eitaa logo
گنج سخن
423 دنبال‌کننده
263 عکس
109 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی پیرمردی به همراه پسرش از دهی به ده دیگر در حرکت بود، مختصر آب و نانی برداشتند و راه افتادند. چندی نگذشته بود که در میانه راه نعلی را بر زمین دیدند. پیرمرد به پسر گفت که آن را بردارد که به کار خواهد آمد. اما پسر گفت که پدرجان تکه آهن شکسته و فرسوده‌ به چه کار می‌آید، به زحمت برداشتن نمی‌ارزد. پدر دید که پسرش هنوز زندگی را خوب نفهمیده و نمی‌شناسد، خود خم شد و نعل را از زمین برداشت.  ساعاتی گذشت. هوا گرم بود و جیره آب آن‌ها هم تمام شده بود، کم‌کم پسرک که تشنه بود توان راه رفتن را از دست داد و در آن حال گفت: پدر اینجاها آب پیدا نمی‌شود؟ پیرمرد گفت چرا جلوتر چاه آبی هست. صبوری کن.  اما زمانی که دانست پسر بسیار تشنه است، دانه گیلاسی را روی زمین انداخت. پسر هم خم شد و آن را برداشت و خورد و این اتفاق بارها افتاد، تا به چاه آب رسیدند. پدر آن زمان به حرف آمد و گفت: تو الان برای رفع این تشنگی بارها خم شدی و دانه‌های گیلاس را از زمین برداشتی، اما زمانی که به تو گفتم آن نعل را بردار، به کار می‌آید، به آن بی‌اعتنا بودی؛ چون آن را بی‌ارزش می‌پنداشتی. اما من آن را برداشتم، به نعل‌بندی فروختم و با فروش آن این گیلاس‌ها را خریدم. پس همیشه به یاد داشته باش، هرچیز که خوار آید،      یک روز به کار آید. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
استاد فرزانه‌ای به‌خوبی و خوشی با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. 🔸زمانی به‌خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. 🔹مادر بچه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد. 🔸اما چطور می‌توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه او مؤمن بود، اما او مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می‌ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. 🔹تنها کاری که از دست زن برمی‌آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. 🔸شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت. 🔹روز بعد، استاد به خانه برگشت. با همسرش سلام و احوالپرسی کرد و سراغ بچه‌ها را گرفت. 🔸زن به او گفت فعلا نگران آن‌ها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند. 🔹کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچه‌ها را گرفت. 🔸همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچه‌ها نباش، بعدا به آن‌ها می‌رسیم. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم. 🔹استاد با اضطراب پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا می‌توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم. 🔸زن گفت: در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار باارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیبایی‌ست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. 🔹حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی‌خواهم آن‌ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چه‌کار باید بکنم؟ 🔸استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی‌کنم! تو هیچ‌وقت زن بی‌تعهدی نبوده‌ای. 🔹زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده‌ام! فکر جداشدن از آن‌ها برایم سخت است. 🔸استاد با قاطعیت گفت: هیچ‌کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی‌دهد. نگه‌داشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن‌ها، جواهرات را پس می‌دهیم و کمکت می‌کنم تا فقدانش را تحمل کنی. همین امروز این کار را با هم می‌کنیم. 🔹زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را برمی‌گردانیم. در واقع، قبلا آن‌ها را پس گرفته‌اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن‌ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن‌ها را پس گرفت. 🔸استاد قضیه را فهمید و شروع به گریه کرد. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را باهم تاب بیاورند. 💠 فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا؛ صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده). ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام قبر اصلی ارباب بی کفن اگر اشکی ریختی این حقیر را هم دعا بفرمایید. https://eitaa.com/ganj_sokhan
ماجرای قتل امیر کبیر سیاه ترین و تیره ترین دوران زندگی «حاج علی خان اعتماد السلطنه»، اقدام وی به قتل ولی نعمت خود، «میرزا تقی خان امیر کبیر» است. با این که «میرزا تقی خان» در سال 1265 ه. ق. پس از عزل و جریمه کردن «اسماعیل خان قراجه داغی» فراش باشی، «حاج علی خان» را به جای او فراش باشی نمود، اما متأسفانه «حاج علی خان» در سال 1268 ه. ق. که امیر از صدارت معزول و به «کاشان» تبعید شد، داوطلب کشتن ولی نعمت خود شد و با توطئه طراحی شده از سوی «مهد علیا» (4) و با همکاری «میرزا آقا خان نوری»، در حال مستی حکم قتل «میرزاتقی خان امیر کبیر» را گرفته، بلافاصله به «کاشان» آمد و امیر را به وضع عجیبی به شهادت رساند. همین خوش خدمتی به شاه موجب شد تا به پیشنهاد «میرزا آقا خان نوری» صدر اعظم، هنگام مراجعت وی به «تهران»، وی ملقب به «حاجب الدوله» گردیده یک قبضه قمه مرصّع نیز به او داده می شود. (1) «واتسن انگلیسی» در تاریخ ایران در دوره «قاجار»، در رابطه با «اعتماد السلطنه» چنین می نویسد: «مردی که داوطلب شد بدون آن که زن امیر نسبت به حادثه مظنون شود امیر را به قتل برساند، شخصی به نام «علی خان حاجب الدوله» بود. او ماجراجویی زیرک و بی مایه به شمار می رفت. امیر وی را به خدمت شاه درآورد و فراش باشی همایونی شد که مقامی نسبتاً مهم است. او برای این که به سرور جدید خود «اعتماد الدوله» خوش خدمتی کرده باشد، داوطلب شد که جلاد ولی نعمت خود گردد. از این رو هنگامی که به کاشان آمد، پاسبانان وزیر سابق خوشحال شدند، چون می دانستند زندگانی این مرد از امیر است و لابد خبری خوش آورده است! حکم قتل امیر کبیر را، در حالی که «ناصر الدین شاه» مشروب خورده و مست بود، با توطئه ای حساب شده، سوگلی شاه به خاطر وعده های پوچی که به وی داده بودند، از «ناصر الدین شاه» گرفت و «میرزا علی خان اعتماد السلطنه» بی درنگ شبانه آن را برداشت و به «فین کاشان» آمد تا حکم را به اجرا بگذارد. متن دستخط چنین بوده است: «چاکر آستان ملایک پاسبان، فدوی خاص دولت ابد مدت، «حاجی علی خان» پیشخدمت خاصه، فراش باشی دربار سپهر اقتدار، ماموریت دارد که به «فین کاشان» رفته «میرزا تقی خان فراهانی» را راحت نماید در انجام این ماموریت، بین الاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر بوده باشد!». «امیر کبیر» با خواندن این دست خط، خواست تا به «عزت الدوله» پیغام دهد و خداحافظی کند و یا این که وصیت نامه ای بنویسد، لیکن این انسان ناسپاس اجازه چنین کاری را نداد. امیر گفت: پس هر چه باید بکنی بکن اما همین قدر بدان که این پادشاه مملکت ایران را به باد خواهد داد. «حاج علی خان اعتماد السلطنه» گفت: صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
*حكایت چوب معلم* امیر نصر سامانی (یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا  331  ه.ق  سلطنت کرد) در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی از ناحیه ی معلّم کتک بسیار خورد (زیرا سابقا بعضی معلمین  شاگردان خود تنبیه بدنی  می کردند) امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم. وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کرد، به خدمتکار خود  گفت: برو در باغ روستا چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.  خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور. خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟ خدمتکارجریان را گفت. معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره را می نگری؟ (آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من، به من زدی؟) در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد، *این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما فردی برجسته، به وجود آمده است).* *امیر نصر از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.*                *نیمکت‌های چوبی* *بیشتر از درختان جنگل میوه می‌دهند.* به یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و  توان  خواندن متن بالا؛  نتیجه زحمات معلمانتان است .پس به نیکی از آنان یاد کنید. ☘️🏕️☘️🏕️💥
حضرت موسی (علیه السلام) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاه رنگارنگی بر سر داشت نزد موسی (ع) آمد. وقتی که نزدیک شد کلاه خود را (به عنوان احترام) از سر برداشت و مؤدبانه نزد موسی (ع) ایستاد. حضرت موسی گفت: تو کیستی؟ ابلیس جواب داد: ابلیس هستم. 🔥 حضرت موسی (ع) پرسید: تو ابلیس هستی؟!! خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند. ابلیس گفت: من آمده‌ام بخاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم. حضرت موسی (ع) پرسید: این کلاه چیست که بر سر داری؟ ابلیس پاسخ داد: با (رنگ‌ها و زرق و برق‌های) این کلاه، دل انسان‌ها را می‌ربایم. ‼️ حضرت موسی (ع) پرسید: به من از گناهی خبر بده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او پیروز می‌شوی و هر کجا که بخواهی افسار او را به آنجا می‌کشی. ابلیس گفت: سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن شود، من بر او چیره می‌گردم: (اِذا اَعجَبَتهُ نَفسُهُ، وَاستَکثَرَ عَمَلَهُ، و صَغُرَ فِي عَینِهِ ذَنبُهُ). 🔸1) هنگامی‌ که انسان خودبین شود و از خودش خوشش آید. 🔹2) هنگامی که او عمل خود را بسیار بشمرد. 🔸3) زمانی که انسان گناه در نظرش کوچک گردد. 📖 کتاب ارشاد القلوب ، ج 1 ، ص 50 . ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
جشواره بهاره برنج عنبر بو 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 عطر بالا. لیزر شده یکدست خوش پخت. تخفیف عالی طبع گرم. کشت امسال ارسال به تمام نقاط کشور 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تا ما هستیم گران نخرید 09059663109 تحویل در محل و درب منزل 🚚🚚🚚🚚🚚🚚🚚🚚🚚
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 حکایات سعدی به قلم "ســاده و روان" 📚 باب اول : در سیرت پادشاهان 🌺 حکایت ۷ 💫 پادشاهى با غلامش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت. نا آرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زند، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند تا اينكه حكيمى به شاه گفت: اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم. شاه گفت: اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى. حكيم گفت: فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه فرمان را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت. شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ حكيم در پاسخ گفت: او رنج غرق شدن را هرگز نچشيده بود و همچنین قدر امنیت و بودن در كشتى را نمى دانست. بنابراین قدر عافيت را آن كسی می داند كه قبلا گرفتار مصيبتی شده باشد. 🔸اى سير، ترا نان جوين خوش ننماید 🔹معشوق من است آنكه به نزدیک تو زشت است 🔸حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف 🔹از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است (۱) 🔸فرق است ميان آنكه يارش در بر 🔹با آنكه دو چشم انتظارش بر در 1_ اَعراف :  برزخ، مکانی بین بهشت و جهنم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوایى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌ نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشم هایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند. برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
ضرب المثل جنگ زرگری چیست؟ در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکان‌های زرگری می‌شد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی می‌کرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می‌کرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر می‌کرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانه‌ای خود را نزدیک می‌کرد به مشتری می‌گفت که همان جواهر را در مغازه‌اش دارد و با بهای کمتری آن را می‌فروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود. در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز می‌کرد و به او دشنام می‌داد که: «داری مشتری مرا از چنگم در می‌آوری» و از این گونه ادعاها. زرگر دوم هم به او تهمت می‌زد که: «می‌خواهی چیزی را که این قدر می‌ارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری.» خلاصه چنان قشقرقی به راه می‌افتاد و جنگی درمی‌گرفت که مشتری ساده‌لوح که این صحنه را حقیقی تلقی می‌کرد بی‌اعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می‌ رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانه‌ای از او می‌خرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر می‌کرد و دو زرگر، سود به دست آمده را میان خود تقسیم می‌کردند. این جنگ که یکی از حیله‌های برخی زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی به صورت اصطلاح درآمده است. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎https://eitaa.com/ganj_sokhan