eitaa logo
گنج سخن
452 دنبال‌کننده
279 عکس
128 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 اگر در زندگیت فقط یک چیز داشته باشی موفق خواهی شد و آن هم متعهد بودن است. تعهد به اینکه باید موفق شوی تعهد به اینکه باید ثروتمند باشی تعهد به اینکه باید روابط عالی داشته باشی تعهد به اینکه باید در آرامش باشی... هرگاه توانستی واژه تعهد را بفهمی و در تک تک سلولهای بدنت نفوذ بدی که این حق طبیعی تو هست و باید به آنها برسی .... تو در همان لحظه موفق میشوی. تو مورد عنایت لطف خدا قرار خواهی گرفت. همان نفس حق که گفت : "ما حال هیچ قومی را تغییر نمی دهیم مگر که ایشان بخواهند" https://eitaa.com/ganj_sokhan
✅ سال ۱۳۸۵ پزشک سرباز در نیروی دریایی ارتش در بوشهر و جزیره‌ی فارسی بودم. در ناوچه کلاس الوند در حال گشت زنی در مرزهای آبی بودیم و دریا بسیار مواج بود و ناوچه به شدت تکان می‌خورد،صدایم کردند که مهندس مکانیک در موتورخانه‌ی کشتی حالش بد شده است. به سرعت پایین رفتم، حدود ۷-۸ متر پایین تر در موتورخانه، پیستونهای بسیار بزرگ با صدای وحشتناک درحال کار بودند و به سختی با فریاد، صدا به هم می‌رسید.مهندس را دیدم، مرد پنجاه و خرده‌ای سال بود که بخاطر دریازدگی، دچار تهوع شدید بود و خون بالا می‌آورد و کف موتورخانه خون‌آلود شده بود. بعد از ویزیت به او گفتم -چند وقته اینطوری میشی؟ +با آن حال رنجورش گفت:هربار که دریا بهم می‌ریزه -یعنی چندسال؟ +حدود سی‌ساله -آخه چرا؟ میرفتی اداره تو ساحل؟ +آخه احساس غرور و با ارزشی می‌کنم که وقتی اینجام، مردمم در آرامشند. خاطره‌ی او که اکنون چهره‌اش را هم به یاد ندارم، از مهمترین خاطرات زندگی‌ام است. برعکس تصور، پِی و فوندانسیون یک فرهنگ را فداکاری آدمهای «معمولی و گم‌نامی» میسازد که عمیقا کشور و مردمشان را دوست دارند. «۷ آذر، روز نیروی دریایی ارتش را بر دلاور مردهای غیور و گم‌نام این نیرو صمیمانه تبریک می‌گم.» »روح الله صدیق«
💢زمین گرد است پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزیدوچشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی رابرزمین انداخت وشکست. پسروعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد . بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت:پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! یادمان بماند که : زمین گرد است https://eitaa.com/ganj_sokhan
داستانهای آموزنده: ✅داستان کوتاه ✍شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه(وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به گور خواهی برد اعمالت است ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌*‎‌‌
🎯ﺑﺮﻑ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺷﻼﻗﯽ ﺑﺒﺎﺭﺩ ﻧﻤﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ!! ﺑﺮﻑ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﺮﻡ ﻭ ﻣﻼﯾﻢ ﺑﺒﺎﺭﺩ..... ﻭ ﺣﺮﻑ ﻣﺜﻞ ﺑﺮﻑ ﺍﺳﺖ....❄️ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻫﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻧﺮﻡ ﻭ ﻣﻼﯾﻢ ﺑﮕﻮ!👌 https://eitaa.com/ganj_sokhan
💢داستان زن فقیر و خدا زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت: "اى پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟" داوود(ع) فرمود: "خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟" زن گفت: "من پیرزنی هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم." هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود(ع) را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود(ع) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: "این پول ها را به مستحقش بدهید." حضرت داوود(ع) از آن ها پرسید: "علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به این جا آورده اید چیست؟" عرض کردند: "ما سوار کشتى بودیم که طوفانى برخاست. کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان دیدیم که پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافته ای دیدیم. به وسیله آن، محل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى صدقه بدهى. حضرت داوود(ع) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاه تر از دیگران است. و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید. 📚سوره مؤمنون - آیه 78 https://eitaa.com/ganj_sokhan
*این تصویر ماهواره ای از رشته کوه های زاگرس در ایرانه که پس از بارش برف به این شکل بسیار زیبا در آمده ....نام این عکس را ایران بانوی آرمیده نهاده اند ...این یکی از زیباترین و بدیع ترین تصاویر طبیعی است که تا کنون ثبت شده....*🌹 https://eitaa.com/ganj_sokhan
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎『داســتان📚』 مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.. او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست. مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد... این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمیده مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟» مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.» پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر! https://eitaa.com/ganj_sokhan ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌*‎‌‌
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❤️ داستانك مهدوی بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم می‌خواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمی‌داد که نسخه‌ای بردارد. علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد. آن شخص چون نمی‌خواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کرده‌ام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.» مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که می‌تواند از آن نسخه بردارد. مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود. وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود: کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.] منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر] ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
🔴 بهلول و مرد غریب روزی بهلول از راهی می‌گذشت. مردی را دید که غریب‌وار و سر به گریبان ناله می‌کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت: آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟ آن مرد گفت: من مردی غریب و سیاحت‌پیشه‌ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود. بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت: من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می‌کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت. بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر‌های خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل ۳۰ هزار دینار طلا می‌شود دارم، می‌خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهربفوشم و از قیمت آنها مسجدی بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به دیده منت. چه وقت امانت را می‌آوری؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه‌ای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد. مرد عطار از دیدن کیسه که تصور می‌نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت: کیسه امانت این شخص در انبار است. فوری بیاور و به این مرد بده. شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
🌹❤️ ✍ قناعت یا خاک گور 🔹شنیدم بازرگانی ۱۵۰ شتر بار داشت و ۴۰ غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت می‌کرد. 🔸یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد. 🔹به حجره‌اش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشان‌گویی می‌کرد و می‌گفت: فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان. این قباله و سند فلان زمین می‌باشد. فلان چیز در گرو فلان جنس است. فلان کس ضامن فلان وام است. در آن اندیشه‌ام به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است. 🔸رفیق! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقی‌مانده عمر گوشه‌نشین گردم و دیگر به سفر نروم. 🔹پرسیدم: آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر می‌کنی و گوشه‌نشین می‌شوی؟ 🔸در پاسخ گفت: می‌خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیده‌ام این کالا در چین بهای گرانی دارد. از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم. در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم. در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم. در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم. و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم. 🔹بعد از آن این کار را ترک کنم و در دکانی بنشینم. 🔸او این‌گونه اندیشه‌های دیوانه‌وار را آن‌قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گرفتاری نداشت. 🔹در پایان گفت: رفیق! تو هم سخنی از آنچه دیده‌ای و شنیده‌ای بگو. 🔸گفتم: آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله‌سالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد؟ 🔹چشم تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر می‌کند: قناعت یا خاک گور. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
✍️گناهی که انسان را زود هلاک می کند 🔷🔹روزی امام علی(ع) فرمود: پناه می برم به خداوند، از گناهانی که موجب زود رسیدن هلاکت خواهند شد. "عبدالله بن کواء" پرسید: آیا گناهانی که موجب زود رسیدن هلاکت می شود، وجود دارد؟ 🔷🔹امام علی پاسخ دادند: آری، و آن گناه "قطع رحم" و قهر کردن افراد خانواده ها است که موجب هلاکت زودرس می شود. چه بسا خانواده ای هستند، که با اینکه از حق دورند، ولی بر اثر همکاری و خدمت به همدیگر، دور هم جمع می شوند، و همین کار موجب می شود که خداوند به آنها روزی می رساند؛ و چه بسا افراد پرهیزکاری که تفرقه و درگیری در میان خانواده آنها، موجب می شود که خداوند آنها را از رزق و روزی و رحمتش، محروم سازد. 📚اصول کافی ، ج 2 ، https://eitaa.com/ganj_sokhan