تیمسار خلیلی با شجاعت تمام در صحنه نابرابر می ماند. موشک به 60 میلی میرسد. رادار اف 14 انواع هشدار ها را می نوازد. اما تیمسار تمکین نمی کند. خلبان کابین عقب فریاد می زند. قربان موشک!!! موشک!!! تیمسار طی یگ گردش شدید موشک را پشت سر می گذارد اما موشک فرانسوی در طراحی خود "انفجار در نزدیکی هدف نا موفق" را دارد. موج انفجار اف 14 ایرانی را تحت تاثیر قرار می دهد و سامانه های الکترونیکی برای لحظاتی مختل می شوند.
در همین لحظات تیمسار خلیلی خود را ریکاوری می کند. داد و فریاد افسران رادار بوشهر و ماهشهر احتمالا خبر خوبی دارند. بله اولین میراژ اف 1 شکار شده و موشک فینیکس کار خود را کرده. دود غلیظی آسمان را فرا گرفته، 3 میراژ عصبانی دیگر فرصت را غنیمت شمرده و به دنبال ضربه به سکوی نفتی ایران هستند. اف 14 ایرانی آنان را تعقیب می کند اما دیگر موشک فینیکس شلیک نمی کند. تیمسار تلاش می کند از پشت به میراژ ها نزدیک شود تا بتواند موشک کوتاه برد سایدواندر شلیک کند.اما یکی از میراژ ها گردش می کند و پشت سر تیمسار خلیلی قرار می گیرد. به هر حال تیمسار خلیلی کار خود را می کند و موشک سایدوایندر را شلیک می کند. میراژ گردش می کند و موشک به هدف نمی خورد، اما تیمسار دوباره آهنگ گوش خراش توپخانه اف 14 را می نوازد، میراژ دوم آسیب شدیدی میبیند و از صحنه دور می شود. لحظاتی بعد رادار بوشهر خبر از اجکت و در خواست امداد و نجات خلبان فرانسوی را می دهد. دو میراژ دیگر با دیدن چنین موقعیت وحشتناکی و دستور اکید کنسل شدن عملیات، راه عراق را در پیش می گیرند. تیمسار نیز به دنبال تانکر می گردند تا شاید افسر رادار دوم نیز بیهوش شود!!! او برای بار دوم در آسمان خلیج پارس سوخت گیری هوایی می کند. و هیجان و شور و شعفی وصف ناپذیر در نیروی هوایی پدید می آید. اف 5 های دزفول آن دو میراژ را تعقیب و یکی از آنها را شکار کردند. و میراژ اخر با اتمام سوخت در نزدیکی بصره سقوط کرد. اما رکن دوم ارتش ( سازمان اطلاعات ارتش) حمله جدید هوایی برای ساقط کردن حتمی اف 14 ایرانی را گزارش می کند. در آن روز تیمسار خلیلی درجه های ارتقا خود را در آسمان و در کابین اف 14 دریافت می کند.
در آن روز او برای 6 بار دیگر در آسمان خلیج پارس سوخت گیری هوایی انجام می دهد. و 12 ساعت در آسمان گشت زنی می کند. جنگنده های عراقی به سمت او یورش می بردند اما در نزدیکی برد موشکی اف 14 با گردشی بزدلانه عملیات را کنسل می کردند. تیمسار سرتیپ خلبان یدالله خلیلی ضمن شکار مستقیم 8 فروند جنگنده عراقی ( یک فروند دیگر در بعد از ظهر همان روز) و 10 فروند شکار غیر مستقیم و کنسل کردن 18 عملیات هوایی عراق، طولانی ترین گشت هوایی رزمی جهان را به نام خود ثبت کرد. او در ساعت 17 و 50 دقیقه بعد از ظهر همان روز در حالی که هنوز مسلح بود در پایگاه هوایی بوشهر فرود آمد. یاد او و دیگر قهرمانان واقعی جنگ گرامی باد🇮🇷🍃💪☂️🌹🇮🇷🍃
https://eitaa.com/ganj_sokhan
در یكی از آبادیهای اربابی ظالم و ستمگر بود. او یك روز حكم میكند رعیتها جفتی دو من كره برای سر سلامتی او بیاورند.
رعیتها هم چیزی نداشتند. هرچه فكر میكنند چه كنند عقلشان به جایی نمیرسد. آخرش میروند و دست به دامن كدخدا میشوند و از او میخواهند كه پیش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن كره معافشان كند.
كدخدا هم بادی به غبغب میاندازد و قول میدهد كه كارشان را درست كند و پیش ارباب برود.
كدخدا پیش ارباب میرود و میگوید: "ارباب! رعیتها امسال كار زیادی ندارند، قوهشان نمیرسد جفتی دو من كره بدهند یك لطفی بهشان بكن".
مالك از خدا بیخبر هم كه رعیتهاش را خوب میشناخته و میدانسته كه چقدر صاف و صادقند میگوید: "والله كدخدا هرچه فكر میكنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیتها بگو كره را بهشان بخشیدم جفتی دومن روغن بیارن!"
كدخدا هم به خیال اینكه برای رعیتها كاری كرده خوشحال و خندان میآید و رعیتها را جمع میكند و میگوید: "مردم! هی بگید كدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس كردم تا راضی شد به جای دو من كره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا كنين!
https://eitaa.com/ganj_sokhan
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوهها بالا برود.او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد و بهجز تاریکی هیچچیز دیده نمیشد.
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همان طور که داشت بالا میرفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هرچه تمامتر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده. حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.در آن لحظات سنگین سکوت چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند: «خدایا کمکم کن.»
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: «از من چه میخواهی؟»کوهنورد گفت:«نجاتم بده.»صدا گفت:«واقعا فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم؟»کوهنورد گفت: «البته، تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.»
صدا گفت:«پس آن طناب دور کمرت را ببُر!»برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت.
https://eitaa.com/ganj_sokhan
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر
استخوان گوسفند بود که تراشه ای
از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
https://eitaa.com/ganj_sokhan
.
*خود احیا در هنگام حمله قلبی*
*لطفا دو دقیقه از وقت خود را ،*
*صرف کنید و این را بخوانید:*
۱) *فرض کنید ساعت ۷ ونیم شب ، بعد از یک روز کاری سخت به خانه می روید (البته به تنهایی).*
۲) *واقعا خسته، ناراحت و ناامید هستید و ناگهان درد شدیدی در قفسه سینه خود احساس می کنید و درد به سمت بازو و تا فک ادامه می یابد. شما حدود ۵ کیلومتر با نزدیکترین بیمارستان به خانه خود فاصله دارید.*
۳) *متأسفانه، شما نمی دانید که آیا می توانید به آنجا راه پیدا کنید یا خیر.*
۴) *شما در انجام CPR*
*( احیای قلبی، ریوی )* CardioPulmonary Resuscitation
*آموزش دیده اید ، اما فردی که دوره را ارائه کرده است به شما نگفته است که چگونه آن را ،*
*روی خودتان انجام دهید.*
۵) *وقتی تنها هستید چگونه از حمله قلبی جان سالم به در ببرید؟*
*از آنجایی که بسیاری از افراد هنگام حمله قلبی تنها هستند ، برای فردی که ضربان قلبش اشتباه است و شروع به احساس ضعف می کند ،*
*تنها 10 ثانیه*
*تا از دست دادن هوشیاری باقی مانده است*
۶) *با این حال ، این قربانیان می توانند :*
*با " سرفه های شدید "*
*بارها و بارها*
*به خود کمک کنند*.
*قبل از هر سرفه*
*باید نفس عمیق کشید*
*و سرفه ، باید عمیق و طولانی باشد مانند زمانی که خلط از اعماق قفسه سینه تولید می شود*
. *تنفس و سرفه ، باید :*
*هر دو ثانیه یکبار*
*بدون وقفه تکرار شود*
*تا زمانی که :*
*کمک برسد ، یا تا زمانی که :*
*ضربان عادی قلب را دوباره*
*احساس کنید.*
۷) *نفس های عمیق اکسیژن را ،*
*وارد ریه ها می کند*
*حرکات سرفه بر قلب فشار می آورد*
*و گردش خون را حفظ می کند*
*عمل فشار دادن به قلب به آن کمک می کند تا به ریتم طبیعی خود بازگردد*
*به این ترتیب، قربانیان حمله قلبی می توانند به بیمارستان مراجعه کنند.*
۸) *تا حد امکان به افراد بیشتری بگویید. شما می توانید زندگی آنها را نجات دهید!*
۹) *یک متخصص قلب می گوید :*
اگر هرکسی که این نامه را دریافت می کند با مهربانی برای 10 نفر ارسال نماید ،
*احتمالاً حداقل یک بار ،*
*جان افراد را نجات خواهیم داد.*
*۱۰) به جای ارسال جوک،لطفا ... با ارسال فوروارد این نامه می توانید جان یک نفر را نجات دهید*.
۱۱) *اگر این پیام برای شما ... بیش از یک بار ارسال شده ، لطفا ناراحت نشوید ... در عوض خوشحال باشید که دوستان زیادی دارید که به شما اهمیت می دهند*.
*حالا انگشت خود را روی پیام نگه دارید و ارسال آن به دیگران را ادامه دهید.🙏*
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🔴وقتی رضاشاه از عجیده خاتون خواستگاری کرد این زن لر جوابی داد که هنوز هم تاریخ شکوه این زن و حقارت رضاشاه را روایت میکند
🔷در هنگامه کشف حجاب رضاشاه به لرستان سفر می کند. در مراسم استقبال ، رضاشاه از عجیده خانم مادر علیرضاخان بیرانوند میخواهد زن وی شود. داستان به این گونه است که عجیده خانم در مراسم استقبال جلوی رضاخان را میگیرد و از او درخواست میکند، رضا خان میپرسد کیستی و چکار داری، که عجیده خانم خود را چنین معرفی میکند: عجیده هستم. مادر علیرضا و یداله خان بیرانوند. شما آنها را دستگیر کردید. ( در آن زمان بسیاری از سران عشایر و مبارزان لرستانی توسط قشون پهلوی دستگیر شده بودند و بسیاری از آنها اعدام یا تبعید شدند).
🔷 رضاخان مکثی میکند(در مقابل جسارت زن لر تامل می کند) و میگوید: با خودم ازدواج کن تا خودم برای تو علیرضا و یداله بسازم. عجیده خانم در مقابل درخواست رضان خان جوابی کوبنده می دهد و میگوید: من زنش هستم که علیرضا و یداله را بیاورم اما تو آن مردی نیستی که چنین فرزندانی را درست کنی! (این پاسخ کوبنده و تاریخی عجیده خانم در جراید آن زمان به ثبت رسیده و سندی بر بی باکی و دلاوری شیر زنان عشایر لر در مقابل شاهی ستمگر و دیکتاتور میشود! پس از آن ماجرا عجیده خانم و خانوادهاش به کلات نادری تبعید شدند. پس از مدتی علیرضاخان بیرانوند فرزند علیمردان خان بیرانوند در زندان قصر قجر به همراه برادرانش اعدام شدند.😔😔
منبع:
۱_روزنامه رعد آن زمان
۲_کافه تاریخ
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🌸🍃🌸🍃
نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت :
پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!!
من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند ...
هردو آمدند و نادر شاه گفت :
در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده !!!!
هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ...
ابتدا باغبان گفت :
پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده ....
سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد :
پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم ، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است ، نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است بچه گربه ماده خاکستری رنگ است . حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند .
همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود !!!
نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر ....
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🌸🍃🌸🍃
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود!
یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...
او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.
انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.
در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد.
سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
https://eitaa.com/ganj_sokhan
📌 روز قیامت برای اهل ایمان وحشتناک نیست..
دکتر مصطفی محمود رحمه الله میفرماید:
روز قیامت آنقدرها هم که برخی تصور میکنند وحشتناک نیست ، بلکه برای کسانیکه پایبند به عهد و پیمان بودهاند و برای آن روز تلاش کردهاند ، روز شگفت انگیز و زیبایی خواهد بود
{ لَایَحۡزُنُهُمُ ٱلۡفَزَعُ ٱلۡأَكۡبَرُ } [سوره اﻷنبياء: ۱۰۳]
«وحشت بزرگ [ قیامت ] آنان را اندوهگین نمیسازد»
🌸 روز فوق العادهای خواهد بود وقتی برانگیخته شدی و فرشتگان را دیدی که منتظرند تا پذیرای تو باشند. { وَتَتَلَقَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ هَٰذَا يَوْمُكُمُ الَّذِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ }[سوره اﻷنبياء: ۱۰۳]
{و فرشتگان به استقبالشان میآیند [ و به آنان میگویند:] «این همان روزی است که به شما وعده داده میشد ...»
🌸 روز شگفت انگیزی خواهد بود وقتی در بین مردم با شادی فریاد میزنی 👈 هَاۤؤُمُ ٱقۡرَءُوا۟ كِتَـٰبِیَهۡ [ سوره الحاقة: ۱۹ ]
«بیایید نامۀ [ اعمال ] مرا بخوانید».
🌸 روز شادی خواهد بود ، وقتیکه به پشت سر خود نگاه میکنی و فرزندانتان را میبینی که بدنبال تو راه افتادهاند تا در شادی تو شریک شوند. {أَلۡحَقۡنَا بِهِمۡ ذُرِّیَّتَهُمۡ}[سوره الطور: ۲۱]
«فرزندانشان را [ نیز در بهشت ] به آنان ملحق خواهیم كرد.»
🌸 روز بسیار شگفتانگیزی خواهد بود وقتی برای اولین بار در جمع افرادی راه میروید که خداوند از آنها راضی شده و پیامبر ﷺ هم پیشاپیش تو راه میرود. { یَوۡمَ لَا یُخۡزِی ٱللَّهُ ٱلنَّبِیَّ وَٱلَّذِینَ ءَامَنُوا۟ مَعَهُۥۖ نُورُهُمۡ یَسۡعَىٰ بَیۡنَ أَیۡدِیهِمۡ }[سوره التحريم: ۸]
«روزی که الله، پیامبر و کسانی را که همراه او ایمان آوردهاند، خوار نمیکند. نورشان پیشاپیش آنان در حرکت است»
🌸 روز بسیار زیبایی خواهد بود وقتی تو و خانوادهات مهمان خوشایندی خواهید بود و صدایی را میشنوی که تو را مخصوصا مخاطب قرار میدهد: وارد شو { ٱدۡخُلُوا۟ ٱلۡجَنَّةَ أَنتُمۡ وَ أَزۡوَ ٰجُكُمۡ تُحۡبَرُونَ} [ سوره الزخرف: ۷۰ ]
«شما و دیگر مؤمنانی که همچون شما هستند، به بهشت درآیید تا [ از نعمتهای جاودانش بهرهمند گردید] و شادمان شوید.»
🌸 نخواهی توانست طراوت چهره شاد خود را پنهان کنی ، وقتی یار و همنشین تو در آنجا محمد ﷺ، موسی ، عیسی ، نوح و ابراهیم علیهم السلام باشد. { فَأُو۟لَـٰۤىِٕكَ مَعَ ٱلَّذِینَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَیۡهِم مِّنَ ٱلنَّبِیِّـۧنَ وَٱلصِّدِّیقِینَ وَٱلشُّهَدَاۤءِ وَٱلصَّـٰلِحِینَۚ وَحَسُنَ أُو۟لَـٰۤىِٕكَ رَفِیقࣰا}[سوره النساء: ۶۹]
«آنها همنشین کسانی خواهد بود که الله آنان را گرامی داشته است ؛[ یعنی ] با پیامبران و صدیقان [ تصدیقکنندگان پیامبر] و شهیدان و صالحان؛ و اینان چه نیکو رفیقانی هستند»
آنچه را که در اینجا میخواندی در آنجا به خاطر خواهی آورد: { أَفَمَن وَعَدۡنَـٰهُ وَعۡدًا حَسَنࣰا فَهُوَ لَـٰقِیهِ كَمَن مَّتَّعۡنَـٰهُ مَتَـٰعَ ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا ثُمَّ هُوَ یَوۡمَ ٱلۡقِیَـٰمَةِ مِنَ ٱلۡمُحۡضَرِینَ }[سوره القصص: ۶۱]
«آیا کسیکه به او وعده نیکو دادهایم و به آن خواهد رسید ، همچون کسی است که او را از بهره زندگی دنیا برخوردار ساختهایم و روز قیامت از [جمله ] احضار شدگان [ در آتش دوزخ] است؟»
دکتر مصطفی محمود رفت ولی این سخنان ماندگار باقی خواهد ماند: { إِنَّ فِی ذَ ٰلِكَ لَذِكۡرَىٰ لِمَن كَانَ لَهُۥ قَلۡبٌ أَوۡ أَلۡقَى ٱلسَّمۡعَ وَهُوَ شَهِیدࣱ} [سوره ق: ۳۷]
«(بیگمان در این [سخن] برای صاحبدلان یا کسانیکه با حضور [قلب به ندای توحید] گوش فرا میدهند و هوشیارند، اندرز است.»
✅ «برای یک زندگی ابدی آماده شوید»
خداوند به ما و شما و همهی پدران و مادرانمان و هرکس که بر ما حقی دارد و فرزندان و عزیزانمان ... و به همه مسلمانان، بهشت برین را در معیت محبوبمان محمد ﷺ عطا فرماید. آمین
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🛑خاطره ای از دوران ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد نقل میکنم که در تاریخ ثبت بشه .
دوستی داشتم که سفیر اکرودیته ایران در منطقه امریکای لاتین (امریکای مرکزی ) بود ( به سفیری که علاوه بر کشور محل ماموریت سفارت کشورش در چند کشور اطراف که سفیر ندارد را سرپرستی کند اکرودیته میگویند ) در ایام ریاست جمهوری دکتر احمدی نژاد دیدم چند وقتی هست که دوستم تهران هست و بر خلاف معمول به محل ماموریت برنگشت ازش پرسیدم چند روز دیگه برمیگردی ؟ گفت از سفارت استعفا دادم و برنمیگردم ... !!! پرسیدم چرا ..!؟
گفت ماه گذشته اقای احمدی نژاد به منطفه امریکای لاتین سفر کرد و علاوه بر مکزیک ( محل ماموریت دوستم ) از چند کشور دیگر از جمله نیکاراگوئه بازدید کرد . طبق روال در تنظیم برنامه دیدار رئیس جمهورهای دو کشور تیتر و اطلاعات موارد مذاکرات را هم تنظیم کردیم و برای مطالعه به اقای احمدی نژاد دادیم . ایشان نگاهی به دستور مذاکرات انداخت و با ناراحتی پرسید این بند ۳ دیگه چیه .!؟ اقای متکی به من گفت اقای سفیر جزییاتش رو به اقای رییس جمهور توضیح بدید . گفتم ما از حدود دو دهه قبل چند صد میلیون دلار طلب از نیکاراگوئه داریم که در سر رسید ها پرداخت نکردند الان با توجه به بهبود اوضاع اقتصادی این کشور و مذاکراتی که من با وزیر اقتصاد و رییس بانک مرکزی و وزیر خارجه اشان داشتم امادگی دارند در چند قسط پرداخت کنند نیمی از طلب را ابتدا و مابقی در دوسال پرداخت میکنند...!!!
اقای احمدی نژاد با عصبانیت گفت شما با اجازه چه کسی به اینها فشار اوردید که بدهی شون رو پرداخت کنند ...!!
شما فقط سفیر هستید . مملکت ما رییس جمهور داره . من از یک کشور انقلابی که در خط مقدم نبرد با امریکا هست ، طلب وصول نمی کنم .اتفاقا قصد دارم یک خط تسهیلات اعتباری یک میلیارد دلاری مجدد بهشون بدم
گفتم آقای رییس جمهور من سه سال زحمت کشیدم طلب کشور که قابل بخشش نیست...!! الان اینها توان بازپرداخت رو دارن بعداً چنین فرصتی شاید پیش نیاد ... !!
اقای احمدی نژاد گفت همینکه که گفتم صورتجلسه اماده کنید مبنی بر بخشش بدهی نیکاراگوئه به ایران وزیر اقتصاد هم امضا میکنه .منم امضا میکنم
نگاهی به اقای متکی کردم دیدم سرش رو انداخته پایین و ناراحته ولی چیزی نمیگه . گفتم اقای رییس جمهور باور کنید ساندنیست ها و دانیل اورتگا اون انقلابیون سابق نیستند الان که بعد از بیست سال دوباره بقدرت برگشتند ادبیاتشون تغییر کرده حتی مانیفست ساندنیستها رو تغییر دادن و مبارزه با امپریالیسم ایالات متحده را حذف کردند . اقای اورتگا سه روز بعد از ادای سوگند ریاست جمهوری به امریکا سفر کرد و در ملاقات با رییس جمهور امریکا گفت پیاماین سفر تغییر دیدگاههای ما و فشردن دست دوستی با ایالات متحده امریکاست .
یهو آقای احمدی نژاد با عصبانیت گفتند : اقای متکی چقدر گفتم این سفرای لیبرال و سازشکار رو عوض کن و سفیر انقلابی بذار جاشون . این سفیرت داره به من درس سیاست میده . هنوز نفهمیده دوره هاشمی و خاتمی تمام شده الان رییس جمهور خائن و سازشکار نداریم .
متکی گفت اقای احمدی نژاد ایشون از باسابقه ترین و خوشنام ترین سفرای ما هستند احمدی نژاد نگاهی به من انداخت و گفت اقای سفیر برید تفاهمنامه بخشش بدهی ها رو با وزارت خارجه نیکاراگویه اماده کنید فردا تو ملاقات با آقای اورتگا امضا کنم .
گفتم آقای رییس جمهور من از همین لحظه از سفارت استعفا میدم
خودم را تا این حد پایین نمیارم .
شما هم بیاموزید اگر در مواردی خاص قرار بر بخشش یا تخفبف بدهی کشوری باشه باید دولت با ادله کافی لایحه رو بفرسته مجلس پس از تصویب مجلس وتایید شورای نگهبان به امضای رهبری برسه تا قابل اجرا بشه شما اصلاً چنین اختیاری ندارید .
گفت : مجلس کیلویی چنده ...!؟ من انجاممیدم ؛ ببین اختیار یک رییس جمهور ارزشی و انقلابی تا کجاست؟
اقای احمدی نژاد اون کار رو انجام داد و صورتجلسه رو امضاء کرد .
در هشت سال دولت روحانی ؛ به هر دری زد تا برای دریافت طلب ایران از نیکاراگوئه راهی پیدا کنه نشد تا بحث شروع میشه میگن این امضای رییس جمهور خودتونه ما بدهی به شما نداریم .
✍اصغر احمدخانی / کارشناس بازنشسته وزارت خارجه
https://eitaa.com/ganj_sokhan
┊ ┊ ┊ 🍃
┊ ┊ 🍃 🌷
┊ 🍃 🌸
🍃 🌷
🌸
✨﷽✨
#کانال_پند_زندگی🕊🦋
💢گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمانخانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبهها میگذاشتند . وقتی او (گاوچران ) نوشیدنیاش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدمهای بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام میکنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام میدهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه🌺
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🌸
🌷🌸
🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸
🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
*به نادر شاه افشار وفرزند شمشیر افتخار کنید و سر تعظیم فرود آورید*
*بخوانید لطفا*
متولد۱۰۶۷ شمسی کلات نادری و مقتول ۱۱۲۶ درقوچان که *جمعا دوازده سال!!!!! پادشاه ایران بود. او از مشهور ترین پادشاهان ایران،پس از اسلام است*
*بی گمان نالایق ترین پادشاه صفوی و ایران در درازای تاریخ، نهمین پادشاه صفوی، شاه سلطان حسین بودکه تمام زندگی خود را صرف عقاید مذهبی کرد و کل کشور ایران را به باد داد......*
سرانجام حکومتش بدست محمود افغان سرنگون وبعد از مرگ محمود، قدرت در ایران بدست اشرف افغان افتاد، در طول مدت حکومت ننگین افغانها،ایران توسط افغانها، روسها و ترکان عثمانی اشغال و ایرانیان سخت ترین، خفت بارترین و هولناکترین شرایط را تحمل میکردند !
*تا اینکه " نادرشاه فرزند شمشیر و اخرین فاتح مشرق زمین " سر بر اورد !*
"اشرف افغان" و لشکریانش پس از شکستی خفت بار از نادر و سپاهیانش در اصفهان و دامغان به قندهار و هرات گریختند، *نادر در پی انان قندهار را محاصره و بسیاری از لشکریان افغان را کشت و تارومار کرد* ، حدود ۸۰۰ تن از افسران و جنگجویان افغان به دهلی گریختند و به دربار "محمدشاه" پناهنده شدند، *نادر چندین بار تقاضای استرداد انان رانمود،
درباریان هندوستان نه تنها ترتیب اثری ندادند و بلکه اخرین فرستادگان نادر را نیز گردن زدند، زیرا معتقد بودند نادر شجاعت، سپاهیانی اماده و توانایی جنگ با ارتش پرشمار و قدرتمند هندوستان را ندارد،
اما نادر فرزند شمشیر، تمامی محاسبات دربار محمدشاه را بهم ریخت، هندوستان را فتح و افسران افغان را در دهلی به دار اویخت، سپس محمدشاه امان خواست نادر در قبال کلید خزانه سلطنتی، هندوستان و محمدشاه را رها کرد و فاتحانه با غنائمی ارزشمند همچون دو الماس کوه نور و دریای نور و دیگر جواهرات پرشمار به ایران بازگشت،⚘
*نادر ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ترکیه ﺍﺧﻄﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ هرچه سریعتر ﺗﺮﮎ ﮐﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ گستاخانه ﺷﻌﺮ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﺩﺭ میفرستد :*
ﭼﻮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻗﺸﻮﻧﻢ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮐﻨﯽ
ﺳﺤﺮﮔﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﻨﯽ
ﺍﮔﺮ ﺁﻝ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﺣﯿﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ
ﺯﭼﻨﮓ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ⚘
ﭼﻨﺎﻧﺖ ﺑﮑﻮﺑﻢ ﺑﻪ ﮔﺮﺯ ﮔﺮﺍﻥ
ﮐﻪ ﯾﮑﺴﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﺯﻧﺪﺭﺍﻥ
و ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ مینویسد :⚘
ﭼﻮ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﻮﺩ
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺯ ﭘﯿﺸﺶ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺩ
ﻋﻘﺎﺏ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﻧﺘﺮﺳﺪ ﺯ ﺑﻮﻡ
ﺩﻭﻣﺮﺩ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﺩﻭﺻﺪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭﻡ
ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﯾﺰﺩﺍﻥ ﺩﻫﺪ ﺭﻭﻧﻘﻢ
ﺑﻪ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﯾﻪ ﺯﻧﻢ ﺑﯿﺮﻗﻢ ⚘
*ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻧﺒﺮﺩﯼ ﺳﻬﻤﮕﯿﻦ ﺍﺭﺗﺶ قدرتمند "ﺗﻮﭘﺎﻝ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﭘﺎﺷﺎ " ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ترکیه ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭﻃﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﺮﮐﺎﻥ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ متجاوز ﺑﺎﺯﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ* ،
*بدون تردید ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘۀ ﻗﻔﻘﺎﺯ*،
ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺖ ﺳﻬﻤﮕﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﺶ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ تخته ﺳﻨﮕﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺳﻔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﻧﺎﻥ ﻭ ﭼﻨﺪ ﭘﯿﺎﺯ نهاده بودند ⚘. ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ فرمان ﺩﺍﺩ ﺳﻔﯿﺮ ﺭﻭﺳﯿﻪ " ﮔﺎﻟﯿﺘﺰﯾﻦ " ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﺭﺗﺶ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺍﻭﺭﺩﻧﺪ ، *ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ میکرﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﻧﺒﺮﺩ ﻭ ﮐﺸﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :*
ﺍﻗﺎﯼ ﮔﺎﻟﯿﺘﺰﯾﻦ ، ﺳﺮﯾﻌﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﺘﺒﻮﻋﺘﺎﻥ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺭﺗﺶ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ هرچه سریعتر ﺗﺮﮎ ﮐﻨﺪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﻤﺎمی سپاهیانتان ﺭﺍ از دم تیغ گذرانده ﻭ ﺍﺟﺴﺎﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ .
*ﮔﺎﻟﯿﺘﺰﯾﻦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺧﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎن ﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻠﮑﻪ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﻧﻮﺷﺖ :*
*" ﻧﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﻥ ﻣیداد " !!!*
*"چه بسا این مرد قادر است روسیه و حتی اروپا را به تصرف دراورد، ﺻﻼﺡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ هرچه سریعتر ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯿﻢ "*
*ﺍﺭﺗﺶ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﭘﯿﺮﻭ ﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﺭ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮑﻤﺎﻩ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﯽ ﺗﺮﮎ کرد*،
ملتی که تاریخ کشورش را نداند، سزاور بردگیست
اگر خواندن تاریخ ایران باب شود و افتخارات گذشته دور و نزدیک برای هر ایرانی یادآوری شود.....
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🌙 داستان ابودجانه و همسایه یهودی
ابودجانه (رضی الله عنه) همیشه عادت داشت پشت سر رسول الله(صلی الله علیه و سلم) نماز بخواند، اما به محض تمام شدن نماز به سرعت از مسجد بیرون می رفت. رسول الله(صلی الله علیه و سلم) که متوجه این امر شده بود، روزی او را نگه داشت و پرسید : ای ابودجانه، حاجتی به درگاه خداوند داری؟
ابودجانه گفت : بله ای رسول خدا. مشکلی دارم که نمی توانم لحظه ای از آن غافل شوم.
پیامبر (صلی الله علیه و سلم) فرمود : خب چرا بعد از پایان نماز درنگ نمی کنی تا حل مشکلت را از خداوند بخواهی؟
ابودجانه گفت : مشکلم این است : همسایه ای یهودی دارم که شاخه ی نخلش در حیات خانه ی ما قرار دارد. وقتی شب باد می وزد رطب آن در حیات خانه ی ما می ریزد، من به سرعت از مسجد خارج می شوم تا رطب ها را به صاحبش تحویل دهم، مبادا که فرزندان گرسنه ام از خواب بیدار شوند و بخورند.
ای رسول خدا، قسم می خورم، روزی یکی از فرزندانم را دیدم که خرمایی را گاز می زد ، خرما را قبل از پایین بردن، از دهانش بیرون آوردم. وقتی پسرم گریه کرد گفتم : آیا از اینکه به عنوان یک دزد در برابر خداوند قرار بگیرم خجالت نمی کشی؟
وقتی حضرت ابوبکر (رضی الله عنه) گفته های ابودجانه را شنید، آن نخل را از یهودی خرید و به ابودجانه و فرزندانش هدیه کرد.
آن یهودی نیز وقتی حقیقت ماجرا را فهمید به سرعت اهل و فرزندانش را جمع کرد و به حضور رسول الله (صلی الله علیه و سلم) رفت و اسلام آورد.
بله ... اینگونه بوده اند ... با اعمال و رفتاری متعالی و برآمده از ایمانی عمیق، دیگران را دعوت می کرده اند (رضی الله عنهم)
https://eitaa.com/ganj_sokhan
فرهنگ چیست؟
فرهنگ یعنی:
عذرخواهی نشانهی ضعف نیست.
فرهنگ یعنی: کینه ورز نباشیم.
فرهنگ یعنی: لباس گرانقیمت نشانهی برتر بودن نیست.
فرهنگ یعنی: به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم
فرهنگ یعنی: القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست
فرهنگ یعنی: هر کتاب یک تجربه است، تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم
فرهنگ یعنی: وجدان کاری داشته باشیم.
فرهنگ یعنی: چشم و همچشمی را کنار بگذاریم.
فرهنگ یعنی: تفاوت نسلها را درک کنیم
فرهنگ یعنی: آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود.
فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم!
فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم
فرهنگ یعنی: به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم
فرهنگ یعنی: در دورهمیها کسی را سوژهی غیبت کردنمان قرار ندهیم
فرهنگ یعنی: در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم
فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم.
فرهنگ یعنی : زود قضاوت نکنیم
فرهنگ یعنی : سرزنش نکنیم
فرهنگ یعنی : با نمک بودن یعنی مورد تمسخر قرار دادن و تخریب دیگران نیست.
فرهنگ یعنی : با فرزندان و ... با احترام برخورد کنیم
فرهنگ یعنی : گذشت.
https://eitaa.com/ganj_sokhan
داستانهای آموزنده:
ببخشيد شما ثروتمنديد؟
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباسهاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزيدند.
پسرك پرسيد: ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين؟
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمىزد و نمىتوانستم به آنها كمك كنم. مىخواستم يكجورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايىهاى كهنهی كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زيرچشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم! شما پولدارين؟
نگاهى به روكش نخنماى مبلهايمان انداختم و گفتم: من؟ اوه... نه.
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبكىاش به هم میخوره.
آنها درحالى كه بستههاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجانهاى سفالى آبىرنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيبزمينىها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيبزمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همهی اينها به هم مىآمدند.
صندلىها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانهمان را مرتب كردم. لكههاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى پاك نكردم. مىخواهم هميشه آنها را همانجا نگه دارم كه هيچوقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
*(( @dastnnak_amozandeh ))*
عجیب ترین معلم دنیا بود
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد
آن هم نه در کلاس،درخانه
دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان،هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادندفهمیدم همه ۲۰ شدهاند به جزمن
به جز من که ازخودم غلط گرفته بودم
من نمی خواستم اشتباهاتم رانادیده بگیرم و خودم رافریب بدهم
بعد از هرامتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد،معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود
آن ها فکر میکردنداین امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند.
اما این بارفرق داشت
این بار قرار بودحقیقت مشخص شود.
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم؛از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🔘 داستان کوتاه
یکی از بزرگان عرب برای مهمانی نزد امام حسن مجتبی علیه السلام رفت و موقعی که سفره پهن کردند تا شام بخورند،یک دفعه مرد اظهار غصه و ناراحتی کرد و گفت: من چیزی نمیخورم.
امام حسن-علیه السلام- به او فرمود: چرا چیزی نمیخوری؟
آن مرد عرض کرد: ساعتی قبل فقیری را دیدم اکنون که چشمم به غذا میافتد به یاد آن فقیر افتادم و دلم سوخت.
من نمیتوانم چیزی بخورم مگر اینکه شما دستور بدهید مقداری از این غذا را برای آن فقیر ببرند.
امام حسن-علیه السلام- فرمود: آن فقیر کیست؟
مرد عرض کرد: ساعتی قبل که برای نماز به مسجد رفته بودم،
مرد فقیری را دیدم که نماز میخواند. بعد از این که وی از نماز فارغ شد،
دستمالش را باز کرد تا افطار کند.
شام او نان جو و آب بود. وقتی آن فقیر مرا دید از من دعوت کرد که با او هم غذا شوم ولی من که عادت به خوردن چنان غذای فقیرانهای نداشتم،دعوت وی را رد کردم، حالا، اگر میشود مقداری از این شام خود را برای وی بفرستید.
امام حسن مجتبی-علیه السلام- باشنیدن این سخنان گریه کرد و فرمود: او پدرم، امیرمؤمنان و خلیفه مسلمان علی-علیه السلام- است،
او با اینکه بر سرزمینی بزرگ حکومت میکند، مانند فقیرترین مردم زندگی میکند و همیشه غذای ساده میخورد.
آیت الله شهید دستغیب/آدابی از قرآن/ص۲۸۲
https://eitaa.com/ganj_sokhan
امیرالمومنین امام علی(علیه السلام) :
‼ اگر مــردم به هنگامى كه بلاها بر آنان فــرود مى آمد و نعمت ها از دستشان مى رفت ، بانيت هاى خــوب و دلى مشتـاق به پروردگارشان پناه مى بردند ، بى گمــان هــر از دسـت رفتــه اى به آنان باز مى گشت و هــر فــاســدى اصـلاح مى شــد...
📚 نهج البلاغه ، #خطبه_178
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#داستان
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است
https://eitaa.com/ganj_sokhan
حکایت
فلمینگ، یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت:
" می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
" پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنسیلین...
https://eitaa.com/ganj_sokhan
✍ یکي بود، يکي نبود. مردي بود که خيلي دلش ميخواست مثل اعيان و اشراف و خانها زندگي کند. اما نه پول و پلهي زيادي داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتي. آن مرد، با صرفه جويي زياد زندگي ميکرد تا شايد پولي پس انداز کند،. از قضاي روزگار، يک روز اين مرد روستايي به شهر رفته بود تا چيزي بفروشد. جنس هايش را فروخت. ميخواست به روستاي خودش بر گردد که چشمش به دکان ميوه فروشي افتاد. خربزهاي چشمش را گرفت و با خودش گفت: «کاش پول زيادي داشتم و يک خربزه ميخريدم. اما همين که ناهار مختصري بخرم که از گرسنگي نميرم، کافي است. نبايد ولخرجي بکنم.»
مرد روستايي از جلو دکان ميوه فروشي رد شد و چند قدمي دور شد. اما ميل به خوردن خربزه نگذاشت جلوتر برود. با خودش گفت: «چطور است به جاي ناهار، يک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سير ميشوم و ديگر نيازي به خريد ناهار ندارم.»
با اين فکر برگشت و خربزهاي خريد و راه افتاد از شهر خارج شد، درختي پيدا کرد و زير سايه ي درخت نشست. چاقو را از جيبش در آورد و خربزه را قاچ کرد و مشغول خوردن آن شد. وقتي که خربزه را ميخورد، گفت: «پوست خربزه را نميتراشم تا هر کس از اينجا عبور کند و پوست خربزه را ببيند، بگويد که يک خان از اينجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده است.»
تصميم گرفت مثل خان ها بلند شود و به راهش ادامه دهد. اما هنوز گرسنه بود و ميل به خوردن خربزه آزارش ميداد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم ميتراشم و ميخورم. پوست و تخمه هايش را ميگذارم همين جا بماند. آن وقت، هر کس از اينجا عبور کند، ميگويد که يک خان از اينجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. اين جوري بهتر است.»
مرد روستايي با اين فکر، پوست خربزه را هم تراشيد و خورد. اما باز هم سير نشد. با اين که دلش نميخواست خود پوست خربزه را هم بخورد، دلش نميآمد از خوردن آن چشم بپوشد. نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همين که تخمههاي خربزه بر جا بماند، کافي است. هر کس از اينجا عبور کند، ميگويد که يک خان ثروتمند از اينجا گذشته است. خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نوکرش تراشيده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه خان مهمي که هم الاغ داشته، هم نوکر!»
خوردن پوست خربزه هم تمام شد. خان خيالي مانده بود و تخمههاي خربزه، اما هر کاري ميکرد، نميتوانست از تخمههاي خربزه هم دل بکند. براي خوردن تخمههاي خربزه هيچ بهانهاي نداشت. با بي ميلي بلند شد و راه افتاد. چند قدمي که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمههاي خربزه هم نميتوانم بگذرم. اما آن ها را هم نميتوانم بخورم. مردم چه ميگويند؟ نميگويند اين چه خاني بوده که از تخمه ي خربزه هم چشم پوشي نکرده است؟!»
مرد روستايي دوباره راه افتاد. چند قدم از جايي که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمههاي خربزه، کار مهمي بود بادي به غبغب انداخت و مثل خان ها قدم برداشت. در اين حال، احساس ميکرد که پياده نيست و بر الاغي که پوست خربزه را خورده سوار شده است و نوکري که پوست خربزه را تراشيده، دهنه ي الاغش را به دست دارد. اين فکرها مدت زيادي ادامه پيدا نکرد. يک باره مرد روستايي از خر شيطان پياده شد و با عجله به طرف تخمههاي خربزه اش دويد. خيلي زود تخمههاي خربزه را برداشت و با ميل زياد مشغول خوردن آن ها شد.
تخمههاي خربزه را هم که خورد، گفت: «آخيش! راحت شدم. حالا انگار نه خاني آمده، نه خاني رفته. اصلاً هيچ خاني از اينجا عبور نکرده و خربزهاي هم نداشته که بخورد.»
https://eitaa.com/ganj_sokhan
"راز نام یک پادگان به نام یک قهرمان "
میخواهم داستان قهرمانی یک سرباز شجاع ارتشی در زمان جنگ را بازگو کنم تا بزرگداشت روز ارتش با حس و حال خاصی برایتان همراه باشد.
خروجی درب پشتی قصر فیروزه یک مرکز آموزشی هست تحت عنوان مرکز آموزشی شهید ستوانیکم وظیفه "عبدالحمید انشایی"
در حالیکه هزاران شهید از درجات امیری تا سرهنگی، سرگردی، سروانی، ستوانی، استواری، گروهبانی در ارتش هست، چه عاملی باعث شده نام سرباز وظیفه "پایین ترین" درجه نظامی در ارتش بر سر درب پادگان بزرگ حک شود چرا که این تابلو با مفاهیم ارشدیت و سسله مراتب ارتش همخوانی نداشت.
بلاخره جواب سوالم را از تلویزیون شنیدم. در تلویزیون یکی از امیران ارتش در مورد ستواندوم شهید سرباز وظیفه "عبدالحمید انشایی" خاطره ای تعریف کرد.
عبدالحمید انشایی در زمان جنگ تحمیلی عراق و ایران، سرباز وظیفه و رسته اش دیده بانی بوده. دیده بان در نیروی زمینی خیلی جلوتر از توپخانه در مکانهایی خاص ضمن استتار خود اقدام به شناسایی دقیق محل هایی که توپهای خودی باید زده شود به نیروهای خودی به اصطلاح "گرا" میدهد.
حمید انشایی در منطقه بلندی به نام "شیاه کوه " در جبهه گیلان غرب مستقر میشود و گراها را به نیروهای خودی ارسال میکند تا توپچیها گلوله های توپ را به محل های دقیق دشمن شلیک کنند. دشمن جلوتر میاید. محاصره تنگ تر میشود. فرمانده دستور میدهد سرباز برگرد! انشایی برگرد!
حمید انشایی در شیاه کوه در نزدیکی نیروهای بعثی اقدام به گرا دادن محلی که خودش مستقر بوده را میدهد! عقب نشینی و فرار از جبهه برایش معنی ندارد. این جوان بی باک با تمام شجاعت و دلاوری جایی که خود سنگر گرفته بود را به نیروهای ایرانی بعنوان نقطه هدف گرا میدهد.
فرمانده متوجه میشود جایی که انشایی گرا میدهد آنجایی ایست که خودش سنگر گرفته است. سراسیمه بی سیم میزند: انشایی این چه گرایی ست میدهی؟ این محل که محل استقرار خودت است؟
انشایی جواب بده جواب بده.
انشایی جواب داد: اینجا دیگر محل من نیست دشمن رسیده بزنید! فقط بزنید!
عبدالحمید انشایی با گراهای خودش با دستور خودش جان جوانش بمبارانی دوطرفه میدید و هر لحظه برای آسمانی شدن عشق می ورزید.
حمید انشایی جسورانه در حالیکه در زیر گلوله های توپ، پیکرش پر از خون و ترکش و زخم عمیق بود و آخرین لحظات عمرش را سپری میکرد با صدای بلند پشت بی سیم داد میزند:
جناب سروان جناب سروان به امام شهدا و ملت ایران و مادرم بگویید :
"شیاه کوه لرزید انشایی نلرزید"
"شیاه کوه ترسید انشایی نترسید"
او با رشادت بی نظیر مانع از عبور دشمن از منطقه یا بلندی شیاه کوه به سمت نیروهای ایرانی میشود و نام و یادش را برای همیشه در تاریخ اسطوره های این کشور ثبت می کند.
روحش شاد یادش گرامی
https://eitaa.com/ganj_sokhan
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی...
زن سیاهپوست به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم؛
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد.
به سوی گارسون خم شد و از او پرسید:
این زن سیاهپوست دیوانه است؟
من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
«شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حکایت
☯️ حکایتی از شمس تبریزی و مولانا جلال الدین (مولوی)
✍می گویند روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین بلخي رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید :
آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:
مگر تو شراب خوار هستی؟!
🔸شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
🔹اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد.
🔸مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
🔹در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:
”ای مردم!
شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.
مرد ادامه داد:
”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!
🔸” سپس بر صورت جلاالدین بلخی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:
🔹”ای مردم بی حیا!
شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”
رقیب مولوی فریاد زد:
”این سرکه نیست بلکه شراب است.”
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
🔸رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید:
برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:
برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.
🔹این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
https://eitaa.com/ganj_sokhan