشه...
تا لباساتو عوض کنی، من یه دوش گرفتم و برگشتم...
لباسمو عوض میکنم و میشینم رو کاناپه یه چیزی زیرم احساس میکنم
رو کنترل نشستم!
برش میدارم و تلویزیون رو روشن میکنم تا خودمو مشغول کنم...
شبکه مستند و حیات وحش... هیچ وقت حوصله ی دیدن حیات وحش رو نداشتم!
میزنم کانال بعدی
اینم که اخباره!
همیشه جنگ و کشت و کشتار...
اینام مثل همونان، حیوونای متمدنی که برای بقا با هم میجنگن!
اصلا اگه خدایی بود، این جنگ و کشت و کشتارا اتفاق میفتاد؟
همینطور که شبکه هارو عوض میکنم
یهو کلمه ی خودشناسی تو یکی از برنامه ها توجهمو جلب میکنه...
_خودشناسی هر چقدر دقیق تر و عمیق تر باشه، خوشبختی هم بیشتر و ماندگارتره...
بیشتر آدم ها با اینکه به خودشون و خوشبختی علاقه دارن و شب و روز تلاش میکنن ولی به تلخی و ناکامی میرسن... چرا؟!!
چون برای خوشبخت کردن «خودی» تلاش میکنن که نمیشناسن!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_چهاردهم: ✅
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
ما برای خوشبخت کردن خودی تلاش میکنیم که نمیشناسیم؟!!
چندبار جمله رو تکرار میکنم ...
جالبه...
ما چون خودمونو نمیشناسیم نمیتونیم خوشبخت بشیم...
ادامه میده که: ما چون خودمون رو کامل نمیشناسیم، نمیدونیم چی برامون خوبه و چی بده؟!
به همین خاطر تو انتخابامون شکست میخوریم و در نهایت هم شاید به پوچی برسیم....
مجری برنامه میپرسه:
خب استاد عزیز، ما چطور باید خودمون رو بشناسیم؟
اصلا منظور از اینکه خودمون رو بشناسیم چی هست؟
البته زمان زیادی نداریم، اگر بتونید تو چند دقیقه کوتاه توضیح بدید و باقی مطالب رو بذاریم برای جلسه بعد..
_سوال مهمی پرسیدین و نیاز به توضیح داره، اما با یک مثال کوتاه کمی مسئله رو باز میکنم
ببینید من الان به شما یه جعبه نشون میدم، میگم به من بگید تو این جعبه چیه؟!
شما چطوری میتونید بگید که تو این جعبه چیه؟!
و بفهمید که چه کاربردی داره؟
مجری میگه: خب باید جعبه رو باز کنم تا ببینم توش چیه.
بعد بررسیش کنم تا بگم کاربردش چیه و چه کارهایی میشه باهاش انجام داد...
_احسنت، تا وقتی بازش نکنی نمیتونی بگی توش چیه و چه کاربردی داره. درسته؟!!
_بله
خب برای شناخت انسان هم باید انسان رو باز کنیم تا ببینیم توش چیه...
و بعد بررسیش کنیم و ببینیم چه چیزهایی داره تا بفهمیم کارش چیه، چه کاربردی داره؟
باید ببینیم این انسان چه استعدادها و قابلیت هایی داره چه نیازهایی داره تا بتونیم بفهمیم که چیه و کارش چیه؟
خب استاد عزیز فرصتمون تموم شده، فعلا تا همینجا رو بینندگان عزیز داشته باشن تا انشاءالله جلسه بعد بیشتر مسئله رو توضیح بدید.
بینندگان هم تو این مدت فرصت دارن تا روی این مباحث فکر کنن..
به خودشون و نیازهاشون...
ای بابا چرا بحث رو نصفه رها کرد؟!
تلویزیون رو خاموش میکنم و رو کاناپه دراز میکشم...
آرش از حموم میاد بیرون و میگه: از بس زود اومدم، خوابت برد؟!!
الان یه چای دِبش میذارم، خستگی از تنمون در بره...
نه اینکه کوه جابه جا کردیم...هه
راستی اگه خواستی میتونی بری حموما... اگه بدت نمیاد، من که مشکلی ندارم... مثل بعضیاااا... وسواسی نیستم...هه...
_چه دل خوشی داره این پسر...
بی خیال عالمه!
خوش به حالش...
نه دغدغه ای... نه فکری...نه مشکلی... راحت زندگیشو میکنه...
حرفای کارشناس برنامه، تو گوشم میپیچه: باید انسان رو باز کنیم...
نیازها !! استعداد ها !!
نیاز یعنی چی؟ من چه نیازهایی دارم؟!! خب پول...خونه ... زندگی... آرامش و یه عالمه چیز دیگه...
البته اینارو قبلا نیاز داشتم ...
الان بیشتر به این نیاز دارم
که بفهمم برای چی باید زندگی کنم؟!!
وقتی زندگی اینقدر سختی داره...
من هیچ دلیلی ، هیچ هدفی برای زندگی ندارم...!
گمشدهی این روزای من هدفِ
من نیاز به هدف دارم...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_چهاردهم: ✅ #تصمیم_سرنوشت_ساز: ما برای خوشبخت کردن خودی تلاش میک
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_پانزدهم: ✅
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
آرش با سینی چای میاد..
با اومدنش بوی گل محمدی میپیچه تو بینیم، انگار تو چاییش ریخته...
بلند میشم، میشینم..
کنترل رو از روی میز بر میداره و در حالی که با حوله موهاشو خشک میکنه، تلویزیون رو روشن میکنه...
میزنه شبکه مستند،
راز بقا... اَه...
میگه: به به ... ببین تو رو خدا چقدر قشنگه... حال میکنم با دیدن حیوونا... کلی درس برا آدم داره...
با بی حوصلگی چاییمو بر میدارمو با خودم میگم:
درس؟!! اونم از حیوون؟!!
گوینده میگه:تمساحها از انواع پیشرفته خزندگان محسوب میشوند..
آنها قلب چهار محفظه ای، دیافراگم و مغزی هوشمند دارند..
این تمساح که میبینید، در یک خانواده ی پنج نفری زندگی میکند...
خوراک هر روز هر کدام از اعضای این خانواده، یک تا دو گوزن هفتصد کیلویی است..
آرش میگه: اوووه، ببین چه خوش اشتهاست..
روزی یکی دو تا گوزن میخوره. فکر کن!!!
هر گوزنی کمِ کم20 میلیون هست دیگه... کل خونوادش میشه، روزی 100، 200میلیون ...
وَوو... اعیونی زندگی میکننا...هه
گوینده میگه: پوست این جانوار بسیار گران قیمت است.
آرش میگه: گرونترین غذا رو که میخوره، گرونترین لباسم که میپوشه، تازه لباسش همیشه همراهشه، هی نمیره اینور اونور خرید لباس...هه
دنبال جمع کردنم نیست
حرصم نمیخوره...
راااااحت
حالا ما رو بگو...
وضعمون از این تمساحم بدتره...هه...
با خودم میگم:
راست میگه... تازه بی خیالم هست...
نه فکر و خیال میکنه و نه سوالی براش پیش میاد...
راحته...خوش به حالش...
آرش یه قلپ از چاییشو میخوره، یه نگاه به من میندازه و میگه:
به نظرت ما چه فرقی با این حیوون داریم؟
ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_شانزدهم: ✅
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
از سوالش جا میخورم...
ادامه میده: نه، تو بگو... ما چه فرقی با این حیوونا داریم؟!!
ته ته رفاهی که آرزو داریم، چیزیه که اینا خیلی ساله دارن...
لباس آن چنانی، غذای آن چنانی و خونه ی لوکس و...
میگن: اعتماد به نفس داشته باش و بهش فکر کن تا جذبش کنی... حتما بهش میرسی...
همه عمرمون رو بذاریم پای خواسته هایی که ته زندگیمون بشه مثل این حیوون؟ ارزشش رو داره؟
بعد با یه نیشخندی میگه: البته به بعضیا یه وقت برنخوره...
بر میگردم که یه چی بهش بگم اما دهنم قفل میشه...
با خودم میگم: خب راست میگه... منم یه عمر دنبال همین چیزا بودم...همین چیزایی که فکر میکردم ارزشمندن و تمام زندگیم بودن، اما حالا...
واقعا من چه فرقی با این حیوون میکنم؟!!
نمیخوام به راحتی حرفشو قبول کنم، فکر میکنم تا یه جواب دندون شکن بهش بدم...
آهان!
با یه غروری برمیگردم سمتشو میگم:
خب ما عقل و شعور داریم...
میگه: آفرین... نه بابا ... ترشی نخوری یه چیزی میشیا...هه
خب این عقل و شعور به چه دردت میخوره؟
اینارو نداشتی بهتر نبود؟!!
حیوونا بدون خیلی از این چیزایی که ما داریم، دارن راحت زندگیشونو میکنن. نه فکری، نه خیالی..
مثلا تا حالا دیدی یه گاو استرس داشته باشه وقتی میخواد از خیابون رد بشه..هه...سرشو مثل گاو میندازه پایین و رد میشه...
میگم:خب خیلی اوقات، همین استرس نداشتن و بی کله بودنش باعث میشه بمیره...
خب میمیره دیگه... تهش که همین اتفاق میفته...
حالا استرس هم نداشته باشه، یه روز دیگه میمیره...
میگم: خب ...آره... منم داشتم با خودم همین فکرو میکردم که چقدر این حیوونا راحتن... نه فکری دارن نه چیزی ذهنشونو درگیر میکنه ...همینطور زندگیشونو میکنن بدون اینکه حتی هدفی برای زندگی کردن داشته باشن...
میگه: اما همین فکر و عقلی که ما داریم،این استعدادهای اضافی ای که نسبت به حیوون داریم،
نشون میده که هدف ما با حیوونا متفاوته...
وقتی این استعداد هارو به ما دادن، لابد جایی بدردمون میخوره و باید ازشون استفاده کنیم...
میگم: چه کاربردی داره؟! خودت داری میگی که اضافیه...اضافیه دیگه... هدف و جای دیگه هم الکیه... دلت خوشه...
میگه: استادم حرف قشنگی میزد. میگفت:
ما چون خودمون و دنیا رو نشناختیم، خودمونو فدای هیچ ها میکنیم...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_شانزدهم: ✅ #تصمیم_سرنوشت_ساز: از سوالش جا میخورم... ادامه مید
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_هفدهم: ✅
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
این حرف روکه زد، یاد اون پسر جوون که جمله ای از یه کتاب رو میخوند افتادم، چی بود؟!!! آها...
« ما فکر میکنیم که دنیا یه مکانیه برای خوشگذرونی...اما دنیا راهیه که باید ازش عبور کنیم... دنیا کلاسه و زندگی کوره...»
آره همین بود...
نگاهم با آرش گره میخوره که با چشمای گرد شده از تعجب به من زل زده...
تازه متوجه میشم که حرفمو بلند گفتم و اونم شنیده...
دستپاچه میشم و میگم: چیزه... اینو... از یه نفر شنیدم که میخوند...
تعجبش به لبخند تبدیل میشه و میگه: جمله ی قشنگی بود...
دنیا کلاس و راهه ...
دقیقا همینه...اگه همین رو بفهمیم، دیگه اینقدر برای دنیا بال بال نمیزنیم و حرص نمیخوریم...
میگم: خیلی خیلی قشنگه... خصوصا ادامش...زندگی کوره است...کوره...باید دائما بسوزی...
من یکی که خوب دنیا رو شناختم...
دنیا یه جاییه برای سوختن و درد کشیدن...واقعا فکر میکنم شاید اگر یه حیوون بودم کارم راحت تر بود...
از حرفم تعجب میکنه و میگه:
خب چرا از یه زاویه دیگه به قضیه نگاه نمیکنی؟!! کوره که معنی بدی نداره!!! یه کوزه برای اینکه کوزه بشه، باید بره تو کوره و گرما رو تحمل کنه...
میگم: من که کوزه نیستم بخوام برم تو کوره... آدمم...یعنی چی که باید بسوزم؟!!!
داشتم زندگیمو میکردم...
همه چی داشتم
کار... خونه...زن و بچهم کنارم بودن...
اما یدفعه همرو با هم از دست دادم...
چرا؟!!
چون باید برم تو کوره؟
چون باید بسوزم؟
چون دنیا برای سوختن و رنج دیدنه؟
یعنی اینه هدف دنیا....؟
منو باش که یه عمر برای چه چیزایی دویدم و تلاش کردم...
بی خبر از اینکه دنیا کوره است...
اگه میدونستم، هیچ وقت اینقدر تلاش نمیکردم...
ولم کن بابا...
جمله ی قشنگ...!!
اینبار آرش با صدای ناراحتی میگه: داشتی؟!! یعنی الان نداری؟!! چه اتفاقی افتاده؟!!
صدای ناراحتش منو آروم میکنه، اما یاد اتفاقاتی که برام افتاده به شدت عصبیم میکنه...
میگم:هیچی دیگه، حسابی سوختم...
حسابی کوزه شدم و پختم و بعدشم شکستم و خورد شدم...
شرکتی رو که با کلی چنگ و دندون سرپا نگه داشتمو از دست دادم و ورشکست شدم...
همه داراییمو از دست دادم...
حتی خونوادمم ترکم کردن...
آرش با تعجب میگه: ترکت کردن؟!! طلاق گرفتید؟!!
نه، هنوز...
مکث میکنه و بعد از چند دقیقه سکوت میگه:
ببین، درکت میکنم که سخته همه چیزو از دست بدی... اما به قول استادم:
سختی ها برای اینن که ما بزرگ بشیم...باید درس بگیریم ازشون...
همون کوزه رو در نظر بگیر...
کوزه میره تو کوره تا پخته شه...
در واقع این سختی رو تحمل میکنه تا رشد کنه و بهتر بشه...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_هجدهم: ✅
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
حوصله ی این حرفا رو ندارم..
میگم: هی میگی کوزه و کوره...
اینا چه ربطی به من داره؟!!!
سختی بکشم که چی بشه؟!!
از چی درس بگیرم؟!!
مگه من کم سختی کشیدم تو زندگیم؟!!
از تفریح و خونوادم زدم، تا اون شرکت لعنتی رو سرپا نگه دارم و موفقیتی رو که همیشه دنبالش بودم به دست بیارم....
چیزی نمونده بود برم پای قرارداد با کشورهای خارجی و کلی سود کنم...
من کل زندگیم برای موفقیت جنگیدم و سختی کشیدم...
میگه: خب مشکل رو باید بررسی کنی.. چی شد که ورشکست شدی؟
خودت باعثش شدی؟یا دیگران؟
شایدم هیچ کدوم! در اینصورت باید سعی کنی بفهمی چه درسی برات داشته و ازش استفاده کنی...
همونطوری که خودت گفتی، دنیا کلاسه...باید درسشو بفهمی...
-اصلا نمیتونم حرفاشو قبول کنم...
شایدم نمیخوام!
میگم: درس بگیرم که چی بشه؟!!
اینم شد روش درس دادن؟!! باید حتما سختی باشه؟!!!
میگه: دنیا راهیه که باید ازش بگذریم ...
خب اگه دنیا، همیشه خوشی باشه و خوش بگذرونی که دیگه ولش نمیکنی و دودستی بهش میچسبی...هه
داد میزنم: من میچسبم؟!! من که داشتم خودمو ...
یدفعه ساکت میشم...
نمیخوام قضیه خودکشیم رو بفهمه... البته شایدم میدونه و به روی خودش نمیاره...!
میگه:ببین امید، ما مثل ورزشکاری میمونیم که باید تو دنیا تلاش و تمرین کنیم و سختی هارو تحمل کنیم تا ساخته و آماده بشیم و برای مسابقه ...
برای هدفی که به خاطرش به دنیا اومدیم...
اصلا اینا رو ولش کن،
یادته وقتی یه امتحان داشتیم، چطور از خواب و خوراکت میزدی تا بتونی بهترین نمره رو بیاری؟!
میبینی...
وقتی که یه هدفی داری، برای رسیدن بهش هر سختی ای که باشه رو تحمل میکنی و چرا نمیگی...
میگم: دقیقا مشکل همینجاست..
هدف...
من هدفی برای این دنیا نمیبینم...
تهشم قراره بمیریم و تموم ...
پس چه بهتر که زودتر تمومش کنیم و الکی هم این همه سختی نکشیم...
تا میاد جواب بده، میگم:
میشه دیگه تمومش کنی...
خیلی خسته ام... سرم داره منفجر میشه...
باید استراحت کنم...
دراز میکشم رو کاناپه و چشمامو میبندم، یهو سوزشی تو کمرم حس میکنم،
دست میکشم ببینم چی شده...
بله! یکی از فنرای مبل دراومده رفته تو کمرم...
بفرما...
اینم یه سختیه دیگه: تو دیگه چه حرفی داری برام؟!!ها؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_هجدهم: ✅ #تصمیم_سرنوشت_ساز: حوصله ی این حرفا رو ندارم.. میگم:
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_نوزدهم:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
با پیرمرد کنار دریا قدم میزنم...
نگاهی به دریا میکنم
چه رنگ زیبایی داره🌊
تابه حال همچین رنگی ندیدم...
آرامش صدای موج ها...
نگاهی به انتهای نامعلوم دریا میکنم ...
انگار به آسمون وصل شده ...
چه بی نهایته...
پیرمرد میشینه لب دریا و عصاش رو کنارش روی زمین میذاره..
من هم کنارش میشینم...
زیرچشمی حواسم به حرکاتش هست..
دست لرزانش رو داخل آب میکنه و بیرون میاره..
انگشتش رو مقابل من میگیره و میگه:
این نم آب... روی انگشت من رو میبینی؟ این مثل دنیاست...
و بعد با نگاهش به دریا اشاره میکنه و میگه:
و این... دریای عظیم... مثل عالم دیگه اس جَووون
و دوباره انگشتش رو نشون میده و میگه:
دنیا...اینقدر کوچیک و کمه...
بعد از کمی سکوت ....
برمیگرده سمت من و به قلبش اشاره میکنه و میگه: اما این قلب...
این رو که میگه ، فضای اطرافم عوض میشه، انگار وارد دنیای درون قلبش شدم...🫀
صدای ضربان قلبش رو از نزدیک میشنوم
تپش قلبش من رو به سفری بی نهایت میبره
خودم رو در بین کهکشان ها و منظومه های بسیار زیبایی میبینم...
درخشش بعضی از اونا چشمام رو میزنه...
چقدر سیاره ی عجیب و غریب اینجا هست...
بعضی از اونا با صحراهای شنی و آسمون قرمز احاطه شدن
بعضی از اون سیاره ها رودخونه هایی از آب زندگی بخش در اونها جریان داره...
به کره ی زمین نزدیک میشم،
دربرابر اون وسعت، کره زمین خیلی کوچیکه...
به جنگل و کوهستان ها و اقیانوس ها چشم میدوزم،
به خشکی های زمین..
یه نفس عمیق میکشم...
با اینکار از این فضا فاصله میگیرم و دورتر میشم...
و بعد انگار به شهرهای پر سر و صدا پرتاب میشم...
تا اینکه دوباره خودم رو روبروی پیرمرد میبینم...
احساس عجیبی دارم
یه احساس دوگانه ای از اشتیاق و اندوه...
باورم نمیشه
مبهوتِ دنیای بزرگیم که درون قلب پیرمرد دیدم...
پیرمرد میگه:
قلب ما آدما... از همه ی اینهایی که دیدی... بزرگتره...
دلی به این بزرگی رو... با چی میخوای پر کنی جَوون ؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_بیستم:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
چشامو باز میکنم
آرش داره با کلافگی کتابهایی که دور و برش هست رو دائم جابجا میکنه...
سردرگمه...
انگار دنبال چیزی میگرده...
نیم خیز میشم و میپرسم: چیزی شده؟!
برمیگرده سمتمو میگه: اِ... بیدارت کردم؟!!
هیچی.. مدارکمو گم کردم تو این شلوغ بازار...
همه جا رو گشتم، فقط مونده لای این کتابا... فکر میکنم اینجا باشه...
اینجام که انقدر شلوغ و بی نظمه...
آدم مجرد هیچ وقت زندگیش نظم نمیگیره...هه
با خودم میگم: خوبه خودشم میدونه بی نظمه...
ادامه میده: اما یادمه تو خیلی منظم و مرتب بودی...
همه چیز سر جای خودش بود. تازه کتاباتم همیشه همون اول جلد میکردی و مرتب، که مبادا خط و خشی بهشون بیفته. مثل تیپت...هه
حالا که ازت تعریف کردم، اگه حال داشتی یه نظمی هم به این کتابای من بده...
دمت گرم... هه
با خودم میگم: مثل اون موقعاش زبون باز و صمیمی و خونگرمه...
با اینکه خیلی وقته همو ندیدیم اینطوری با من رفتار میکنه...
اما من حس میکنم خیلی عوض شدم... روحیاتم تغییر کرده...
شایدم، تازه دارم خودمو پیدا میکنم که اینطور حس میکنم!
با صدای گوشی آرش از افکارم بیرون میام. گوشیش روی میزِ نزدیک منِ.
دیگه نزدیکه گوشی قطع بشه که آرش میرسه. خیلی خونسرد و آروم میاد و گوشی رو برمیداره!!!
میگه: سلام خواهر جان، خوبی؟!!
و دور میشه
نگاهم بر میگرده سمت کتاباش...
چند تا قفسه کنج دیوار رو زمین چیده و کتابهاش همه رو زمین پخشه...
درست مثل ذهن من که حس میکنم همینقدر پخش و پلاست...
پر از اطلاعات در هم و برهم که نظمی نداره
برای همین نمیتونم سر در بیارم و گیجم...
قبل از نظم دادن به این کتابا باید یه نظمی به ذهنم بدم..
آرش بر میگرده و میگه: من میرم نون بگیرم. یه کاری هم دارم زود برمیگردم...
تو هم اگه زحمتی نیست آب که جوش اومد یه چایی بذار اگه بلد بودی...هه...
با رفتنش یاد دیشب میفتم
دوباره سوالا به ذهنم هجوم میارن...
من کیم!!!
چه فرقی با یه حیوون میکنم؟!!
باید خودمو بشناسم، اما چرا؟!! چطوری؟!!!
من چه هدفی برای زندگی باید داشته باشم؟!!
چرا باید دنیا کوره باشه؟!!
اَااااه... اینطوری نمیشه...
همش سوال... چه خبره...
کلافه شدم!
نمیدونم چطوری بهشون نظم بدم تا ذهنم یکم مرتب بشه و نترکه از این همه سوال...
سعی میکنم مرتبشون کنم اما...
نهههه نمیشه..
هر چی هم بیشتر بهش فکر میکنم انگار بیشتر گره میخوره...
چکار کنم؟!!
پس چطوری به ذهنم نظم بدم؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
#گنجنامه_داستان 📜
لیست قسمت های داستان #تصمیم_سرنوشت_ساز
📜 قسمت_اول 📜 قسمت_دوم
🎧 فایل صوتی قسمت اول و دوم 🎧
📜 قسمت_سوم 📜 قسمت_چهارم
🎧 فایل صوتی قسمت سوم و چهارم 🎧
📜 قسمت_پنجم 📜 قسمت ششم
🎧 فایل صوتی قسمت پنجم و ششم 🎧
📜 قسمت هفتم 📜 قسمت هشتم
🎧 فایل صوتی قسمت هفتم و هشتم 🎧
📜 قسمت نهم 📜 قسمت دهم
🎧 فایل صوتی قسمت نهم و دهم 🎧
📜 قسمت یازده 📜 قسمت دوازده
🎧 فایل صوتی قسمت یازده و دوازده 🎧
📜قسمت سیزده 📜قسمت چهارده
🎧فایل صوتی قسمت سیزده و چهارده 🎧
📜قسمت پانزده 📜قسمت شانزده
🎧فایل صوتی قسمت پانزده و شانزده 🎧
📜قسمت هفده 📜قسمت هجده
🎧فایل صوتی قسمت هفده و هجده 🎧
📜قسمت نوزده 📜قسمت بیست
🎧فایل صوتی قسمت نوزده و بیست🎧
📜قسمت بیست و یک 📜قسمت بیست و دو
🎧 فایل صوتی قسمت بیست و یک و بیست و دو 🎧
📜قسمت بیست و سه 📜قسمت بیست و چهار
🎧 فایل صوتی قسمت بیست و سه و بیست و چهار 🎧
📜 قسمت بیست و پنج 📜قسمت بیست و شش
🎧 فایل صوتی قسمت بیست و پنج و بیست و شش 🎧
📜قسمت بیست و هفت 📜 قسمت بیست و هشت
🎧 فایل صوتی قسمت بیست و هفت و بیست و هشت 🎧
📜قسمت بیست و نه 📜قسمت سی
🎧 فایل صوتی قسمت بیست و نه و سی 🎧
📜 قسمت سی و یک 📜 قسمت سی و دو
🎧 فایل صوتی قسمت سی و یک و سی و دو 🎧
📜قسمت سی و سه 📜قسمت سی و چهار
🎧فایل صوتی قسمت سی و سه و سی و چهار🎧
🍃 متن های آبی رو لمس کنید تا به قسمت مورد نظر هدایت بشید.🍃
#راهنما
#دسترسی_سریع
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_بیست_و_یک:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
چشمم دوباره میره سمت کتابای آرش...
عنوان کتابها رو از دور یه رصد میکنم ببینم چی میخونه...
اسرار تیراندازی با کمان
اشتباهات رایجِ... ادامش معلوم نیست
اصول تیراندازی با تفنگ
همش در مورد تیراندازیه که...
البته نه، مثل اینکه کتابای دیگه ای هم داره...
جادوی فکر بزرگ
چرا من بعد از مدرسه دیگه دنبال کتاب نرفتم؟!!
انگار کتاب فقط برای مدرسه بود... میتونستم مثل آرش در زمینه ی کاری خودم حداقل یه کم کتاب مطالعه کنم...
چشمم میخوره به عنوان یک کتاب که بزرگ نوشته " پاکسازی ذهن"
چه عنوان جذابی!
یعنی بدرد ذهن درهم و شلوغ منم میخوره؟
میرم سمتش و از لای کتابا بیرون میکشمش. کتابای روش همه میریزن زمین...
نگاهی به جلد کتاب میندازم: "پاکسازی ذهن برای موفق شدن در زندگی"
کتاب رو باز میکنم: چندصفحه ورق میزنم نوشته های حاشیه کتاب برام جلب توجه میکنه...
به نظر میاد آرش نکته های مهمشو برا خودش نوشته...
تکنیک اول: تنفس عمیق از بینی
تکنیک دوم: مدیتیشن
تکنیک سوم: تغییر ساختار افکار منفی
همینطور ورق میزنم...
نه! این چیزی نیست که من دنبالشم...
اینا فقط برای آروم شدنه...
اما من دنبال حل سوالات و مطالب تو ذهنمم که بهشون نظم بدم...
کتاب رو میندازم کنار...
باز کتابهارو ورانداز میکنم...
اینبار یه کتاب دیگه برام جلب توجه میکنه...
انگار داره بهم میگه منو بردار، من همونیم که نیاز داری...
تا میخوام برش دارم، یهو با صوت جیغ مانند کتری از جا میپرم..
میرم و قوری که چای توش آماده ریخته شده بود رو آب میریزم و میذارم رو کتری...
برمیگردم تا کتابو بردارم...
اماااا
پیداش نمیکنم...
مگه میشه؟! همینجا بود!!
چقدر عجیب...
کتابارو جابجا میکنم اما بازم کتابی با عنوان " جادوی نوشتن" نمیبینم...
صدای آرش میپیچه تو گوشم: تو هر اتفاقی یه نشونه است...
خب گم شدن این کتاب نشونه ی چی میتونه باشه؟!!
اوووم...
شاید اصا اشتباه دیدم...
چنین کتابی نبوده...
اما نه...
عنوان کتاب جلوی چشامه، دیدمش، جلد سبز رنگی داشت و بزرگ نوشته بود «جادوی نوشتن»
شاید...
شاید تو دیدن عنوانش یه چیزی هست!!
یعنی خود نوشتن...
شاید نوشتن کمک کنه بهم تا به ذهنم نظم بدم...
مثل زمانی که برای امتحان مطالب رو دسته بندی شده برای خودم مینوشتم...
بنظر راهکار خوبیه، میشه امتحانش کنم...
باید بنویسم...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_بیست_و_دو:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
با صدای کلید انداختن به در، حواسم جمع میشه، به اونور نگاه میکنم...
یه دختر کوچولو با روسری قرمز طرح کارتونی سرک میشه داخل..
وقتی منو میبینه، انگار خیالش راحت شده باشه کامل میاد تو و می ایسته کنار در..
مثل شنل قرمزی میمونه...
پشت سرش آرش میاد داخل و بوی نون سنگگ تازه، تو خونه میپیچه ..
آرش که کنار دختر بچه میاد، مثل خودکار کنار پاک کن میمونه...
یکی لاغر و بلند و اون یکی کوتاه و تپل..
سلام امید جان...
یه مهمون کوچولو آوردم برات...
میدونم که خیلی به بچه ها علاقه داری...هه
صدامو صاف میکنم و میگم: سلام...
دختر کوچولو میگه: سلام،اسم من تربچه اس...
ناخواسته خندم میگیره و با خودم میگم: تربچه؟!! مثل این که این بچه هم مثل آرش شوخه...
میره یه گوشه و کیفشو میذاره زمین...
میگه: البته این اسمیه که به غریبه ها میگم. دوست ندارم هر کسی اسم واقعیمو بدونه...
چه سر و زبون دارم هست... مثل آزاده... اونم خیلی خوب حرف میزد...
آرش سفره رو پهن میکنه و میشینیم برای خوردن صبحانه ...
تو همین حال آرش میگه: تربچه خانم خواهر زادمه، امروز مامانش بیرون کار داشت سپردش به دایی جونش.
تربچه سریع میگه: بله، افتخار کردید که من کنارتون باشم...
و بعد یه قلپ از چایی رو خیلی جدی سر میکشه...
نگاهم از تربچه میره سمت آرش که ریز ریز میخنده و منم تو دلم خندم میگیره..
با خودم میگم نه بابا...این دیگه دست آزاده رو هم از پشت بسته...چه بزرگونه صحبت میکنه...
بعد از صبحونه تربچه مشغول بازی میشه...
آرش سفره رو جمع میکنه و منم مشغول شستن ظرفا میشم..
دوباره ذهنم به تکاپو میفته
و افکار آشفته ام شروع به جولان دادن میکنن...
خودشناسی...
کوره بودن زندگی...
کلاس بودن دنیا...
تفاوت آدم با حیوونا...
نیرو ....استعداد....نیاز...
باید بشینم بنویسم افکار توی ذهنم رو، ببینم مرتب میشه یا نه..
خیلی چیزا هست که تو ذهنم دائم رژه میره...
انگار هر بار هی دور میزنم میرم از اول و هیچ نتیجه ای هم نمیگیرم...
بیشتر آشفته میشم...
ممکنه با نوشتن از ذهنم بیرون میاد و خیالم راحت بشه...
اما از کجا باید شروع کنم؟!!
چی بنویسم؟
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan