🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_اول
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
لبه ی پرتگاه ایستاده بودم و آخرین لحظات عمرم رو سپری میکردم.
با خودم فکر میکردم که چی شد به این نقطه رسیدم؟!! به تصمیمم فکر میکردم؟ به این که واقعا این تنها راه حله؟؟
یاد دوران نوجوونیم افتادم. اون زمان که با خودم عهد کردم، هر چیزی که تو زندگی میخوامو به دست بیارم.
و همینطور هم شد، هر چیزی که توی زندگی میخواستم به دست آوردم؛ از شغلی که دوست داشتم، تا بالاترین مدل ماشینی که میشد. از همسری که عاشقش بودم و خونه ی ویلایی بزرگ تا بچه های قد و نیم قد...
اما...اما....
تو اوج خوشبختی و داشتن همه چیز، یکدفعه اتفاق عجیبی افتاد. درسته... همون اتفاقی که باعث شد به این نقطه و این لحظه برسم...
..............
یک روز صبح که دیرم شده بود با سرعت خیلی زیاد تو خیابون ها ویراژ میدادم و از بین ماشین ها لایی میکشیدم و خودم رو در حال پرواز میدیدم که از دور چراغ قرمز رو دیدم، با خودم گفتم که اهمیتی نمیدم، هرچقدر هم که جریمه بشم. چراغ رو رد میکنم...
پامو گذاشتم رو گاز و با سرعت بیشتری جلو رفتم تا اینکه رسیدم نزدیک خط عابر که یکدفعه یه پیرمرد اومد از جلوم رد بشه... سریع ترمز گرفتم طوری که نزدیک بود برم تو شیشه جلوی ماشین. شیشه رو پایین کشیدم و با عصبانیت داد زدم: هُی پیری... تو دیگه چی میگی این وسط؟!! مگه نمیبینی عجله دارم؟!!
پیرمرد بدون اینکه نگاهی به من بندازه، عصا زنان و با آرامش در حالی که دستانش میلرزید، نزدیک شد...
خوب یادمه اون روز و اون پیرمرد رو...
صورت چروکیده و مهربونش رو که از نزدیک دیدم، یه لحظه یاد پدربزرگم افتادم که تو کودکی از دست داده بودمش، اونم زمانی که خیلی بهش وابسته بودم و دوستش داشتم...
پیرمرد که انگار اصلا حرفمو نشنیده باشه، با ملایمت گفت:
_ با این سرعت کجا میری جوون؟!!
دنبال چی هستی؟!!
ناگهان انگار آتیشی بودم که آب یخ ریخته باشن روم.
خشکم زد.
صدای پیرمرد تو سرم میپیچید
با این سرعت کجا میری جوون؟!!
دنبال چی هستی؟!!
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🍃🌸سلام دوستان همراه گنج پنهان🌸🍃
📎 قسمت اول داستان رو خوندین؟
چقدر براتون آشناست؟🤔
💭آیا همچین تجربه ای رو خودتون داشتین یا از اطرافیان شنیدین؟
🔍تا حالا شده که تو زندگیتون فکر کنین که دنبال چی هستین؟
زمانی بوده که حس کرده باشین فقط دارین بدو بدو میکنین اما یه لحظه صبر کنین و ببینین برای چی دارین این همه میدوین؟😕
✨اگه تجربه ی مشابهی برای خودتون یا اطرافیان پیش اومده، با ما در میون بذارین.🌹
#در_جستجوی_گنج
📮https://harfeto.timefriend.net/16497500922347
─┅═༅𖣔🏴𖣔༅═┅─
🥀برای یاری امام زمانش تنها به دعای خیر اکتفا نکرد؛ حتی با بهانه دوری راه و دختر بودن.
با همت بلند زهرایی اش، برای یاری امامش وارد میدان عمل شد؛ رنج این سفر بی بازگشت را به جان خرید تا به ما بیاموزد:
«انتظار یک عمل است؛ بی عملی نیست.»
🏴وفات نور دیده امام رضا (ع) کعبه دلها، کریمه اهل بیت، حضرت فاطمه معصومه (س) تسلیت باد.🖤
#وفات_حضرت_معصومه🕯
─┅═༅𖣔🏴𖣔༅═┅─
🔅امام رضا علیه السلام:
هر گاه برای شما پیشامد سختی روی داد،
به وسیله ما اهل بیت از خدا یاری بجویید.
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
راه نجات بشریت و از بین رفتن ظلم، برقراری حکومت عدل جهانی مهدوی است.
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
برای نجات مظلومان جهان، علی الخصوص مردم غزه، برای ظهور حضرت ولیّ عصر عج دعا کنیم.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
قطعا بیش از هر کسی قلب نازنین او از رنج مظلومین جهان در فشار است، برای سلامتی اش دعا کنیم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
اگر از ته دل احساس نیاز شدید به ظهور ولیّ زمان کردی، آیه زیر رو یک بار، ولی با تمام وجود بخون:
أَمَّن يُجِيبُ ٱلمُضطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكشِفُ ٱلسُّوٓءَ وَيَجعَلُكُم خُلَفَآءَ ٱلأَرضِ أَءِلَٰه مَّعَ ٱللَّهِ قَلِيلٗا مَّا تَذَكَّرُونَ
✨دوستان و همراهان عزیز گنج پنهان
سلام🌸🍃
عصر زیبای پاییزیتون بخیر🍁
از تعاملتان در قالب پیام ناشناس با کانال ممنونیم و امیدواریم که از روند داستان راضی باشید.🌺
🔰تعدادی از پیامهاتون رو با هم ببینیم🔰
#در_جستجوی_گنج
🌾 ما از شان و ارزش لحظات غافلیم...
✅ زمان ها و لحظه ها، شخصیت ما را می سازند!!!
😊 شان لحظات جوانی، تفکر و انتخاب است، و گرنه در آتش پوچی خواهیم سوخت...
🍀 کانال تربیتی گنج پنهان
https://eitaa.com/joinchat/2220884118Cbd8a98c27f
سلام به همراهان عزیز🌸
عصر جمعتون بخیر😊
انشاءالله قسمت اول داستان رو خوندید؟✨
اگر نخوندین بخونین که فردا بخش دوم رو میخوایم بفرستیم.😍
لطفا نظراتتون رو هم از طریق لینک ناشناس زیر با ما درمیون بذارین💗👇
https://harfeto.timefriend.net/16497500922347
و همچنین دوستانتون رو دعوت کنین تا از ابتدای داستان با ما همراه باشن👌🌹
سپاس از همراهی شما💐
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_دوم
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
این سوال بدجوری ذهنم رو درگیر کرده بود..
تا به شرکت برسم همینطور تو ذهنم میچرخید..
واقعا دنبال چی هستم؟!!
تو زندگی این همه کار و عجله و بدو بدو برای چیه؟!
تهش که چی؟!!
موقع ناهار که شد، اتفاق اونروز و پیرمرد هی تو ذهنم میچرخید
به این فکر میکردم که صبح تا شب دارم برای چی میدوم؟؟!
همینجور که تو فکر بودم و غذا میخوردم، نوشابه رو برداشتم بخورم که نوشته ی روی قوطی توجهم رو جلب کرد:
در حال زندگی کنید...
همین جمله به ظاهر ساده خیلی تکونم داد!
انگار تازه به خودم اومدم، گفتم: خودشه! راست میگه... ولش کن بابا... اصلا چیکار داری که تهش چیه؟
تو حال زندگی کن!
حالشو ببر...
چیکار داری تهش چی میشه!
آخرش یه چی میشه دیگه...
با خوشحالی نوشابه رو سر کشیدم و یه نفس راحت کشیدم از اینکه دیگه ذهنم مشغول اون موضوع بی اهمیت نیست و بعد هم مشغول کارام شدم...
سوار ماشینم شدم که برگردم خونه،
شروع کردم به ویراژ دادن تو خیابون ها، صدای موزیکو بالا بردم و ذهنم رو مشغول کردم تا مبادا دوباره فکرهای بی خودی به سرم بزنه...
راهکار خوبی بود!
انقدر خودمو مشغول کارام میکردم که فکرم فرصت نفس کشیدن پیدا نکنه..
بی خیالی طی میکردم و با موسیقی و غرق شدن تو کارای روزمره مشغول بودم..
تا روز جمعه...
رو کاناپه لم داده بودم و موسیقی گوش میکردم و تو حال و هوای خودم بود،
پسر کوچیکم اومد کنترل رو داد دستم و یه چیزی گفت که متوجه نشدم. هدفون رو از گوشم برداشتم.
گفت: بابا بزن کالتون...
زدم پویا، پسرم داد زد: آخجوووون.. پاندای کوفو کار...
بابا صداشو زیاد کن...
صداشو زیاد کردم و کنترل رو انداختم یه گوشه. هدفون رو برداشتم که دوباره بذارم جمله ای از کارتون با اون حس و حالی که میگفت توجهم رو جلب کرد:
_آرامش درون... آرامش درون...
دلم پر کشید براش... برای یک آرامش درونی...
مدتی بود که دیگه آرامش سابق رو نداشتم...
از درون نا آروم بودم و انگار جنگی تو وجودم بود...
سوالی که به ذهنم میومد و برای اینکه بهش فکر نکنم خودمو به اون راه میزدم و غرق کارای مختلف میشدم..
_نبرد ذهنی خیلی مهمتر از نبرد بدنیه پو.
تک تک دیالوگ های کارتون به همراه تصاویرش تو ذهنمه... استادِ پاندا بود که نمیدونم چه حیوونی بود اما داشت مطالبی رو به پاندا آموزش میداد.
پشت سر هم حرفشو میزد:
اگر فقط کاری که بلدی رو انجام بدی، هرگز پیشرفت نمیکنی. همینی که هستی میمونی پو .
پو گفت: من پیشرفت نمیخوام، از همینی که هستم راضیم
دقیقا مثل من!!
جالب شد برام...
بلند شدم نشستم رو مبل و با دقت بیشتری گوش دادم...
انگار مخاطب اون حرفا من بودم!
قفل شده بودم رو حرفهاشون..
--تو هنوز حتی خودت رو نمیشناسی--
استاد بزرگ در تو عظمت دید، حتی فراتر از حدی که خودت هم بدونی
نیروی شگفت انگیزی در انتظارته
برای مسلط شدن به این نیرو اول باید به نفست مسلط بشی
با خودشناسی میشه به این نیرو مسلط شد..
استاد بزرگ 30 سال در غار گوشه نشین شد...
برای اینکه برسه به جواب سوال "من کی ام؟"
به فکر فرو رفتم و دیالوگا تو ذهنم مدام تکرار می شد:
_تو هنوز حتی خودت رو نمیشناسی!
_نیروی شگفت انگیزی در انتظارته...
_با خودشناسی میشه به این نیرو مسلط شد.
اما...
به راستی
من کی ام؟؟؟
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan