گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_هشتم: ✅ #تصمیم_سرنوشت_ساز: آرش گفت: اینطور که معلومه نمیخوای صح
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_نهم: ✅
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
باز با خودم درگیر میشم:
من کی ام؟!!
اینبار با کمک آرش براش جواب دارم...
من یه آدم درونگرایِ زودجوشِ مغرورم...
که تنها بودن رو بیشتر از تو جمع بودن دوست داره... اینارو درمورد خودم فهمیدم...
یعنی منظور از چه کسی بودن همینه؟ خب... که چی؟؟؟
اصلا برای چی این سوال انقدر برام پر رنگ شده!
من کی ام؟؟!
چرا زمین و آسمون، در و دیوار میخوان این رو به من بگن؟!
آرش که نمیدونه تو فکر من چی میگذره، میگه: ولش کن، حواسش نبوده خورده بهت. بیا بریم...
دستمو میگیره و با خودش میبره...
اما من همچنان با خودم درگیرم...
تا چند لحظه ی پیش میخواستم خودمو خلاص کنم! حالا چه فایده ای داره که خودمو بشناسم؟!!
اصلا چرا نتونستم تمومش کنم و خلاص بشم؟!!
آرش میگه: فری، خوب نشونه ای رو پیشونیت برات گذاشتا...
با خنده ریزی میگه خدا خیرش بده...
وقتی دیدم یکی افتاده اومدم بالاسرش از زخم پیشونیت و گردنبند خاصت شک کردم خودتی..
البته رنگ سبز چشماتم خاص خودته... وقتی به هوش اومدی یقین کردم خودتی...
و ادامه میده: اون موقع ها ....
اما من که دائم تو افکار خودم میرم، خیلی از صحبت هاشو نمیشنوم...
با خودم میگم: پس منو اینطوری شناخته...از زخم پیشونی و گردنبندم...
گردنبندم رو تو دستم میگیرم، همیشه برام آرامش بخش بود ، "یاد مادربزرگ میفتم و روزی که اینو به من داد. گفت نوه ی گلم، این یادگاریه خیلی ارزشمندی برای منه.چون برام خیلی عزیزی، اینو به تو میدم. همیشه این رو همراه خودت داشته باش. به موقعش به خاصیت هاش پی میبری. "
درسته، من این گردنبند رو فراموش کرده بودم...
همه چیو فراموش کردم
حتی خودمو!
سنگ آبی رنگی که رو قسمت دسته ی شمشیر هست رو هروقت لمس میکنم حس خنکی و آرامش بهم میده...
تا به حال نتونستم غلافش رو باز کنم. معلومه که باز میشه اما میترسم بهش فشار بیارم بشکنه...
صدای آرش از افکارم جدام میکنه: خب یه کم درمورد خودت بگو، ازدواج کردی یا مثل من مجردی هنوز؟!
هنوز مایل نیستم درمورد اتفاقاتی که برام افتاده بهش حرفی بزنم. فقط میگم: ازدواج کردم.
اااا ...خب... به سلامتی، بچه هم داری؟
دو تا...
ای جان، چقدر دوست دارم ببینمشون. خونتون کجاست؟
مثل اون موقع هاش پر حرفه، تا مو رو از ماست بیرون نکشه ول کن نیست!
همین که خواستم بگم، گوشیش زنگ میخوره و کمی فاصله میگیره تا صحبت کنه..
نگاهی به اطراف میندازم.
تقریبا رسیدیم پایین کوه. یه نیمکت زیر یه درخت پرپشته که حسابی سایه داره و جای خوبی برای نشستنه.
میرم طرفش و ولو میشم روش...
دوباره به ذهنم میاد که:
بودن من چه اهمیتی داره؟!!
اصلا باشم که چیکار کنم؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
یه سلام گرم تو این روزای سرد ☺️
عزاداری هاتون قبول باشه🌺
خوب بریم بحثمون رو ادامه بدیم...
آماده اید⁉️😇
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
گنج پنهان
🌻سلام به همراهان همیشگی گنج پنهان🌻 همونطور که در جریان هستین داریم روی روند سوال پرسیدن کار میکنیم.
اگه یادتون باشه، داشتیم در مورد روند سوال پرسیدن صحبت می کردیم.
اگه در جریان بحث نیستی، از این جا پیام ها رو بخون☺️👆
در ادامه ی بحث رسیدیم به این که:
آیا سوال پرسیدن راحته⁉️
و دوتا نظر مخالف هم برامون اومد که یکی گفت سخته و یکی گفت راحته...
شما چی فکر می کنی؟🙄
#در_جستجوی_گنج
خوب باید خدمتتون بگم که در ابتدا سوال پرسیدن کار راحتی نیست...😯
می دونید چرا⁉️
بیا تا بگم 😊👇
با یه مثال توضیحش میدم
ببینید یه پرنده که میخواد پرواز کنه🕊، اگه پاهاش با طنابی به زمین بسته باشه، نمیتونه پرواز کنه و زمین میخوره.😑
فکر ما هم همینطوره
یکسری غل و زنجیر⛓ داره که باید اول از همه اونها آزاد بشه.
در واقع فکر ما مثل قطب نمایی🧭 میمونه که میتونه جهت درست رو به ما نشون بده. اما وقتی آهنرباهایی 🧲کنارش باشه، دچار خطا میشه و نمیتونه جهت درست رو نشون بده.
حالا این غل و زنجیرها یا آهنرباهای فکر🧲 چیا هستن⁉️
#در_جستجوی_گنج
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ🎬
✅قدم اول انسانیت، آزادی قبل از تفکر است←
یعنی «رفع تمام آهنرباها و موانع»
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
زنجیرها چیا هستن ؟
⛓زنجیر هایی مثل تعصب:
یکسری چیزایی که قبول داریمشون اما دلیل محکمی براشون نداریم.🤔
یه کم فکر کنی، حتما نمونشو تو خودت پیدا میکنی.😉
⛓زنجیر بعدی خود کمتربینی:
چیزایی که در کودکی یا بزرگسالی برامون اتفاق افتاده یا روی ما اثر گذاشته و باعث شده تا ما خودمون رو حقیر و کم ارزش بدونیم و جرأت سوال پرسیدن رو نداشته باشیم..😶
⛓ و زنجیر سکون و رکود فکر:
که میشه با کنجکاوی و سوال پرسیدن بازش کرد🔐
در واقع این ها آهنرباهای 🧲 فکر ما هستن که به فکرمون جهت میدن و نمیذارن فکر ما راه و روش درست رو نشونمون بده😞
#در_جستجوی_گنج
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
🌱پس باید تلاش کنیم این زنجیرها رو از دست و پای فکرمون باز کنیم
وقتی زنجیرها رو باز کنیم میتونیم سوال بپرسیم😃
قبلا این مسئله رو گفتیم
که هر چقدر که میتونید سوال بنویسید.. سوال هایی که در گذشته و حال داشتید و ذهنتون رو درگیر کرده
و حتی سوال های جدید طرح کنید🧐
✨بعد از طرح سوال
🔻حذف پیش فرض رو کار کردیم،
با اضافه کردن
اگربه سوالاتمون.. 🔻و بعد عمق بخشی به سوالات که سوالایی که تو دل سوالمون بود رو بیرون ریختیم.. ✔️حالا میرسیم به ادامه روند کار با سوال که مرحلهی تنظیم سوال یا همون دسته بندیه👇 #در_جستجوی_گنج 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
سوالات رو به شکلهای مختلف میشه دسته بندی کرد..
مثلا میتونین
سوال هاتون رو در این دسته بندی قرار بدین👇
✅ انسان
✅ هستی
✅ خدا
✅ روابط انسان
🔸و بعد در مرحلهی بعد که اولویت بندی هست، بررسی میکنیم کدوم دسته مهم تره و اول باید به اون رسیدگی کنیم..👌
پس برید سراغ دسته بندی سوالاتتون تا ادامه ماجرا😊
#در_جستجوی_گنج
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_نهم: ✅ #تصمیم_سرنوشت_ساز: باز با خودم درگیر میشم: من کی ام؟!!
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_دهم:
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
آرش با خنده میاد سمتم و میگه: ببخشید از بچه های کلاسم بود، به کلی یادم رفته بود باشگاه دارم...
با من میای بریم؟
باشگاه تیراندازیه،تو هم که هدف گیریت عالیه، البته وقتی یه کم چاشنی عصبانیت داشته باشی. هه...
اصلا حس و حالش نیست
بدنم حسابی له و کوفته است نیاز به استراحت دارم...
با تکون سر میگم نمیام....
-باشه مرد خسته، مثل اینکه کوه کندی...
پس مزاحمت نمیشم. من رفتم...
یهو بر میگرده و میگه:
راستی! شمارتو بهم بده...
از اونجایی که خیلی از دیدنم خوشحال شدی، باز میخوام بیام پیشت...هه...
دست میکنم تو جیبم و تنها کارتی که از شرکت دارم رو میدم بهش...
نگاهی به کارت میندازه و میگه:ااا،این شرکت بابات بود که؟! رسید به تو؟!! چطوری ادارش میکنی؟ چیزی از کارش بلدی؟!!هه...
-دلش خوشه، نمیدونه الان دیگه هیچی ندارم... هیچ هیچ، پوچ پوچ...
-اصلا شاید کار شرکت بهت زیادی فشار آورده که به این روز افتادی..
تو همیشه به تیپ و قیافت میرسیدی و نمیذاشتی خش به لباست بیفته... موهاتو که دیگه نگو، هه... اما حالا نشونی از اون آدم نیست...
_راست میگه، من عوض شدم...
دیگه هیچی برام رنگ و بوی قبل رو نداره... برای چی و کی به خودم برسم؟!!
همیشه دوست داشتم جلوی بقیه شیک به نظر برسم، یه عمری برای تعریف و تمجید دیگران زندگی کردم، اما الان دیگه این چیزا برام اهمیتی نداره...
-باشه پس من میرم...
یه مشت به شونم میزنه و میگه: میبینمت رفیق... مواظب امید باش...
مواظب امید باشم؟!! امید!!! مواظب خودم باشم یا امیدم؟!! امید به چی؟!! به کی؟!!
با رفتنش حس تنهایی میکنم، تنها بودن و هجوم سوالات و درگیر شدن ذهنم...
گرچه وقتی بود هم تو افکار خودم بودم اما لااقل با حرف زدنش کمی منو از افکارم بیرون میاورد...
رو نیمکت دراز میکشم و چشمام رو میبندم تا یه کم استراحت کنم..
نوشته ی تیشرت اون مرد دوباره میاد جلوی چشمم، "تو کی هستی؟"
باز این سوال بی جواب...
اصلا چه سوالیه؟
خب من، همینم. امید
البته امید ناامید...یه آدم شکست خورده . یه آدمی که همه چیزشو از دست داده و دلیلی برای زندگی کردن نداره...
اصلا چرا باید خودمو بشناسم؟
شاید پیرمرد جوابشو بدونه، باید پیداش کنم...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
Story5.mp3
7.81M
🎧#داستان_صوتی
✨تصمیم سرنوشت ساز
🔻"قسمت نه و ده"🔻
نظرتون؟👇
📮https://harfeto.timefriend.net/16497500922347
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
سلام دوستان
عصر جمعتون بخیر و خوشی🌸
🔺خب بعد از اینکه سوالاتمون رو دسته بندی کردیم. ↪️
می رسیم به "اولویت بندی"
💭حالا به نظر شما کدوم دسته تو اولویته برای دسته بندی؟
#در_جستجوی_گنج
منتظر جوابهاتون هستیم😊👇
https://harfeto.timefriend.net/16497500922347
گنج پنهان
سوالات رو به شکلهای مختلف میشه دسته بندی کرد.. مثلا میتونین سوال هاتون رو در این دسته بندی قرار ب
دسته بندی ها رو یادتونه دیگه...
اگه یادت نمیاد، این پیام رو ببین😊☝️
لطفا همه جواب بدید.
کار داریم باهاش...
اگه علت انتخابتون رو هم بگید، عالی میشه🌹😊
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_دهم: #تصمیم_سرنوشت_ساز: آرش با خنده میاد سمتم و میگه: ببخشید
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_یازدهم: ✅
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
جَووون...جَووون... بیدار شو...
چشمام رو باز کردم، هوا تاریکه اما تو نور چراغ تصویر محوی میبینم، پلک میزنم تصویر واضح میشه، انگار پیرمرد دوباره اینجاست...
بلند میشم با دقت نگاه میکنم...
شروع میکنه به راه رفتن به سمت بالای مسیر...
دنبالش راه میفتم...
حس میکنم جواب سوالامو پیش اون میتونم پیدا کنم...
بهش میگم: تو اون بالا بودی، نه؟
اون حرف هایی که زدی یعنی چی؟!
یعنی چی مهم ترین دارایی من خودمم؟!!
من چه نیرو و استعدادی دارم که نمیدونم؟!
با اینکه من رگباری و تند تند سوالامو پرسیده بودم،
اما اون با آرامش و خیلی آهسته تو یه جمله میگه:
تو... هنوز... خودتو... نمیشناسی جوون...
تو... یه موجود... کوچیک و بی ارزش...نیستی...
دنیای بزرگی....درون تو .... هست.
با دلخوری و صدای بلند میگم:
خب این حرفا یعنی چی؟
چرا مبهم صحبت میکنی!
چه دنیایی؟
چطوری باید بفهممش؟!!
جوابی نمیده...
بعد از چند دقیقه، به ریش بلندش دستی میکشه و میگه:
داروی تو....درون خودته...اما... نمیدونی
دردت هم... از خودته...اما... نمیبینی
تا میام دوباره اعتراض کنم، ادامه میده:
بیرون ز تو... نیست... هر چه... در... عالم هست
از خود... بطلب... هر آنچه... خواهی... که توئی
یهو میبینم یه چیز نورانی از روبرو داره به سمتم میاد
و به محض اینکه بهم برخود میکنه، از جام میپرم...
قطرات بارون رو صورتم میچکه و صدای رعد و برق بلند میشه...
نگاهی به اطراف میندازم...
هوا تاریکه و من روی نیمکت خوابم برده بود...
اثری هم از پیرمرد نیست...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan