هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست.
اگر باور نمیکنی چند قدم جلوتر برو.
جاده دیگری باز میشود .🌱
تا وقتی نشسته باشی همه جا بن بست است.
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
💡۴ قانون مهم رشد
۱. کمتر صحبت کنید.
اجازه دهید خروجی شما به جای شما صحبت کند.
۲. بیشتر گوش کنید.
اگر گوش نکنید نمی توانید یاد بگیرید.
اگر یاد نگیرید نمی توانید رشد کنید.
۳. کمتر واکنش نشان دهید.
هرچه کمتر واکنش نشان دهید، بهتر می توانید پاسخ دهید.
۴. بیشتر مشاهده کنید.
هرچه بیشتر مشاهده کنید، شرایط واضح تر می شود.
هر چه شرایط واضح تر باشد، واکنش شما بهتر است.
هرچه واکنش شما بهتر باشد، نتایج بهتری دریافت خواهید کرد.
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
💎 توماس ساعت دو بعد از ظهر از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود. چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: «ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار.»
توماس معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست. گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض توماس توجهی نکرد که گفت: «ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.»
گارسون که رفت توماس شانه ای بالا انداخت و گفت: «خودشان می فهمند که من نخوردم!»
اما توماس موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت: «میشه ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.»
توماس معترض شد: «ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!»
صندوقدار پاسخ داد: «ما آوردیم، می خواستین بخورین!»
توماس سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی صندوقدار اعتراض کرد، گفت: «من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.»
صندوقدار گفت: «ولی ما که مشاوره نخواستیم!»
توماس پاسخ داد: «من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!» و سپس به آرامی از رستوران خارج شد.
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
مشهور است مرحوم طبرسی سکته عارض شد و به گمان اینکه وفات کرده او را غسل داده، کفن و دفن نمودند، چون به هوش آمد خود را در میان کفن و در قبر دید، متوجه شد، سکته کرده و او را اشتباهاً دفن کردهاند، راه نجاتی نداشت تا خود را از این گرفتاری نجات دهد نذر کرد اگر خداوند قادر متعال از این بند نجاتش دهد، یک دوره تفسیر قرآن بنویسد.
اراده خداوند چنین تعلق گرفت که یک نفر دزد معروف به این فکر افتاد شب موقعی که همه خوابند و قبرستان هم خلوت است، بیاید قبر طبرسی را بشکافد و کفنش را بردارد، وقتی آمد قبر را شکافت رسید به لحد و روی لحد را برداشت کفن را باز کرد، ناگاه شیخ دست او را گرفت، آن مرد از دیدن این حال بسیار ترسید، شیخ شروع کرد به حرف زدن با او، وحشت کفن دزد زیادتر شد. شیخ فرمود: نترس من مرده نیستم، بلکه زندهام به علت سکته مرا آوردهاند دفن کردهاند، اکنون به هوش آمدهام، خداوند تو را وسیله نجات من قرار داد. آن شخص از حرفهای آن مرحوم اطمینان خاطر پیداکرده و قلبش آرام گرفت و چون شیخ از شدت ضعف نمیتوانست راه برود، مرد او را به دوش گرفته به منزل شیخ آورد. شیخ خلعت و مال زیادی به آن مرد داد کفن دزد به دست شیخ توبه کرد و آن کار قبیح را ترک نمود.
پس از آن شیخ به نوشتن مجمعالبیان مشغول شد الحق، تفسیر خوبی نوشته است، خداوند مسببالاسباب، آن دزد را وسیله نجات شیخ از آن گرفتاری عجیب قرار داد، شیخ نیز وسیله و اسباب توبه کفن دزد شد که به این وسیله از عمل شنیع دزدی و نباشی خلاص شده و عاقبت امرش ختم به خیر شد.
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🤔چرا ابن سیرین بوی خوش میداد؟
💥محمد بن سيرين هميشه پاكيزه بود و بوى خوش مى داد. روزى شخصى از او پرسيد: علت چيست كه از تو هميشه بوى خوش مى آيد؟ گفت قصه من عجيب است . آن شخص او را قسم داد كه : قصه خود را براى من بگو.
ابن سيرين گفت : من در جوانى بسيار زيبا و خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم بزازى بود، روزى زنى و كنيزكى به دكانم آمدند و مقدارى پارچه خريدند، چون قيمت آن معين شد گفتند: همراه ما بيا تا قيمت آن را به تو پرداخت كنيم .
💥در دكان را بستم و همراه ايشان راه افتادم تا به جلوى خانه آنان رسيدم ، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم . بعد از مدتى زن - بدون آن كه كنيزش همراهش باشد - مرا به داخل خانه دعوت كرد، چون داخل شدم ، خانه اى ديدم از فرشها و ظروف عالى آراسته ، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت ، او را در غايت حسن و جمال ديدم ، خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در كنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعى با من به سخن گفتن درآمد، طولى نكشيد كه غذايى مفصل و لذيذ آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن به من گفت : اى جوان مى بينى من پارچه و قماش زياد دارم ، قصد من از آوردن تو به اينجا چيز ديگرى است و من مى خواهم با تو همبستر شوم و كام دل بر آرم .
💥من چون مهربانيها و عشوه بازيهاى او را ديدم نفس اماره ام به سوى او ميل كرد، ناگاه الهامى به من رسيد كه قائلى از سوره والنازعات اين آيه را تلاوت كرد كه : و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى
اما هركس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پيروى هواى نفس بازدارد، بدرستى كه منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود (41)
وقتى به ياد اين آيه افتادم عزم خود را جزم نمودم كه دامن پاك خود را به اين گناه آلوده نكنم ، هر چه آن زن با من به دست بازى درآمد، من به او توجه نكردم . چون آن زن مرا مايل به خود نديد، به كنيزان خود گفت : تا چوب زيادى آوردند، وقتى مرا محكم با طناب بستند، زن خطاب به من گفت : يا مراد مرا حاصل كن يا تو را به هلاكت مى رسانم . به او گفتم : اگر ذره ذره ام كنى ، مرتكب اين عمل شنيع نخواهم شد. تا اين كه مرا بسيار با چوب زدند، بطورى كه خون از بدنم جارى شد. با خود گفتم : كه بايد نقشه اى به كار بندم تا رهايى يابم ...
💥گفتم مرا نزنيد راضى شدم ، دست و پايم را باز كردند، بعد از رهايى پرسيدم : محل قضاى حاجت كجاست ؟ راهنمايى كردند. رفتم در مستراح و تمام لباسهايم را به نجاست آلوده كردم و بيرون آمدم ، چون آن زن با كنيزان به طرفم آمدند، من دست نجاست آلود خود را به آنها نشان مى دادم و به آنها مى پاشيدم ، آنها فرار مى كردند.
💥بدين وسيله فرصت را غنيمت شمردم و به طرف بيرون شتافتم ، چون به در خانه رسيدم در را قفل كرده بودند، وقتى دست به قفل زدم
💥- به لطف الهى - گشوده شد و من از خانه بيرون آمدم و خود را به كنار جوى آب رسانيدم ، لباسهايم را شسته و غسل نمودم . ناگهان ديدم كه شخصى پيدا شد و لباس نيكويى برايم آورد و بر تنم پوشانيد و بوى خوش به من ماليد و گفت : اى مرد پرهيزگار! چون تو بر نفس خود غلبه كردى و از روز جزا ترسيدى و خلاف فرمان خدا انجام ندادى و نهى او را نهى دانستى ، اين وسيله اى بود براى امتحان تو و ما تو را از آن خلاص كرديم ، دل فارغ دار كه اين لباس تو هرگز چركين و اين بوى خوش هرگز از تو زايل نشود، پس از آن روز تاكنون ، بوى خوش از بدنم برطرف نگرديده است .
👈به همين خاطر خدا علم تعبير خواب را بر او عطا فرمود و در زمان او كسى مثل او تعبير خواب نمى كرد.
الكنى والاءلقاب ، ج 1، ص 313
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
با سلام خدمت همه اعضا محترم
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات با نهایت تواضع تاخیر اینجانب در ارسال محتوا را پذیرا باشید چونکه یک ماموریت کاری بودم و دسترسی ب نت نداشتم
#سیاست_پیرمرد_باهوش
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو
هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز
شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه
افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان
افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز
تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت
کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به
آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر
نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می
کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی هزار تومان به هر کدام
از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،
پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه
حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی صد تومان بیشتر به شما
بدهم. از نظر شما اشکالی ندارد؟
بچه ها گفتند: «صد تومان؟ اگر فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط صد تومان
حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم، کورخواندی. ما
نیستیم.»
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد!
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
✨ پادشاه و نوجوان ✨
یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی که نام نبردن آن بیماری بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق رأی گفتند : چنین بیماری ، دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند.
پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد ، بپردازند و او را نزدش بیاورند.
مأموران به جستجو پرداختند ، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند ، یافتند و نزد شاه آوردند.
شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز فتوا داد که : ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است.
جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت ، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود.
شاه از او پرسید : در این حالت مرگ ، چرا خندیدی ؟ اینجا جای خنده نیست .
نوجوان جواب داد : در چنین وقتی، پدر و مادر ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند ، ولی اکنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا ، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد. کسی را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم.
سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت : هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است. سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا یافت .(و به پاداش احسانش رسید.)
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیل بانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حال مور
همچو حال تست زیر پای پیل
گلستان سعدی
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید
🔹امام رضا(ع): مسلمان کسى است که مردم از دست و زبان او آسوده باشند و از ما نیست آن که همسایهاش از شرّ او در امان نباشد.
#صبح_نو
⏳امروز دوشنبه
۴ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲
۳ شوال ۱۴۴۴
۲۴ اوریل ۲۰۲۳
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
امداد غیبی تمیسار شهید علی یاسینی
🔹در دو ماموريت، امداد غيبي را شاهد بوده ام. ماموريتي براي من پيش آمد، انهدام ناوچه ها در خليج فارس كه يك ناوچه را من بايد مي زدم. ما رفتيم به هدف رسيديم، سعي كرديم كه ناوچه را منهدم بكنيم، ولي هر كاري كه كرديم موشك ها رها نشد. با مسلسل خواستيم بزنيم، مسلسل هم تيراندازي نكرد، بعد كه آمديم پايين گفتند: «خوب شد كه نزدي، آن ناوچه خودي بود.» گفتم: «واي اگر ناوچه خودي را ما مي زديم چي مي شد.» بعد ها كه بررسي كرديم، يك كليدي ما داريم، كه نوع مهمات را انتخاب مي كنيم. كليد را من آن روز اصلاً توي هواپيما نديدم، اين همه ماموريت انجام دادم اين كليد را آن روز نديدم. بعد كه آمدم به متخصصان مربوطه گفتم: اين هواپيما اشكال داره! آنها گفتند: «شما فلان كليد را زدي؟» گفنم: «نه من فراموش كردم.» همين فراموش كردن من باعثص شد كه يك ناوچه خودمان واقعاً نجات پيدا بكند و ما اين ناوچه را نزنيم. اين امداد غيبي بود كه به هر حال من شاهدش بودم.
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
روزى جوانى براى پيدا کردن بخت خود، بار سفر بست. از ديار به ديارى ديگر، از جنگلى به بيشهاى و در همين بيشه به شير خفتهاى برخورد. او به خيال اينکه شير خفته، بختش او است، بيدارش کرد و از شير پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نه جوان! من بخت خوابيدهٔ تو نيستم. از شدت درد اين جورى توى خواب و بيدارىاَم، حال اگر بختت را يافتى از او دواى درد من شير را بپرس!
جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مريض ثروتمندى برخورد، از او پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نوجوان! من بخت تو نيستم! اگر بختت را پيدا کردي، دواى مريضيم را از او جويا شو!
باز به راه خود ادامه داد، در راه به درختى که داشت خشک مىشد، رسيد از درخت پرسيد:
ـ اى درخت! تو بخت مني!
ـ نه جوان! من کم بخت، بخت تو نيستم. اگر بخت را پيدا کردي، دوائى از او بخواه که مرا از خشکيدن نجات دهد.
و جوان همينطور آواره، سرگردان، پرسان و جويان رفت و رفت تا بالاخره رسيد به بخت خود. بخت به جوان گفت: من بخت توام و خوب مرا يافتي. حالا از من چه مىخواهي؟
جوان که از خوشحالى مىخاست پرواز کند، داروى شير دردمند، دختر مريض و درخت را از بخت خود خواست، بخت دربارهٔ شير دردمند گفت:
ـ شير دردمند بايد مغز آدم بىشعور و احمقى را بخورد تا درد از تن او برود.
دربارهٔ دختر مريض ثروتمند گفت: بايد شوهر کند تا از مريضى خلاص شود.
دربارهٔ درخت گفت: اگر گنج زير ريشهٔ درخت بيرون آورده شود، طلسم خشکيدن درخت مىشکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد.
جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسيد، دواى او را گفت، درخت تقاضا کرد پس بيا از زير ريشهام، گنج را براى خودت دربياور. هم تو به نوائى مىرسي، هم من از خشک شدن نجات مىيابم!
جوان گفت: بختم با من يار است، ديگر گنج مىخواهم چهکار؟
به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مريض ثروتمند رسيد. دواى شفاى او را هم گفت. دختر مريض ثروتمند هم تقاضا کرد: پس بيا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوى و هم صاحب ثروتم!
جوان جواب داد: نه بختم را يافتهام و با من يار است، تو و ثروتت را مىخواهم چهکار؟
باز به راه افتاد و سرانجام رسيد به آن شير دردمند خفته در بيشه. شير با چشمهاى نيمهباز تا او را ديد غريد و پرسيد: اى جوان! بالاخره بختت را پيدا کردي؟ جوان با خوشحالى جواب داد: بله بعد شرح حال درخت، دختر مريض ثروتمند و داروى دردشان را هم به شير گفت و اين را هم گفت که دست رد به سينهٔ هر دو زده است. شير غريد: عجب. بعد پرسيد: حالا بگو ببينم داروى درد مرا هم از بختت پرسيدي؟ جوان گفت: بله. شير گفت: داروى دردم را چى گفت. جواب داد: به من گفت تا به تو بگويم که دواى دردت، خوردن مغز يک آدم بىشعور و احمق است.
شير پا شد خميازهاى کشيد و گفت: حالا از تو سؤال مىکنم، آيا احمقتر و بىشعورتر از تو آدمى پيدا مىشود که به گنج زير ريشهٔ درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند!
جوان در جواب شير هاج و واج ماند، پس شير با يک حملهٔ ناگهانى جوان را به خاک و خون کشيده و مغز او را خورد و شفا يافت
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan