eitaa logo
گنج سخن
419 دنبال‌کننده
263 عکس
110 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است. وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داريم... کلیدر محمود دولت آبادی https://eitaa.com/ganj_sokhan
مادرِ دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد! چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود. دیگر مادر ِچوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند. گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می چیند و بو میکند. گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد. عطارها آنها را به بیماران میدهند بیماران میخورند و خوب میشوند. روزی عطاری از او می پرسد: "دختر جان اسم این گل ها چیست؟" دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:         "گل بو مادران" https://eitaa.com/ganj_sokhan
این دَغَل دوستان که می‌بینی مگسانند دور شیرینی این ضرب‌المثل عمدتا در مورد دوستان منفعت طلب به کار می‌رود که فقط برای استفاده مالی با دیگران رفاقت می‌کنند، هر چند کلا هر جا که افرادی در زمان ثروت و دارایی و خوشی با کسی رفاقت کنند و در زمان ورشکستی و نداری و هر نوع گرفتاری دیگر از او دوری کنند، این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. ✍حکایت شده است که در زمان قدیم، مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می‌کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی‌ها بردار، چون دوست ناباب بدرد نمی‌خورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی‌کرد. تا اینکه مرگ پدر می‌رسد و به فرزند می‌گوید: "با تو وصیتی دارم". من از دنیا می‌روم ولی آن مطبخ کوچک را قفل کردم و کلیدش را به دست تو می‌دهم. داخل مطبخ یک طناب به سقف آویزان است. هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی، برو آن طناب را بینداز دور گردن خودت و خودت را خفه کن. چون زندگی دیگر به دردت نمی‌خورد. پدر از دنیا می‌رود و پسر همچنان در معاشرت با دوستان خود افراط می‌کند و به عیاشی می‌گذراند تا جایی که هرچه ثروت دارد تمام می‌شود و چیزی باقی نمی‌ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می‌بینند از دور او پراکنده می‌شوند. پسر در اوج فقر و نداری روزی مقدار کمی خوراکی آماده می‌کند و در دستمالی می‌گذارد و روانه‌ی صحرا می‌شود تا به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه‌ای روز خود را به شب برساند. در لب جویی دستمال خود را گوشه‌ای نهاده و کفش خود را در می‌آورد که پایی بشوید و آبی به صورت بزند. در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می‌آید و دستمال را به نوک خود می‌گیرد و می‌برد. پسر ناراحت و افسرده و گرسنه به راه می‌افتد تا می‌رسد به جایی که می‌بیند رفقای سابق او در لب جویی نشسته و به عیش و نوش مشغولند. می‌رود به طرف آنها سلام می‌کند و پهلوی آنها می‌نشیند و سر صحبت را باز می‌کند و می‌گوید که از خانه آمدم بیرون. لب جویی نشستم که صورتم را بشویم کلاغی دستمال خوراکی را برداشت و برد. رفقا شروع می‌کنند به قاه‌قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی؟ گرسنه هستی بگو گرسنه هستم. ما هم لقمه نانی به تو می‌دهیم. دیگر نمی‌خواهد که دروغ سرهم بکنی. پسر ناراحت می‌شود و پهلوی رفقا نمانده و چیزی هم نمی‌خورد و راهی منزل می‌شود. منزل که می‌رسد به یاد حرف‌های پدر می‌افتد و می‌گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می‌شوم که چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می‌گفت حلق‌آویز کنم. می‌رود در مطبخ و طناب را می‌اندازد گردن خود. طناب را می‌کشد و ناگهان کیسه‌ای از سقف می‌افتد پایین. پسر می‌بیند پر از جواهر است می‌گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می‌آید چند نفر چماق‌دار اجیر می‌کند و هفت رنگ غذا هم درست می‌کند و دوستان قدیم خود را دعوت می‌کند. وقتی دوستان می‌آیند و می‌فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می‌افتند و دوباره دم از رفاقت می‌زنند. خلاصه در اتاق به دور هم جمع می‌شوند و بگو و بخند شروع می‌شود. در این موقع پسر می‌گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم کلاغی بزغاله‌ای را به پنجه گرفته بود. کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود به هوا برد. رفقا می‌گویند عجیب نیست. درست می‌گویی. پسر می‌گوید: جاهل‌ها! من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید، حالا چطور می‌گویید کلاغ یک بزغاله را می‌تواند از زمین بلند کند؟؟ در این هنگام چماق‌دارها را صدا می‌کند. کتک مفصلی به آنها می‌زند و بیرونشان می‌کند و می‌گوید شما دوست نیستید بلکه دنبال پول هستید و غذاها را می‌دهد به چماق دارها می‌خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می‌کند. هر چند در برخی موارد حکایتی را هم برای شیرینی موضوع به موردی نسبت می‌دهند، در اصل این ضرب‌المثل ریشه در این شعر "سعدی" دارد: این دغل دوستان که می‌بینی مگسانند دور شیرینی تا حطامی که هست می‌نوشند همچو زنبور بر تو می‌جوشند باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسهٔ رباب شود، ترک صحبت کنند و دلداری معرفت خود نبود پنداری بار دیگر که بخت باز آید کامرانی ز در فراز آید دوغبایی بپز که از چپ و راست در وی افتند چون مگس در ماست راست خواهی سگان بازارند کاستخوان از تو دوستر دارند دَغَل: حیله گر فریبکار ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
💢 چهار سرمایه زندگی 🌾 امیرالمؤمنین علیه السلام: 💐 يَا بُنَيَّ، احْفَظْ عَنِّي ...أَرْبَعاً، لَايَضُرُّكَ مَا عَمِلْتَ مَعَهُنَّ: إِنَّ أَغْنَى الْغِنَى الْعَقْلُ وَ أَكْبَرُ الْفَقْرِ الْحُمْقُ وَ أَوْحَشُ الْوَحْشَةِ الْعُجْبُ وَ أَكْرَمُ الْحَسَبِ حُسْنُ الْخُلْقِ . ⚠️ فرزندم! ... چهار چيز را از من داشته باش! كه با آن هر كارى بكنى به تو زيان نخواهد رسيد: بالاترين سرمايه ها عقل است، بزرگترين فقر حماقت است، بدترين تنهايى و وحشت، خودبينى است و برترين حسب و نسب، اخلاق نيک است. 📚 نهج البلاغه https://eitaa.com/ganj_sokhan
『داســتان📚』 شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟" مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟" شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
💢مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت‌وآمدی می‌گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک‌شده در کنار خیابان، یک پسربچّه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجّه مرد را به سمت پیاده‌رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجّه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من نیروی کافی برای بلند کردنش ندارم، برای این که شما را متوقّف کتم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم! مرد متاثّر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد. در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجّه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می‌کند و با قلب ما حرف می‌زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. https://eitaa.com/ganj_sokhan
درس عبرت از روزگار *عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار* در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود *برزان تکریتی* سپرده بود. یکی از دستگیر شدگان این حزب، *میاده* زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند. *میاده* نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی می‌نمود که قبل از اعدام نامه‌ای برای *برزان تکریتی* برادر صدام می‌نویسد، و از او در خواست می‌کند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند. *برزان* قبول نکرد و در جواب نامه‌ی *میاده* نوشت: جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد .... *میاده‌* که روزهای آخر بارداری را طی می‌کرد، در روز موعود به پای چوبه‌ی دار رفت و التماس‌های او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت. خانم *میاده* در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد. *رضیه* زنِ زندانبان، با اشاره‌ی رییس زندان، طفل را در لباس‌های مادرش پیچیده و به گوشه‌ای منتقل کرد!!! آقای *برزان* برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم *میاده* و جنین‌ش را جویا شد و گزارش خواست. رییس زندان نیز در گزارش نوشت: جنین با مادر در چوبه‌ی دار ماند تا مُرد ... رییس و پزشک زندان و *رضیه* زنِ زندانبان، با هم، هم‌قسم شدند که همدیگر را به *برزان تکریتی* نفروشند و توافق کردند که *رضیه* نوزاد را به خانه‌اش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد. از آن‌ پس، همه نوزاد را *ولید* می‌خواندند. سال‌ها گذشت و *ولید* بزرگ شد. برادر خانم *میاده* (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی می‌کرد و سال‌ها پیشتر، خبرهایی درباره‌ی خواهرزاده‌اش *ولید* از *رضیه* زنِ زندانبان دریافت کرده بود. او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش *میاده* را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانی‌هایی که *رضیه* داده بود او را یافت. *ولید* قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت: *رضیه* مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من‌ کشیده، هرگز تنهایش نمی‌گذارم. این اتفاق زمانی بود که *رضیه* بازنشسته شده بود. خانم *رضیه* با خواهش از مسوولین، *ولید* را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام می‌کند. ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر می‌کردند، از جمله دستگیر شدگان *برزان تکریتی* برادر ناتنی صدام بود. از قضای الهی، *ولید* پسر خانم *میاده* ، مسئول مستقیم سلول *برزان تکریتی* شد و همانجا بود که قصه‌ی مادر و فرزند درون شکمش را برای *برزان* تعریف کرد و گفت: حال آن فرزند من هستم!. آقای *برزان* با شنیدن این داستان از زبان *ولید* ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد ... پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ *برزان* ، *ولید* به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود *طناب دار* را بر گردن *برزان* انداخت. بدین‌سان دست حق و عدالت، ستمگر بی‌رحم را از جایی که گمان نمی‌کرد، به سزای اعمالش رساند. یقیناً روزگار به گردن‌کِشان و ظالمان مهلت می‌دهد تا شاید برگردند، ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران و دیکتاتورها وجود نخواهد داشت. برگرفته از نوشته‌های *پاریسولا لامپوس* معشوقه‌ی صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق. *آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل* *چشم اگر بینا بود، هرروز، روز محشر است* ((صائب تبریزی)) https://eitaa.com/ganj_sokhan
💎 صدقه‌ای که مرا از مرگ حتمی با نیش عقرب سیاه نجات داد!! 🔸روزی در دوران به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید نمی‌دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها بودند و داخل چادرها خوابیده بودند من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن آنها را از خواب بیدار میکردیم برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم. 🔸البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده. من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از‌ بچه ها میخواهد من را اذیت کند لذا همینطور که پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم. 🔸یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟ چی شد؟ کردم سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای و آماده برای شماست اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری زدی؟ اومدم جلو و گفتم حاج آقا غلط کردم ببخشید من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه شدید باشه! 🔸خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم شرمنده شما برید بخوابید من میرم تو میخوابم فقط با اجازه بالش خودم رو بر می‌دارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر همین که بالش رو برداشتم دیدم یک به بزرگی کف دست! زیر بالش من قرار داره. حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو دادی، اما بد لگدی زدی هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم. 🔸اردو که تمام شد و برگشتیم، روز بعد من در حین تمرین در ورزشهای رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. پشت میز به من گفت آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت فلانی که ماست خیلی مشکل مالی داره، هیچی برا خوردن ندارن اجازه میدی از پول‌ هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به ایشان پای تو هم شکست! 📕 کتاب سه دقیقه در قیامت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
⚫️ انالله و اناالیه راجعون رئیس جمهور ایران به شهادت رسید ▪️آیت الله سید ابراهیم رئیس‌ الساداتی (زاده ۲۳ آذر ۱۳۳۹) هشتمین رئیس‌جمهور ایران در حین سفر به آذربایجان شرقی در اثر سقوط بالگرد ظهر روز ۳۰ اردیبهشت ماه 1403 به همراه تمامی همراهان خود دار فانی را وداع گفتند https://eitaa.com/ganj_sokhan
چراغ هیچکس تا صبح نمی‌سوزه این ضرب‌المثل اشاره به این دارد که هیچ چیزی در دنیا دائمی نبوده و بالاخره روزی به پایان می‌رسد. این عبارت در مواردی به کار می‌رود که از طرف شخصی عملی ستمگرانه صورت بگیرد و یا حقی ضایع شود، حال چه مالی و چه زبانی و چه به شکل دیگری، و کسی که حقش پایمال شده نتواند حقش را گرفته و یا تلافی کند. هر گاه به هر دلیلی ناامیدی از کار دنیا و افراد دنیادار به کسی دست دهد از این عبارت برای امیدوار کردن وی استفاده می‌شود. ✍در دوران قدیم خانه‌ها با چراغ‌هایی روشن می‌شد که سوخت این چراغ ها یا نفت بود یا چربی حاصل از حیوانات. چون این سوخت خیلی در دسترس بیشتر افراد نبود برای صرفه‌جویی هنگام خواب آن را خاموش می‌کردند. گاهی هم خانواده‌های فقیرتر به علت کمبود سوخت مجبور بودند زود چراغ را خاموش کنند و بخوابند. بعضی‌ها که وضع مالیشان بهتر بود و توانایی ذخیره سوخت داشتند، بیشتر بیدار می‌ماندند و حتی متمولانی بودند که چراغ را بعد از خوابیدن هم روشن می‌گذاشتند. اما این چراغ‌ها مخزن سوخت محدودی داشتند و بالاخره سوختشان به صبح نرسیده تمام می‌شد و خاموش می‌شدند و به صبح نمی‌رسیدند. با توجه به این مطلب، شاید این ضرب‌المثل از این تمثیل استفاده کرده تا بگوید خوشی‌ها و سرمایه‌های این دنیا و بدی کردن به دیگران پایدار نیست. به این عبارت در شعری از قصاب کاشانی هم اشاره شده: ✨نیست همدردی که بردارد ز دل بار کسی ✨در جهان یا رب نیافتد با کسی کار کسی ✨هیچ بیداری نباشد خفته‌ایش اندر کمین ✨چون‌که در خوابی بترس از چشم بیدار کسی ✨کعبه رفتن دل به دست آوردن خلق است و بس ✨سودمند است آنکه می‌گردد خریدار کسی ✨هیچ‌کس جانا نمی‌سوزد چراغش تا به صبح ✨پُر مخند ای صبح صادق بر شب تار کسی ✨در جهان قصاب اگر خواهی بمانی در امان ✨خویش را راضی مکن از بهر آزار کسی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم. پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟ پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی. پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند، 👶🏻از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟ خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند .به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند. به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد، زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست. https://eitaa.com/ganj_sokhan
خرِ ما از كُرگی دُم نداشت می‌گویند شهری بود كه به آن شهر بارون می‌گفتند. در این شهر همیشه جنجال و سر و صدا تمام نمی‌شد و كسی جرأت نمی‌كرد پا به آن شهر بگذارد. یك روز ملانصرالدین هوای شهر بارون كرد و گفت: می‌خواهم به این شهر بارون بروم تا ببینم چطور شهری است" رفت و وارد شهر شد. در بین راه كه می‌رفت دید یك نفر خرش با بار افتاده و به تنهایی نمی‌تواند آن را از زمین بلند كند. وقتی ملا را دید از او كمك طلبید و گفت: "خرم با بار افتاده و نمی‌توانم آن را بلند كنم" ملا جلو رفت و دم خر را گرفت تا به كمك صاحبش آن خر را بلند كند. از قضا دم خر داخل دست ملا كنده شد. صاحب خر با خشونت دم خر را گرفت و گذاشت دنبال ملا و همینطور كه ملا داشت می‌دوید، اسب یك نفر از اهالی شهر بارون فرار كرده بود و صاحب آن دنبال اسبش می‌دوید. وقتی كه ملا را دید دوان‌دوان می‌آید فریاد زد تا اسب را از جلو بگیرد و نگذارد فرار كند. ملا از زمین سنگی برداشت و به طرف اسب پرت كرد تا مانع از فرار او بشود. از قضا سنگ به چشم اسب خورد و چشم اسب را كور كرد. دوباره صاحب اسب و مالك خر دوتایی گذاشتند دنبال ملا. ملا وقتی دید خسته شده است به طرف خانه‌ای كه روبه‌رویش بود دوید و با ضربه محكم به در كوفت تا باز شود و خود را از شر آن دو نفر به داخل بیندازد. از قضا، زنی كه نه ماهه حامله بود و می‌خواست وضع حمل كند پشت در ایستاده بود. وقتی ملا از پشت در محكم به در كوفت در به شكم زن حامله خورد و بچه‌اش را كشت. باز هم شوهر زن با صاحبان اسب و خر، ملا را دنبال كردند. ملا وقتی خود را در محاصره دید به بالای بام پرید ولی فایده‌ای نداشت. آنان دنبال او به پشت‌بام پریدند. ملا از بالای بام نگاه می‌كرد تا جای همواری پیدا كند كه از بالای بام بپرد پایین نگاه كرد لحافی را دید زیر بام افتاده بود بدون اینكه فكر كند كه داخل لحاف چه پیچیده‌اند به روی لحاف پرید و شخصی را كه مدتی بود مریض شده بود و او را داخل لحاف پیچیده بودند كشت. صاحبان شخص مریض از جلو و دیگر اشخاص از عقب ملا، ملا را دستگیر كردند و او را پیش قاضی بردند. ملا وقتی دید وضع خیلی خراب است قاضی را به كناری كشید و مبلغ هنگفتی پول به او داد و گفت: "مرا از شر این مردم نجات بده" قاضی وقتی پول را از ملا گرفت، صاحبان دعوا را صدا كرد و گفت: "نفر اول بیاید" نفر صاحب مریض آمد. قاضی گفت: "چه می‌گویی؟" صاحب مریض، قضیه پدرش را كه در زیر بام خوابیده بود و ملا از بالا به روی او پرید و او را كشت برای قاضی شرح داد. قاضی گفت: "اینكه كاری ندارد تو ملا را می‌بری همان جایی كه پدرت خوابیده بود او را می‌خوابانی و خودت می‌روی از روی بام می‌پری روی او" مرد صاحب مریض دید اگر این كار را بكند شاید روی ملا نیفتد و جای دیگری بیفتد و عضوی از بدنش ناقص شود، راه خود را گرفت و رفت. قاضی گفت: "نفر دومی را بیاورید". صاحب زن آمد و جریان زن خود را كه ملا با ضربه‌ای كه از پشت در به او زد و بچه‌اش از بین رفت برای قاضی تعریف كرد. قاضی در جواب گفت: "این خیلی آسان است زنت را به ملا می‌دهی و بعد از نه ماه كه حامله شد و وقت وضع حمل او رسید زنت را تحویل می‌گیری" صاحب زن فكر كرد كه به ضررش تمام می‌شود هیچ نگفت و با ناراحتی از پیش قاضی خداحافظی كرد. قاضی دستور داد نفر سوم بیاید. صاحب اسب جلو آمد و حكایت اسب خود را برای قاضی گفت و اظهار داشت كه ملا با سنگ چشم اسب او را كور كرده است. قاضی با ملایمت گفت: "تو اسب خودت را به دو شقه مساوی تقسیم می‌كنی یك شقه آن كه كور است به ملا می‌دهی و نصف پول اسب خود را از ملا می‌گیری" صاحب اسب خیال كرد اگر اسب را دو شقه بكند و پول شقه‌ای را كه كور است از ملا بگیرد آن وقت نصف دیگرش را چكار بكند. این هم ناراضی از پیش قاضی خداحافظی كرد و رفت. قاضی دستور داد نفر چهارم را بیاورید شخص صاحب خر وقتی دید جریان از این قرار است و دعوای رفقا با ملا چطوری تمام شد. دم خر خود را داخل جیبش گذاشت و گفت: "جناب قاضی، خر بنده از كرگی دم نداشت!" ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
💎مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
ریشه تاریخی ضرب المثل قوز بالا قوز هنگامی که یکی گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند. فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بودخیلی غصه می خورد.یک شب مهتابی بیدار شد خیال کرد سحر شده،بلند شد رفت حمام.از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد،اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته. وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. در ضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت فهمید آنها از ما بهتران هستند؛ اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد. از ما بهتران هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش که او هم قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟ او هم ماوقع آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال کرد همین که برقصد از ما بهتران خوششان می آید. وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن، از ما بهتران که آن شب عزاداربودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش؛ آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده، گفت:وای وای دیدی که چه به روزم شد, قوز بالای قوزم شد. مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده و در قالب مثنوی ساده ای گنجانده است که نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی بینم؛با این تو ضیح که ما نتوانستیم نام سراینده را پیدا کنیم و گرنه ذکر نام وی در اینجا ضروری بود. خردمند هر کار بر جا کند: شبی گوژپشتی به حمام شد عروسی جن دید و گلفام شد به شادی به نام نکو خواندشان برقصید و خندید و خنداندشان ز پشت وی آن گوژ برداشتند ورا جنیان دوست پنداشتند شبی سوی حمام جنی دوید دگر گوژپشتی که این را شنید که هریک ز اهلش دل افسرده بود در آن شب عزیزی ز جن مرده بود نهاد آن نگون بخت شادان قدم در آن بزم ماتم که بد جای غم نهادند قوزش بالای قوز ندانسته رقصیددارای قوز خر است آنکه هر کار هر جا کند خردمند هر کار بر جا کند ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
『داســتان📚』 شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟" مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟" شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
💐به نام خالق مهربانی ها💐 چه زیباست که هر لحظه ای را نفسی است و هر نفسی را عشقی است و هر عشقی را عیشی است¡¡¡ به لطف پروردگارم روزی دیگر چشمانم را می گشایم، هنوز خورشید خوش چهره رخ خود را نمایان نکرده است ،باری دیگر نفس میکشم و زندگی میکنم . از همه مهم تر اینکه خدای عزَّ وَجَل را با تمام وجود در کنار خودم و در این گیتی خوشنما و خوش نقش و نگار احساس میکنم. برمی‌خیزد و روز خود را با نام و یاد خدا آغاز میکنم. صدای اذان مؤذن از مسجد به گوش میرسد و ما را به اولین سلام روز و صلاة پر نور الهی دعوت می‌کند. به سوی نعمت گوارایی میروم تا جسم و روح خود را با آن پاک و پاکیزه بگردانم؛نعمتی که از حسین (ع)و طفلان و یارانش به توسط یزید دریغ گشت و واقعه کربلا را در دل تاریخ و قرآن و بشریت ، مکتوب کرد تا همیشه و هر لحظه به یاد شهدای کربلا باشیم و حسین تشنه لب و خاندان بزرگوارش را الگوی خود قرار دهیم. وضویم را گرفتم و سجده شکر بر جای آوردم: خدایا شکر،شکر برای هرنفسی،هر حیاتی،هرنعمتی،هر درس و آموزه ای و هزار مرتبه شکر که مرا به حال خود رها نمیکنی و پیوسته دستانم را گرفته و هدایتم میکنی،شکر و هزاران هزار مرتبه شکر که خالق همه زیبایی ها و صورتگر ماهر و بی نقص دنیای ابدی و ازلی همگان تو هستی¡¡ دقیق نمی‌دانم در هر روز چند مرتبه الله اکبر بر زبانم جاری می‌شود و قلبم را به وجود پروردگاری به عظمت تو در کنارم و توانمندی هایت قرص می‌کند و به وجودم گرمای محبت می‌بخشد و چون پشتکار بی همتایی همچون تو دارم آرامم میسازد؛ولی خوب میدانم که اگر توان گفتن میلیارد ها مرتبه الله اکبر را در هر نفسم داشته باشم و در هر نفسی میلیارد ها مرتبه الله اکبر را بر زبانم جاری کنم باز هم در برابر عزت و عظمت و توانمندی تو ناچیز است. همیشه می‌گویم: سرم بالاست چون بالای سرم خداست؛خدایی که معلمم بوده و هست و خواهد بود ؛معلمی که خلق می‌کند و می آموزد و دست می‌گیرد و هدایت می‌کند. معلمی که در هر مخلوقش پندی است و معلم هر درس و پندی خود اوست، پس معلمی به این نظیر را نه در استان ، نه در کشور ، نه در قاره بلکه نمیتوان در کیهان یافت؛این معلم فقط یکیست و صاحب هزار و یک نام است و هر نامش نشان هزاران ویژگی اوست و او هیچ نظیری ندارد که همه ویژگی های او را داشته باشد پس ای بنده خدا کمی تعقل کن بیفزای بر عشق خود وتفکر کن کمی مهر ورز باش وصبوری کن تو باش بهترین و  عبودی کن ما انسانها محدودیم و از طرفی اکثر آموزه ها و پند های خداوند دردل قرآن کریم و یا در طبیعت و زندگی هایی که در پیرامونمان وجود دارد نهفته شده اند که هر کدام به نحوی به ما درس می آموزند ولی انسان به تنهایی نمی‌تواند همه مسائل را درک کرده و از  آن در بگیرد و توان پی بردن به همه چیز را ندارد و برای همین خدای مهربان راهنمایان و معلمانی پاک و آگاه را در زمین به ما هدیه کرد تا آنها پیام الهی را بر ما مردمان برسانند و هر چه بیشتر ما را هدایت کنند. این معلمان پیامبران و امامان بودند و طبق فرمان و برنامه الهی مردم را هدایت و راهنمایی می‌کردند تا کسی دچار گمراهی نشود و در راه راست قدم گذاشته و سربلند و با کسب خشنودی و رضایت خدا و ائمه اطهار به دیار آخرت بشتابند. روز به روز علم و دانش پیشرفت می‌کرد و ائمه مردم را به کسب سواد و دانش فرا می‌خواندند و مردم نیز رفته رفته به سمت پیشرفت های علمی قدم می‌نهادند و این دانش را به همنوعان خود نیز منتقل‌ می‌کردند و به گونه ای شد که امروزه به جای بستن نامه به پای پرندگان نامه رسان ،در پی افزایش اطلاعات درباره انرژی هسته ای و در پی یافتن ویژگی های اتم هایی هستیم که حتی با چشم قابل مشاهده نیستند و..... ملت غیور ایران با تلاش های بسیار در عرصه های علمی و آموزشی و دفاعی توانست جزء کشور های برتر جهان باشد و ایران را گلستان سازد البته در سایه حق تعالی و وجود علم آموختگان توانمند. به خاطر دارم وقتی میخواستم برای اولین بار وارد مدرسه شوم در دلم غوغا بود که می‌خواهم خواندن و نوشتن یاد بگیرم و کلی سوال ذهنم را مشغول خود کرده بودند. جشن شکوفه ها بود و مدرسه را حسابی تزئین کرده بودن . وارد کلاس شدیم و هر کدام دوستانی را برای خود برگزیدیم و باهم صحبت میکردیم. یادش بخیر بعضی از بچه‌ها هم بخاطر دوری از مادرهایشان گریه می‌کردند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
💢عجایب هفتگانه معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند، دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند . اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و .... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم . در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن . پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس🏆🥇 هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشتهم بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:... در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند. حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند. و دو نفر به مسابقات نهایی. وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟" و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"  ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
چیپس در آمریکا متولد شد. اما پدری داشت به نام سیب‌زمینی سرخ شده که اولین بار در اواخر قرن ١٨ به وسیله شخصی به نام “توماس جفرسون” در آمریکا معرفی شد. در اوایل قرن ١٩، سیب‌زمینی سرخ شده به تدریج محبوبیت پیدا کرد تا جایی که وارد فهرست غذایی رستوران‌ها شد. یکی از شب‌های زمستان سال ١٨٥٣ در رستوران “دریاچه ماه” در ساراتوگای ایالت نیویورک شخصی همراه شام، سیب‌زمینی سرخ شده سفارش داد. پس از دریافت غذا این شخص که ظاهرا “کوریلیوس وندربیلت” نام داشت، با اعتراض به این که سیب‌زمینی‌ها خوب سرخ نشده‌اند و چندان ترد نیستند آنها را به آشپزخانه پس فرستاد. “جورج کرام”، سرآشپز رستوران که از این انتقاد حسابی عصبانی شده بود برای تمسخر، سیب‌زمینی‌ها را به نازکی کاغذ برید، به شدت به آنها نمک زد و دوباره سرخشان کرد و محصول را به این خیال که غیرقابل خوردن است سر میز “وندربیلت” برد؛ اما دست‌پخت “کرام” به جای یک غذای بی‌مصرف، یک شاهکار از آب درآمد و به همین راحتی چیپس اختراع شد. صاحب رستوران “دریاچه ماه” به زودی این خوراکی را وارد فهرست غذای خود کرد. چندی بعد “کرام” برای خود رستورانی باز کرد که سیب‌زمینی نازک سرخ‌ شده را به شهرت رساند. “کرام” اسم این اختراع را به یاد رستوران اول “چیپس ساراتوگا” گذاشت. (چیپس Chips جمع Chip به معنی ورقه و لایه نازک است). به این ترتیب نام چیپس به طور رسمی وارد ادبیات غذایی شد و به زودی رستوران‌های دیگر نیز شروع به عرضه آن کردند. اما این “ویلیام تاپندون” از اهالی اوهایو بود که برای اولین بار چیپس سیب‌زمینی را از رستوران به مغازه‌های خواربار فروشی برد. در سال ١٨٩٥ او فروش چیپس را به خواربار فروشی‌های محل شروع کرد و وقتی کارش گرفت، طویله‌اش را به اولین کارخانه چیپس سیب‌زمینی دنیا تبدیل کرد. کم‌کم مصرف چیپس آنقدر زیاد شد که در اولین سال‌های قرن بیستم چند شرکت و کارخانه بزرگ برای تولید انبوه آن بنا کردند. امروزه چیپس سیب‌زمینی در شکل‌ها، مزه‌ها و مارک‌های مختلفی تولید و عرضه می‌شود که بعضی از آنها به جای ورقه‌های سیب‌زمینی از قطعه‌های ریز به هم پیوسته آن استفاده می‌کنند. راستی فکر می‌کنید اگر در آن شب سرد، “کورپلیوس وندربیلت” مشکل‌پسند، هوس سیب‌زمینی سرخ کرده نمی‌کرد، یا “جورج کرام” آشپز انتقادپذیری نبود، جهان چند سال دیگر در انتظار چیپس باقی می‌ماند؟! همه چیز از یک اتفاق ساده شروع میشه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
كريم خان زند گويد: وقتي كه در اردوي نادري مردي سپاهي بودم از فقر و احتياج ، زيني طلاكوب را از مرد زين سازي دزديدم كه متعلق يكي ازامراي افغان بود، روز ديگر شنيدم كه زين ساز بيچاره در زندان نادري است و حكم شده كه روز ديگر اگر زين را ندهد ُ او را به دار بياويزند .دل من از اين خبر خیلی سوخت، زين را بردم و بجائي كه برداشته بودم گذاشتم و صبر كردم تا زن زين ساز رسيد. چون زن آن زین رابديد نعره ای كشيد و از فرط سرور بر زمين افتاد و دعا نمود و گفت : خداوند به كسي كه اين زين را واپس آورده آنقدر عمر دهد كه صد زين مرصع طلاكوب بخود بيند. من يقين دارم كه ازدعاي آن زن به اين دولت رسيدم . https://eitaa.com/ganj_sokhan
روزی حجاج در منبر، خطابه خود را طولانی کرد. مردی از وسط جمعیت با صدای بلند گفت: موقع نماز است، سخن را کوتاه کن! نه وقت به احترام شما توقف می کند، نه خداوند عذرت را می پذیرد. حجاج از این صراحت، آن هم در یک مجلس عمومی ناراحت شد، دستور داد مرد را زندانی کردند. کسان او به ملاقات حجاج رفتند و به وی گفتند: امیر! مرد زندانی از فامیل ماست و دیوانه است. دستور فرمایید آزاد شود. حجاج گفت: اگر خودش به دیوانگی اقرار کند، آزادش خواهم کرد. کسانش به زندان رفتند و گفتند: به جنونت اقرار کن، تا آزاد شوی. مرد گفت: هرگز چنین اعترافی نمی کنم، من مریض نیستم. خداوند مرا سالم آفریده است. وقتی جواب های صریح و صادقانه زندانی به گوش حجاج رسید، دستور داد به احترام راستگویی آزادش کردند. https://eitaa.com/ganj_sokhan
یکی از خلفای بنی عباس در عمارت راه می رفت.پیرمردی را دید با قد خمیده جاروب می کند.پرسید سبب چه چیز است که شما طویل العمر می شوید و ما خلفاء عمرمان کوتاه است. پیرمرد گفت:روزی ما بتدریج می رسد.تا تمام شود طول می کشد.به همین دلیل عمرمان بلند است اما شماها یکدفعه رزق را می گیرید.این است که زود می میرید.خلیفه خندید و صد اشرفی به او داد. روز دیگر دید جوانی در عمارت جاروب می کند.پرسید این کیست.گفتند:پیرمرد فراشی این عمارت دیشب مرد.پسر او است جایش جاروب می کند.خلیفه گفت:پیرمرد خوب فهمیده بود.صد اشرفی از رزقش باقی مانده بود.یکدفعه به او رسید و روزیش تمام شد. https://eitaa.com/ganj_sokhan
*چهل مورد از کم هزینه ترین لذت‌های دنیا* 1- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم. 2 - سعی کنیم بیشتر بخندیم. 3- تلاش کنیم کمتر گله کنیم. 4 - با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم. 5 - گاهی هدیه‌هایی که گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم. 6 - بیشتر از خدا تشکر کنیم و با او حرف بزنیم. 7 - در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت کنیم. 8- هر از گاهی نفس عمیق بکشیم. 9- لذت عطسه کردن را حس کنیم. 10- قدر این که پایمان نشکسته است را بدانیم. 11- زمزمه کنیم و آواز بخوانیم. 12- سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم . 13- گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم. 14- با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم. 15- برای انجام کارهایی که ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته برنامه‌ریزی کنیم! 16- از تفکردرباره تناقضات لذت ببریم. 17- برای کارهایمان برنامه‌ریزی کنیم و آن را طبق برنامه انجام دهیم. البته کار مشکلی است! 18- مجموعه‌ای از یک چیز (تمبر، برگ، سنگ، کتاب و... )برای خودمان جمع‌آوری کنیم. 19- در یک روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم. 20- گاهی در حوض یا استخر شنا کنیم، البته اگر کنار ماهی‌ها باشد چه بهتر. 21- گاهی از درخت بالا برویم. 22- احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم. 23- گاهی کمی پابرهنه راه برویم!. 24- بدون آن که مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی کنیم. 25- گاهی نیمه شبها از خواب بیدار شویم و از خدا بخاطر نعمتهایش تشکر کنیم 26- در جلوی آینه بایستیم وخودمان را تماشا کنیم. 27- سعی کنیم فقط نشنویم، بلکه به طور فعال گوش کنیم. 28- رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم . 29- وقتی از خواب بیدار می‌شویم، زنده بودن را حس کنیم. 30- بیشتر کتاب بخوانیم. 31- کمتر حرف بزنیم و بیشترگوش کنیم .. 32- قبل از آن که مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش کنیم و مراقب تغذیه خود باشیم . 33- چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم. 34- اگر توانستیم گاهی کنار رودخانه بنشینیم و در سکوت به صدای آب گوش کنیم. 35- هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم. 36- احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نکنیم. 37- به دنیای شعر و ادبیات نزدیک تر شویم. 38- گاهی از دیدن یک فیلم در کنار همه اعضای خانواده لذت ببریم. 39- تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه کنیم. 40- از هر آنچه که داریم خود و دیگران استفاده کنیم ممکن است فردا دیر باشد. https://eitaa.com/ganj_sokhan
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 حکایات سعدی به قلم "ســاده و روان" 📚 باب اول : در سیرت پادشاهان 🌺 حکایت ۱۵ 💫 پادشاهى يكى از وزيرانش را از وزارت بركنار نمود. او از مقام و رياست دور گرديد و به مجلس پارسايان و درویشان راه يافت و در كنار آنها زندگی کرد. بركت همنشينى با آنها به او روحيه عالى و آرامش خاطر بخشيد. مدتى از اين ماجرا گذشت، نظر پادشاه درباره وزير عوض شد و او را طلبيد تا او را در مقامی شایسته وزارت قرار دهد. اما او آن مقام را نپذيرفت و گفت: گوشه گيرى در نزد خردمندان بهتر از نگرانى و دلواپسی است. 🔸آنان كه كنج عافيت بنشستند 🔹دندان سگ و دهان مردم بستند 🔸كاغذ بدريدند و قلم بشكستند 🔹وز دست و زبان حرف گيران (1) رستند پادشاه گفت: ما به انسان خردمند كاملى كه لياقت تدبير و اداره كشور را داشته باشد نياز داريم. وزير در پاسخ گفت: نشانه خردمند كامل آن است كه هرگز خود را به اين كارها نيالايد. 🔸هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد 🔹كه استخوان خورد و جانور نيازارد از سياه گوش پرسيدند: چرا همواره با شير ملازمت مى كنى؟ در پاسخ گفت: تا از باقيمانده شكارش بخورم و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم. به او گفتند: اكنون كه زير سايه حمايت شير هستى و شكرانه اين نعمت را بجای مى آورى، چرا نزديك شير نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص شمارد؟ سيه گوش پاسخ داد: هنوز از حمله او خود را ايمن نمى بينم 🔸اگر صد سال گبر آتش فروزد 🔹اگر يك دم در او افتد بسوزد آن كس كه نديم شاه است، گاه ممكن است به بهترين زندگى از امكانات و پول دست يابد و گاه سرش در اين راه برود، چنانكه حكيمان گفته اند: از دگرگونى طبع پادشاهان برحذر باش كه گاهى به خاطر يك سلام برنجند و گاهى در برابر دشنامى جايزه دهند، از اين رو گفته اند: ظرافت بسيار كردن هنر نديمان است و عيب حكيمان .(2) 🔸تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار 🔹بازى و ظرافت به نديمان بگذار 1_ حرف گیر: عیب جو 2_خوش طبعی و شوخی بسیار برای همنشینان شاه هنر است ولی برای حکیمان عیب می باشد. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
ابن سینا همراه با ابوریحان بیرونی عازم سفر شدند. بوعلی برای کشف گیاهان دارویی و ابوریحان برای ستاره شناسی. پس از تاریکی هوا به خانه پیرمردی در بیابان رفتند تا شب را در آن اندکی استراحت کنند. پس از آن‌که پیرمرد طعامی به آن‌ها داد از آن‌ها خواست در اتاق بخوابند. اما ابوریحان گفت: جای خواب ما را پشت‌بام پهن کن تا من صبح اندکی مطالعه ستارگان کنم. پیر مرد گفت: امشب باران می‌بارد بهتر است از خوابیدن در پشت بام منصرف شوید. ابوریحان گفت: من ستاره‌شناسم و می‌دانم که امشب هوا صاف خواهد بود. پیرمرد اتمام حجت کرد و بستر این دو مهمان را در پشت بام گستراند. پاسی از شب نگذشته بود که با چکه‌های باران هر دو دانشمند از خواب برخواستند و از نردبان پایین آمده و کنار دیوار ایستادند در حالی‌که خیس شده بودند. ابو علی سینا به ابوریحان گفت: کاش اندکی غرور خود را کنار می‌گذاشتی و حرف این پیرمرد را گوش می‌دادی تا ما اکنون خیس نبودیم. ابوریحان که از این دانش پیرمرد در حیرت بود تا صبح منتظر شدند تا پیرمرد برای نماز برخواست. پیرمرد گفت: من برای گوسفندانم سگی دارم که هر شب بیرون اصطبل می‌خوابد و نگهبانی می‌دهد. شبی که، این سگ به داخل اصطبل برای خواب رود من یقین می‌کنم آن شب باران خواهد آمد و دیشب، سگ داخل اصطبل رفت. ابوریحان در حیرت ماند و گفت: حال باورم شد، که علم را باید خدا به مخلوقاتش عطا کند علمی که خدا به سگش داده، ابوریحان سال‌ها اگر با اصطرلاب، پی آن رود به اندازه سگ هم نمی‌فهمد. ابوریحان دست بالا برد و دعا کرد، ❀رَبِّ زِدنی عِلمًا❀ ۩خدایا علم مرا افزون کن۩ و هر دو آمین گفتند https://eitaa.com/ganj_sokhan