eitaa logo
گنج پنهان
325 دنبال‌کننده
636 عکس
134 ویدیو
16 فایل
کانالی برای شنیدن، دیدن، خواندن و اندیشیدن در مورد بزرگ ترین گنج های آدمی که لابلای روزمرگی ها و ظاهر زدگی ها پنهان شده 🌸با ما در ارتباط باشین↙️ 📮https://harfeto.timefriend.net/16497500922347 🆔 @Mahdiiyyar
مشاهده در ایتا
دانلود
گنج پنهان
🌻سلام به همراهان همیشگی گنج پنهان🌻 همونطور که در جریان هستین داریم روی روند سوال پرسیدن کار میکنیم.
اگه یادتون باشه، داشتیم در مورد روند سوال پرسیدن صحبت می کردیم. اگه در جریان بحث نیستی، از این جا پیام ها رو بخون☺️👆
در ادامه ی بحث رسیدیم به این که: آیا سوال پرسیدن راحته⁉️ و دو‌تا نظر مخالف هم برامون اومد که یکی گفت سخته و یکی گفت راحته... شما چی فکر می کنی؟🙄
خوب باید خدمتتون بگم که در ابتدا سوال پرسیدن کار راحتی نیست...😯 می دونید چرا⁉️ بیا تا بگم 😊👇
با یه مثال توضیحش میدم ببینید یه پرنده که میخواد پرواز کنه🕊، اگه پاهاش با طنابی به زمین بسته باشه، نمیتونه پرواز کنه و زمین میخوره.😑 فکر ما هم همینطوره یکسری غل و زنجیر⛓ داره که باید اول از همه اونها آزاد بشه. در واقع فکر ما مثل قطب نمایی🧭 میمونه که میتونه جهت درست رو به ما نشون بده. اما وقتی آهنرباهایی 🧲کنارش باشه، دچار خطا میشه و نمیتونه جهت درست رو نشون بده. حالا این غل و زنجیرها یا آهنرباهای فکر🧲 چیا هستن⁉️ 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ✅قدم اول انسانیت، آزادی قبل از تفکر است← یعنی «رفع تمام آهنرباها و موانع» 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
زنجیرها چیا هستن ؟ ⛓زنجیر هایی مثل تعصب: یکسری چیزایی که قبول داریمشون اما دلیل محکمی براشون نداریم.🤔 یه کم فکر کنی، حتما نمونشو تو خودت پیدا میکنی.😉 ⛓زنجیر بعدی خود کمتربینی: چیزایی که در کودکی یا بزرگسالی برامون اتفاق افتاده یا روی ما اثر گذاشته و باعث شده تا ما خودمون رو حقیر و کم ارزش بدونیم و جرأت سوال پرسیدن رو نداشته باشیم..😶 ⛓ و زنجیر سکون و رکود فکر: که میشه با کنجکاوی و سوال پرسیدن بازش کرد🔐 در واقع این ها آهنرباهای 🧲 فکر ما هستن که به فکرمون جهت میدن و نمیذارن فکر ما راه و روش درست رو نشونمون بده😞 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
🌱پس باید تلاش کنیم این زنجیرها رو از دست و پای فکرمون باز کنیم وقتی زنجیرها رو باز کنیم میتونیم سوال بپرسیم😃 قبلا این مسئله رو گفتیم که هر چقدر که میتونید سوال بنویسید.. سوال هایی که در گذشته و حال داشتید و ذهنتون رو درگیر کرده و حتی سوال های جدید طرح کنید🧐 ✨بعد از طرح سوال 🔻حذف پیش فرض رو کار کردیم، با اضافه کردن
اگر
به سوالاتمون.. 🔻و بعد عمق بخشی به سوالات که سوالایی که تو دل سوالمون بود رو بیرون ریختیم.. ✔️حالا میرسیم به ادامه روند کار با سوال که مرحله‌ی تنظیم سوال یا همون دسته بندیه👇 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
سوالات رو به شکل‌های مختلف میشه دسته بندی کرد.. مثلا میتونین سوال هاتون رو در این دسته بندی قرار بدین👇 ✅ انسان ✅ هستی ✅ خدا ✅ روابط انسان 🔸و بعد در مرحله‌ی بعد که اولویت بندی هست، بررسی میکنیم کدوم دسته مهم تره و اول باید به اون رسیدگی کنیم..👌 پس برید سراغ دسته بندی سوالاتتون تا ادامه ماجرا😊 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_نهم: ✅ #تصمیم_سرنوشت_ساز: باز با خودم درگیر میشم: من کی ام؟!!
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 : : آرش با خنده میاد سمتم و میگه: ببخشید از بچه های کلاسم بود، به کلی یادم رفته بود باشگاه دارم... با من میای بریم؟ باشگاه تیراندازیه،تو هم که هدف گیریت عالیه، البته وقتی یه کم چاشنی عصبانیت داشته باشی. هه... اصلا حس و حالش نیست بدنم حسابی له و کوفته است نیاز به استراحت دارم... با تکون سر میگم نمیام.... -باشه مرد خسته، مثل اینکه کوه کندی... پس مزاحمت نمیشم. من رفتم... یهو بر میگرده و میگه: راستی! شمارتو بهم بده... از اونجایی که خیلی از دیدنم خوشحال شدی، باز میخوام بیام پیشت...هه... دست میکنم تو جیبم و تنها کارتی که از شرکت دارم رو میدم بهش... نگاهی به کارت میندازه و میگه:ااا،این شرکت بابات بود که؟! رسید به تو؟!! چطوری ادارش میکنی؟ چیزی از کارش بلدی؟!!هه... -دلش خوشه، نمیدونه الان دیگه هیچی ندارم... هیچ هیچ، پوچ پوچ... -اصلا شاید کار شرکت بهت زیادی فشار آورده که به این روز افتادی.. تو همیشه به تیپ و قیافت میرسیدی و نمیذاشتی خش به لباست بیفته... موهاتو که دیگه نگو، هه... اما حالا نشونی از اون آدم نیست... _راست میگه، من عوض شدم... دیگه هیچی برام رنگ و بوی قبل رو نداره... برای چی و کی به خودم برسم؟!! همیشه دوست داشتم جلوی بقیه شیک به نظر برسم، یه عمری برای تعریف و تمجید دیگران زندگی کردم، اما الان دیگه این چیزا برام اهمیتی نداره... -باشه پس من میرم... یه مشت به شونم میزنه و میگه: میبینمت رفیق... مواظب امید باش... مواظب امید باشم؟!! امید!!! مواظب خودم باشم یا امیدم؟!! امید به چی؟!! به کی؟!! با رفتنش حس تنهایی میکنم، تنها بودن و هجوم سوالات و درگیر شدن ذهنم... گرچه وقتی بود هم تو افکار خودم بودم اما لااقل با حرف زدنش کمی منو از افکارم بیرون میاورد... رو نیمکت دراز میکشم و چشمام رو میبندم تا یه کم استراحت کنم.. نوشته ی تیشرت اون مرد دوباره میاد جلوی چشمم، "تو کی هستی؟" باز این سوال بی جواب... اصلا چه سوالیه؟ خب من، همینم. امید البته امید ناامید...یه آدم شکست خورده . یه آدمی که همه چیزشو از دست داده و دلیلی برای زندگی کردن نداره... اصلا چرا باید خودمو بشناسم؟ شاید پیرمرد جوابشو بدونه، باید پیداش کنم... 💢 ادامه دارد... https://eitaa.com/ganj_penhan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Story5.mp3
7.81M
🎧 ✨تصمیم سرنوشت ساز 🔻"قسمت نه و ده"🔻 نظرتون؟👇 📮https://harfeto.timefriend.net/16497500922347 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●•┄༻↷◈↶༺┄•● سلام دوستان عصر جمعتون بخیر و خوشی🌸 🔺خب بعد از اینکه سوالاتمون رو دسته بندی کردیم. ↪️ می رسیم به "اولویت بندی" 💭حالا به نظر شما کدوم دسته تو اولویته برای دسته بندی؟ منتظر جوابهاتون هستیم😊👇 https://harfeto.timefriend.net/16497500922347
گنج پنهان
سوالات رو به شکل‌های مختلف میشه دسته بندی کرد.. مثلا میتونین سوال هاتون رو در این دسته بندی قرار ب
دسته بندی ها رو یادتونه دیگه... اگه یادت نمیاد، این پیام رو ببین😊☝️ لطفا همه جواب بدید. کار داریم باهاش... اگه علت انتخابتون رو هم بگید، عالی میشه🌹😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_دهم: #تصمیم_سرنوشت_ساز: آرش با خنده میاد سمتم و میگه: ببخشید
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 : ✅ : جَووون...جَووون... بیدار شو... چشمام رو باز کردم، هوا تاریکه اما تو نور چراغ تصویر محوی میبینم، پلک میزنم تصویر واضح میشه، انگار پیرمرد دوباره اینجاست... بلند میشم با دقت نگاه میکنم... شروع میکنه به راه رفتن به سمت بالای مسیر... دنبالش راه میفتم... حس میکنم جواب سوالامو پیش اون میتونم پیدا کنم... بهش میگم: تو اون بالا بودی، نه؟ اون حرف هایی که زدی یعنی چی؟! یعنی چی مهم ترین دارایی من خودمم؟!! من چه نیرو و استعدادی دارم که نمیدونم؟! با اینکه من رگباری و تند تند سوالامو پرسیده بودم، اما اون با آرامش و خیلی آهسته تو یه جمله میگه: تو... هنوز... خودتو... نمیشناسی جوون... تو... یه موجود... کوچیک و بی ارزش...نیستی... دنیای بزرگی....درون تو .... هست. با دلخوری و صدای بلند میگم: خب این حرفا یعنی چی؟ چرا مبهم صحبت میکنی! چه دنیایی؟ چطوری باید بفهممش؟!! جوابی نمیده... بعد از چند دقیقه، به ریش بلندش دستی میکشه و میگه: داروی تو....درون خودته...اما... نمیدونی دردت هم... از خودته...اما... نمیبینی تا میام دوباره اعتراض کنم، ادامه میده: بیرون ز تو... نیست... هر چه... در... عالم هست از خود... بطلب... هر آنچه... خواهی... که توئی یهو میبینم یه چیز نورانی از روبرو داره به سمتم میاد و به محض اینکه بهم برخود میکنه، از جام میپرم... قطرات بارون رو صورتم میچکه و صدای رعد و برق بلند میشه... نگاهی به اطراف میندازم... هوا تاریکه و من روی نیمکت خوابم برده بود... اثری هم از پیرمرد نیست... 💢 ادامه دارد... https://eitaa.com/ganj_penhan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 : ✅ : زیر بارون شروع به راه رفتن میکنم... همینطور راه میرم و برای خودم تکرار میکنم: داروی تو درون خودته... دردت هم درون خودته... داروی تو درون خودته... دردت هم درون خودته... میرم پایین تا میرسم به جاده.. کنار خیابون که میرسم ماشین ها برام بوق میزنن، اما من توان عکس العملی رو ندارم... گیج و گنگم... چرا هر بار پیرمرد رو اینطوری میبینم؟!! تو حالت خواب و بیداری؟!! چرا نمیتونم درست باهاش صحبت کنم؟!! الان من باید چیکار کنم؟!! نه خونه ای دارم نه زندگی ای... نه کاری نه... یه ماشین کنارم می ایسته و شروع به زدن بوق ممتد میکنه سرآخر که میبینه جواب نمیدم داد میزنه: امید...امید... بپر بالا ... برمیگردم طرف صدا. آرشه. با گیجی نگاهش میکنم... باز داد میزنه: به چی نگاه میکنی؟!!... بیا دیگه... موش آبکشیده شدی... زودباش... بی رمق حرکت میکنم سمت ماشین و سوار میشم... میگه: چت شده پسر، تا به حال فکر میکردم کشتی هات غرق شده... اما حالا میبینم که خودت غرق شدی... با خودم میگم: آره، دقیقا همینطوره، حس میکنم دارم غرق میشم و بیخودی دست و پا میزنم بدون اینکه شنا کردن بلد باشم... انگار افتادم تو یه استخر، تک و تنها ... _ بیا این حوله رو بگیر خودتو خشک کن، من که میرم باشگاه همیشه حوله همراهم هست... حرکت میکنه و ادامه میده: _چرا تا این موقع خونه نرفتی هنوز؟!! نکنه خانمت بیرونت کرده؟!!ها؟!!هه... باز سوالاتش شروع شد. ای بااااابا من از سوال فراری، اینم عاشق سوال و حرف زدن! نمیدونم باید چیکار کنم؟! از طرفی هیچ وقت دوست نداشتم کسی ضعفمو ببینه و تا حالا هم از کسی طلب کمک نکردم... از طرف دیگه واقعا به کمک نیاز دارم... باید با کسی صحبت کنم... یعنی به آرش میتونم بگم؟ میتونه کمکم کنه؟ گردنبندمو تو دست میگیرم... احساس آرامشش باز سراغم میاد و کمی فکرم آروم میشه... چشمم به شعر روی داشبورد میخوره : گر میروی بی حاصلی/ گر میبرندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ 💢 ادامه دارد... https://eitaa.com/ganj_penhan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا