eitaa logo
گنج سخن
415 دنبال‌کننده
259 عکس
107 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
*به نادر شاه افشار وفرزند شمشیر افتخار کنید و سر تعظیم فرود آورید* *بخوانید لطفا*  متولد۱۰۶۷ شمسی کلات نادری و مقتول ۱۱۲۶ درقوچان که *جمعا دوازده سال!!!!! پادشاه ایران بود. او از مشهور ترین پادشاهان ایران،پس از اسلام است* *بی گمان نالایق ترین پادشاه صفوی و ایران در درازای تاریخ، نهمین پادشاه صفوی، شاه سلطان حسین بودکه تمام زندگی خود را صرف عقاید مذهبی کرد و کل کشور ایران را به باد داد......* سرانجام حکومتش بدست محمود افغان سرنگون وبعد از مرگ محمود، قدرت در ایران بدست اشرف افغان افتاد، در طول مدت حکومت ننگین افغانها،ایران توسط افغانها، روسها و ترکان عثمانی اشغال و ایرانیان سخت ترین، خفت بارترین و هولناکترین شرایط را تحمل میکردند ! *تا اینکه " نادرشاه فرزند شمشیر و اخرین فاتح مشرق زمین " سر بر اورد !* "اشرف افغان" و لشکریانش پس از شکستی خفت بار از نادر و سپاهیانش در اصفهان و دامغان به قندهار و هرات گریختند، *نادر در پی انان قندهار را محاصره و بسیاری از لشکریان افغان را کشت و تارومار کرد* ، حدود ۸۰۰ تن از افسران و جنگجویان افغان به دهلی گریختند و به دربار "محمدشاه" پناهنده شدند، *نادر چندین بار تقاضای استرداد انان رانمود، درباریان هندوستان نه تنها ترتیب اثری ندادند و بلکه اخرین فرستادگان نادر را نیز گردن زدند، زیرا معتقد بودند نادر شجاعت، سپاهیانی اماده و توانایی جنگ با ارتش پرشمار و قدرتمند هندوستان را ندارد، اما نادر فرزند شمشیر، تمامی محاسبات دربار محمدشاه را بهم ریخت، هندوستان را فتح و افسران افغان را در دهلی به دار اویخت، سپس محمدشاه امان خواست نادر در قبال کلید خزانه سلطنتی، هندوستان و محمدشاه را رها کرد و فاتحانه با غنائمی ارزشمند همچون دو الماس کوه نور و دریای نور و دیگر جواهرات پرشمار به ایران بازگشت،⚘ *نادر ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ترکیه ﺍﺧﻄﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ هرچه سریعتر ﺗﺮﮎ ﮐﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ گستاخانه ﺷﻌﺮ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﺩﺭ میفرستد :* ﭼﻮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻗﺸﻮﻧﻢ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮐﻨﯽ ﺳﺤﺮﮔﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﻨﯽ ﺍﮔﺮ ﺁﻝ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﺣﯿﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ ﺯﭼﻨﮓ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ⚘ ﭼﻨﺎﻧﺖ ﺑﮑﻮﺑﻢ ﺑﻪ ﮔﺮﺯ ﮔﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﯾﮑﺴﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﺯﻧﺪﺭﺍﻥ و ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ مینویسد :⚘ ﭼﻮ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺯ ﭘﯿﺸﺶ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺩ ﻋﻘﺎﺏ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﻧﺘﺮﺳﺪ ﺯ ﺑﻮﻡ ﺩﻭﻣﺮﺩ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﺩﻭﺻﺪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭﻡ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﯾﺰﺩﺍﻥ ﺩﻫﺪ ﺭﻭﻧﻘﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﯾﻪ ﺯﻧﻢ ﺑﯿﺮﻗﻢ ⚘ *ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻧﺒﺮﺩﯼ ﺳﻬﻤﮕﯿﻦ ﺍﺭﺗﺶ قدرتمند "ﺗﻮﭘﺎﻝ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﭘﺎﺷﺎ " ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ترکیه ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭﻃﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﺮﮐﺎﻥ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ متجاوز ﺑﺎﺯﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ* ، *بدون تردید ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘۀ ﻗﻔﻘﺎﺯ*، ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺖ ﺳﻬﻤﮕﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﺶ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ تخته ﺳﻨﮕﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺳﻔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﻧﺎﻥ ﻭ ﭼﻨﺪ ﭘﯿﺎﺯ نهاده بودند ⚘. ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ فرمان ﺩﺍﺩ ﺳﻔﯿﺮ ﺭﻭﺳﯿﻪ " ﮔﺎﻟﯿﺘﺰﯾﻦ " ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﺭﺗﺶ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺍﻭﺭﺩﻧﺪ ، *ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ میکرﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﻧﺒﺮﺩ ﻭ ﮐﺸﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :* ﺍﻗﺎﯼ ﮔﺎﻟﯿﺘﺰﯾﻦ ، ﺳﺮﯾﻌﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﺘﺒﻮﻋﺘﺎﻥ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺭﺗﺶ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ هرچه سریعتر ﺗﺮﮎ ﮐﻨﺪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﻤﺎمی سپاهیانتان ﺭﺍ از دم تیغ گذرانده ﻭ ﺍﺟﺴﺎﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ . *ﮔﺎﻟﯿﺘﺰﯾﻦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺧﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎن ﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻠﮑﻪ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﻧﻮﺷﺖ :* *" ﻧﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﻥ ﻣیداد " !!!* *"چه بسا این مرد قادر است روسیه و حتی اروپا را به تصرف دراورد، ﺻﻼﺡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ هرچه سریعتر ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯿﻢ "* *ﺍﺭﺗﺶ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﭘﯿﺮﻭ ﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﺭ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮑﻤﺎﻩ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﯽ ﺗﺮﮎ کرد*، ملتی که تاریخ کشورش را نداند، سزاور بردگیست اگر خواندن تاریخ ایران باب شود و افتخارات گذشته دور و نزدیک برای هر ایرانی یادآوری شود.‌.... https://eitaa.com/ganj_sokhan
🌙 داستان ابودجانه و همسایه یهودی ابودجانه (رضی الله عنه) همیشه عادت داشت پشت سر رسول الله(صلی الله علیه و سلم) نماز بخواند، اما به محض تمام شدن نماز به سرعت از مسجد بیرون می رفت. رسول الله(صلی الله علیه و سلم) که متوجه این امر شده بود، روزی او را نگه داشت و پرسید : ای ابودجانه، حاجتی به درگاه خداوند داری؟ ابودجانه گفت : بله ای رسول خدا. مشکلی دارم که نمی توانم لحظه ای از آن غافل شوم. پیامبر (صلی الله علیه و سلم) فرمود : خب چرا بعد از پایان نماز درنگ نمی کنی تا حل مشکلت را از خداوند بخواهی؟ ابودجانه گفت : مشکلم این است : همسایه ای یهودی دارم که شاخه ی نخلش در حیات خانه ی ما قرار دارد. وقتی شب باد می وزد رطب آن در حیات خانه ی ما می ریزد، من به سرعت از مسجد خارج می شوم تا رطب ها را به صاحبش تحویل دهم، مبادا که فرزندان گرسنه ام از خواب بیدار شوند و بخورند. ای رسول خدا، قسم می خورم، روزی یکی از فرزندانم را دیدم که خرمایی را گاز می زد ، خرما را قبل از پایین بردن، از دهانش بیرون آوردم. وقتی پسرم گریه کرد گفتم : آیا از اینکه به عنوان یک دزد در برابر خداوند قرار بگیرم خجالت نمی کشی؟ وقتی حضرت ابوبکر (رضی الله عنه) گفته های ابودجانه را شنید، آن نخل را از یهودی خرید و به ابودجانه و فرزندانش هدیه کرد. آن یهودی نیز وقتی حقیقت ماجرا را فهمید به سرعت اهل و فرزندانش را جمع کرد و به حضور رسول الله (صلی الله علیه و سلم) رفت و اسلام آورد. بله ... اینگونه بوده اند ... با اعمال و رفتاری متعالی و برآمده از ایمانی عمیق، دیگران را دعوت می کرده اند (رضی الله عنهم) ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
فرهنگ چیست؟ فرهنگ یعنی: عذرخواهی نشانه‌ی ضعف نیست. فرهنگ یعنی: کینه‌ ورز نباشیم. فرهنگ یعنی: لباس گران‌قیمت نشانه‌ی برتر بودن نیست. فرهنگ یعنی: به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم فرهنگ یعنی: القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست فرهنگ یعنی: هر کتاب یک تجربه است، تجربه‌هایمان را به اشتراک بگذاریم فرهنگ یعنی: وجدان کاری داشته باشیم. فرهنگ یعنی: چشم و هم‌چشمی را کنار بگذاریم. فرهنگ یعنی: تفاوت نسل‌ها را درک کنیم فرهنگ یعنی: آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود. فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم! فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم فرهنگ یعنی: به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم فرهنگ یعنی: در دورهمی‌ها کسی را سوژه‌ی غیبت کردنمان قرار ندهیم فرهنگ یعنی: در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم. فرهنگ یعنی : زود قضاوت نکنیم فرهنگ یعنی : سرزنش نکنیم فرهنگ یعنی : با نمک بودن یعنی مورد تمسخر قرار دادن و تخریب دیگران نیست. فرهنگ یعنی : با فرزندان و ... با احترام برخورد کنیم فرهنگ یعنی : گذشت. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
داستانهای آموزنده: ببخشيد شما ثروتمنديد؟ هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس‌هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزيدند. پسرك پرسيد: ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين؟ كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى‌زد و نمى‌توانستم به آنها كمك كنم. مى‌خواستم يك‌جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى‌هاى كهنه‌ی كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم. آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زيرچشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم! شما پولدارين؟ نگاهى به روكش نخ‌نماى مبل‌هايمان انداختم و گفتم: من؟ اوه... نه. دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبكى‌اش به هم میخوره. آنها درحالى‌ كه بسته‌هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان‌هاى سفالى آبى‌رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب‌زمينى‌ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب‌زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه‌ی اينها به هم مى‌آمدند. صندلى‌ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه‌مان را مرتب كردم. لكه‌هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى پاك نكردم. مى‌خواهم هميشه آنها را همان‌جا نگه دارم كه هيچ‌وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌*‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌(( @dastnnak_amozandeh ))* عجیب ترین معلم دنیا بود امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می‌کرد آن هم نه در کلاس،درخانه دور از چشم همه اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان،هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادندفهمیدم همه ۲۰ شده‌اند به جزمن ‌ به جز من که ازخودم غلط گرفته بودم من نمی خواستم اشتباهاتم رانادیده بگیرم و خودم رافریب بدهم بعد از هرامتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ی بهتری بگیرم مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد،معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت چهره‌ی هم کلاسی‌هایم دیدنی بود آن ها فکر می‌کردنداین امتحان را هم مثل همه‌ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند. اما این بارفرق داشت این بار قرار بودحقیقت مشخص شود. فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم؛از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
🔘 داستان کوتاه یکی از بزرگان عرب برای مهمانی نزد امام حسن مجتبی علیه السلام رفت و موقعی که سفره پهن کردند تا شام بخورند،یک دفعه مرد اظهار غصه و ناراحتی کرد و گفت: من چیزی نمی‌خورم. امام حسن-علیه السلام- به او فرمود: چرا چیزی نمی‌خوری؟ آن مرد عرض کرد: ساعتی قبل فقیری را دیدم اکنون که چشمم به غذا می‌افتد به یاد آن فقیر افتادم و دلم سوخت. من نمی‌توانم چیزی بخورم مگر این‌که شما دستور بدهید مقداری از این غذا را برای آن فقیر ببرند. امام حسن-علیه السلام- فرمود: آن فقیر کیست؟ مرد عرض کرد: ساعتی قبل که برای نماز به مسجد رفته بودم، مرد فقیری را دیدم که نماز می‌خواند. بعد از این که وی از نماز فارغ شد، دستمالش را باز کرد تا افطار کند. شام او نان جو و آب بود. وقتی آن فقیر مرا دید از من دعوت کرد که با او هم غذا شوم ولی من‌ که عادت به خوردن چنان غذای فقیرانه‌ای نداشتم،دعوت وی را رد کردم، حالا، اگر می‌شود مقداری از این شام خود را برای وی بفرستید. امام حسن مجتبی-علیه السلام- باشنیدن این سخنان گریه کرد و فرمود: او پدرم، امیرمؤمنان و خلیفه مسلمان علی-علیه السلام- است، او با اینکه بر سرزمینی بزرگ حکومت می‌کند، مانند فقیر‌ترین مردم زندگی می‌کند و همیشه غذای ساده می‌خورد. آیت الله شهید دستغیب/آدابی از قرآن/ص۲۸۲ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
امیرالمومنین امام علی(علیه السلام) : ‼ اگر مــردم به هنگامى كه بلاها بر آنان فــرود مى آمد و نعمت ها از دستشان مى رفت ، بانيت هاى خــوب و دلى مشتـاق به پروردگارشان پناه مى بردند ، بى گمــان هــر از دسـت رفتــه اى به آنان باز مى گشت و هــر فــاســدى اصـلاح مى شــد... 📚 نهج البلاغه ، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت بود. علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد. آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،‌آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟ بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر. بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
حکایت فلمینگ، یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود. یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند. فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: " می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی". کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم". در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟" کشاورز با افتخار جواب داد: "بله" با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند.  اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد. پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد. سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد. چه چیزی نجاتش داد؟  پنسیلین... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
✍ یکي بود، يکي نبود. مردي بود که خيلي دلش مي‌خواست مثل اعيان و اشراف و خان‌ها زندگي کند. اما نه پول و پله‌ي زيادي داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتي. آن مرد، با صرفه جويي زياد زندگي مي‌کرد تا شايد پولي پس انداز کند،. از قضاي روزگار، يک روز‌ اين مرد روستايي به شهر رفته بود تا چيزي بفروشد. جنس هايش را فروخت. مي‌خواست به روستاي خودش بر گردد که چشمش به دکان ميوه فروشي افتاد. خربزه‌اي  چشمش را گرفت و با خودش گفت: «کاش پول زيادي داشتم و يک خربزه مي‌خريدم. اما همين که ناهار مختصري بخرم که از گرسنگي نميرم، کافي است. نبايد ولخرجي بکنم.»   مرد روستايي از جلو دکان ميوه فروشي رد شد و چند قدمي دور شد. اما ميل به خوردن خربزه نگذاشت جلوتر برود. با خودش گفت: «چطور است به جاي ناهار، يک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سير مي‌شوم و ديگر نيازي به خريد ناهار ندارم.»   با اين فکر برگشت و خربزه‌اي  خريد و راه افتاد از شهر خارج شد، درختي پيدا کرد و زير سايه ي درخت نشست. چاقو را از جيبش در آورد و خربزه را قاچ کرد و مشغول خوردن آن شد. وقتي که خربزه را مي‌خورد، گفت: «پوست خربزه را نمي‌تراشم تا هر کس از اينجا عبور کند و پوست خربزه را ببيند،  بگويد که يک خان از اينجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده است.»   تصميم گرفت مثل خان ها بلند شود و به راهش ادامه دهد. اما هنوز گرسنه بود و ميل به خوردن خربزه آزارش مي‌داد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم مي‌تراشم و مي‌خورم. پوست و تخمه هايش را مي‌گذارم همين جا بماند. آن وقت، هر کس از اينجا عبور کند، مي‌گويد که يک خان از اينجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. اين جوري بهتر است.»   مرد روستايي با اين فکر، پوست خربزه را هم تراشيد و خورد. اما باز هم سير نشد. با اين که دلش نمي‌خواست خود پوست خربزه را هم بخورد، دلش نمي‌آمد از خوردن آن چشم بپوشد. نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همين که تخمه‌هاي خربزه بر جا بماند، کافي است. هر کس از اينجا عبور کند، مي‌گويد که يک خان ثروتمند از اينجا گذشته است. خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نوکرش تراشيده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه خان مهمي که هم الاغ داشته، هم نوکر!»   خوردن پوست خربزه هم تمام شد. خان خيالي مانده بود و تخمه‌هاي خربزه،  اما هر کاري مي‌کرد، نمي‌توانست از تخمه‌هاي خربزه هم دل بکند. براي خوردن تخمه‌هاي خربزه هيچ بهانه‌اي  نداشت. با بي ميلي بلند شد و راه افتاد. چند قدمي که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمه‌هاي خربزه هم نمي‌توانم بگذرم. اما آن ها را هم نمي‌توانم بخورم. مردم چه مي‌گويند؟ نمي‌گويند اين چه خاني بوده که از تخمه ي خربزه هم چشم پوشي نکرده است؟!»   مرد روستايي دوباره راه افتاد. چند قدم از جايي که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمه‌هاي خربزه، کار مهمي بود بادي به غبغب انداخت و مثل خان ها قدم برداشت. در اين حال، احساس مي‌کرد که پياده نيست و بر الاغي که پوست خربزه را خورده سوار شده است و نوکري که پوست خربزه را تراشيده، دهنه ي الاغش را به دست دارد. اين فکرها مدت زيادي ادامه پيدا نکرد. يک باره مرد روستايي از خر شيطان پياده شد و با عجله به طرف تخمه‌هاي خربزه اش دويد. خيلي زود تخمه‌هاي خربزه را برداشت و با ميل زياد مشغول خوردن آن ها شد.   تخمه‌هاي خربزه را هم که خورد، گفت: «آخيش! راحت شدم. حالا انگار نه خاني آمده، نه خاني رفته. اصلاً هيچ خاني از اينجا عبور نکرده و خربزه‌اي  هم نداشته که بخورد.» ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
"راز  نام یک پادگان به نام یک قهرمان " میخواهم داستان قهرمانی یک سرباز شجاع ارتشی در زمان جنگ را بازگو کنم تا بزرگداشت روز ارتش با حس و حال خاصی برایتان همراه باشد. خروجی درب پشتی قصر فیروزه یک مرکز آموزشی هست تحت عنوان مرکز آموزشی شهید ستوانیکم وظیفه "عبدالحمید انشایی" در حالیکه هزاران شهید از درجات امیری تا سرهنگی، سرگردی، سروانی، ستوانی، استواری، گروهبانی در ارتش هست، چه عاملی باعث شده نام سرباز وظیفه "پایین ترین" درجه نظامی در ارتش بر سر درب پادگان بزرگ حک شود چرا که این تابلو با مفاهیم ارشدیت و سسله مراتب ارتش همخوانی نداشت. بلاخره جواب سوالم را از تلویزیون شنیدم. در تلویزیون یکی از امیران ارتش در مورد ستواندوم شهید سرباز وظیفه "عبدالحمید انشایی" خاطره ای تعریف کرد. عبدالحمید انشایی در زمان جنگ تحمیلی عراق و ایران، سرباز وظیفه و رسته اش دیده بانی بوده. دیده بان در نیروی زمینی خیلی جلوتر از توپخانه در مکانهایی خاص ضمن استتار خود اقدام به شناسایی دقیق محل هایی که توپهای خودی باید زده شود به نیروهای خودی به اصطلاح "گرا" میدهد. حمید انشایی در منطقه بلندی به نام "شیاه کوه " در جبهه گیلان غرب مستقر میشود و گراها را به نیروهای خودی ارسال میکند تا توپچیها گلوله های توپ را به محل های دقیق دشمن شلیک کنند. دشمن جلوتر میاید. محاصره تنگ تر میشود. فرمانده دستور میدهد سرباز برگرد! انشایی برگرد! حمید انشایی در شیاه کوه در نزدیکی نیروهای بعثی اقدام به گرا دادن محلی که خودش مستقر بوده را میدهد! عقب نشینی و فرار از جبهه برایش معنی ندارد. این جوان بی باک با تمام شجاعت و دلاوری جایی که خود سنگر گرفته بود را به نیروهای ایرانی بعنوان نقطه هدف گرا میدهد. فرمانده متوجه میشود جایی که انشایی گرا میدهد آنجایی ایست که خودش سنگر گرفته است. سراسیمه بی سیم میزند: انشایی این چه گرایی ست میدهی؟ این محل که محل استقرار خودت است؟ انشایی جواب بده جواب بده. انشایی جواب داد: اینجا دیگر محل من نیست دشمن رسیده بزنید! فقط بزنید! عبدالحمید انشایی با گراهای خودش با دستور خودش جان جوانش بمبارانی دوطرفه میدید و هر لحظه برای آسمانی شدن عشق می ورزید. حمید انشایی جسورانه در حالیکه در زیر گلوله های توپ، پیکرش پر از خون و ترکش و زخم عمیق بود و آخرین لحظات عمرش را سپری میکرد با صدای بلند پشت بی سیم داد میزند: جناب سروان جناب سروان به امام شهدا و ملت ایران و مادرم بگویید : "شیاه کوه لرزید انشایی نلرزید" "شیاه کوه ترسید انشایی نترسید" او با رشادت بی نظیر مانع از عبور دشمن از منطقه یا بلندی شیاه کوه به سمت نیروهای ایرانی میشود و نام و یادش را برای همیشه در  تاریخ اسطوره های این کشور ثبت می کند. روحش شاد یادش گرامی https://eitaa.com/ganj_sokhan