فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرروووم جوونم
کلیپ بالا را اینجور برات تفسیر کنم
اونی که به بهت بدی کرد ؛تو را هوشیار کرد حتی اگه اون شخص نزدیکترین فرد بهت بود...🌸🍂
اونی که ازت انتقاد کرد ؛بهت راه و رسم زندگی آموخت ...
اونی که بهت بی اعتنایی کرد ؛بهت صبر و تحمل آموخت . 🌸🍂
اونی که بهت خوبی کرد ،بهت مهر و وفا و دوستی آموخت.
پس خدایا را بابت همه چیز شاکر باش .
🙏🌸🍂
@ganjinah_hekayat*
دزد و حشره
حکایتی از مرزبان نامه
دزدي قصد کرد که بر کنگره قصر شاه طناب بيندازد و با چالاکي خود را به خزانه او برساند.مدتي اين فکر، خواب و خيالش شده بود و ذهنش از شوق و هيجان اين انديشه پُر گشته بود.تا اينکه طاقتش به پايان رسيد و بالاخره تصميم گرفت که فکرش را عملي کند.اما جرات نميکرد با کسي حرف بزند و از نقشهاش سخن بگويد.روزي تنش بشدت خارش گرفته بود، وقتي خود را ميخاراند ناگهان دستش به حشرهاي خورد. حشره را درکف دستش گرفت و با خود گفت: اين جانور ضعيف زبان ندارد که راز مرا با نامحرم بازگويد.اگر هم بتواند سخن بگويد، چون من او را با خون خود پرورش داده ام، امکان ندارد به من خيانت کند.
دزد در گفتن راز بيقرار بود؛ انگار ککي در جانش افتاده يا سنگي که در کفش او رفته باشد، تلاش ميکرد که هرطور شده ،نقشهاش را براي حشره توضيح دهد.بعد از بازگويي رازش با کک،عزمش را جزم کرد تا فکر خود را عملي کند.شب، خود را با زحمت زياد داخل قصر شاه انداخت. حس بدي داشت، گوئي سرنوشت در پي انتقام از او بود.دزد متوجه شد که در اتاق خواب شاه کسي نيست. به آنجا رفت و زير تخت شاه خودش را مخفي کرد.
نميه شب،شاه به اتاقش آمد تا بخوابد.
هنوز دقايقي نگذشته بود که کک از لباس دزد بيرون آمد و داخل جامه خواب ابريشمين شاه شد و او را نيش زد. پوست شاه تحريک شد و خارش گرفت. کک دست بردار نبود و مرتب او را ميگزيد. شاه بي قرار شد و خدمتکاران را صدا زد تا چراغ بياورند و تنش را بگردند. کک از لباس شاه بيرون آمد و زير تخت رفت و خدمتکاران براي يافتن آن،سر زير تخت بردند و دزد را پيدا کرده، او را کتک زدند و به زندان انداختند.
@ganjinah_hekayat
حكايت
روزى بود روزگارى بود. يکى بود يکى نبود. شهريارى بود که زنى داشت و دختري. روزى زن بيمار شد و سپس مرد.
پادشاه سالها بدون زن ماند تا اينکه دخترش به او گفت: بهتر است زن بگيرى تا مايهٔ دلخوشى تو باشد.
پادشاه گفت: هر کس را تو انتخاب کنى من بهزنى مىگيرم.
دختر، همسرى براى پادشاه پيدا کرد که زن مهربان و خوبى بود.
پادشاه با او عروسى کرد.
پس از مدتى زن بيمار شد و پزشکان هر کارى کردند نتوانستند او را خوب کنند. زن سکته کرده بود و يک دست و پايش از کار افتاده بود.
پادشاه که فهميد کارى از پزشکان ساخته نيست، عصبانى شد و آنها را تهديد کرد که اگر تا چهل روز نتوانند همسرش را سالم کنند بايد لخت و پتى از شهر بيرون بروند. پزشکان به فکر افتادند که چه کنند و چه نکنند. اما عقلشان به جائى نرسيد.
تا اينکه يکى از آنها گفت: در نزديکى شهر ما جوانى هست که هم از پزشکى سردرمىآورد و هم چيزهائى مىداند که ما نمىدانيم. اسمش هم بوعلى است.
نامهاى به بوعلى نوشتند و او را به شهر خود دعوت کردند.
بوعلى بههمراه چند پزشک به قصر پادشاه رفت. پادشاه که قبلاً اسم بوعلى را شنيده بود، با ديدن او خيلى خوشحال شد و خانهاى با دو کنيز و دو غلام به او داد.
بوعلى پس از اينکه بيمارى زن را تشخيص داد گفت: گرمابه را روشن کنيد و زن را به حمام بفرستيد.
سپس به يکى از کنيزان گفت: لباس مردان بپوش و ريش و سبيل مصنوعى بگذار و به سراغ زن پادشاه در حمام برو. کنيز اين کار را کرد. زن پادشاه که برهنه بود با ديدن يک مرد در حمام تکان سختى خورد و خواست در برود که کنيز دستش را گرفت، اين کشيد و آن کشيد. از اين تکان سخت، زن پادشاه تندرست شد.
پادشاه که ماجرا را فهميد بسيار خوشحال شد و از بوعلى خواست هرچه مىخواهد بگويد. بوعلى از پادشاه خواست که اجازه دهد او به دفترخانهٔ پادشاه رفته و از کتابهائى که در آنجا هست استفاده کند. پادشاه پذيرفت و بوعلى به دفترخانه رفت و از کتابهاى آن بسيار بهره برد.
روزى پيش پادشاه آمد و گفت که قصد ديدار مادر خود را دارد و مىخواهد برود. پادشاه قبول نکرد.
گفت: هميشه بايد پيش من بماني. مدتى گذشت. دختر پادشاه به او گفت: مرا به عقد بوعلى درآوريد تا هميشه اينجا بماند.
پادشاه گفت: اين کار را نمىکنم چون بزرگزادهها و شاهزادهها مرا سرزنش مىکنند.
اين خبر به گوش بوعلى رسيد.
ناراحت شد و براى پادشاه پيغام فرستاد: در شهرى که بزرگزادهاى نادان را بالاتر از دانشمند مىدانند نمىمانم.
و نيمههاى شب از آن شهر گريخت.
پادشاه از پيغام بوعلى خيلى ناراحت شد و دستور داد او را دستگير کنند. وقتى فهميد بوعلى فرار کرده است با راهنماى دخترش به صورتگرها دستور داد تا چهل پرده از صورت بوعلى تهيه کنند و بر دروازههاى شهر بياويزند تا دروازهبانها با ديدن بوعلى او را دستگير کنند.
بوعلى از اين ماجرا خبردار شد و به آن شهرها نرفت و در دامنهٔ الوند چادر زد و زندگى کرد.
آنچه که از سفر خود به آن شهر بهدست آورد پنج دفتر دانش بود...
✳️
فرهنگ افسانههاى مردم ايران |
#على_اشرف_درويشيان
#رضا_خندان
@ganjinah_hekayat
اهنگ شُتر خَجو
قرنها قبل، مردی پیش از مرگ، تنها دخترش را به دست ساربانی می سپارد و از فرزندش میخواهد که دختر بودنش را از همه از جمله ساربان مخفی نگاه دارد.
سالها از پی هم میگذرند. دخترک بزرگ میشود در حالیکه هیچکس از راز او خبر ندارد. ساربان او را با علاقه خاصی پرورش میدهد و سخت به وجودش انس میگیرد تا آنکه روزی راز دختر بر ساربان آشکار میشود. دختر سوار بر شتری میشود و برای همیشه او را ترک میکند.
ساربان به دنبال او روانه میشود، در حالیکه دو تاری در دست دارد و سازش را با آهنگ پاهای شترِ دختر مینوازد.
قطعهای که اینک قرنهاست در نواحی خراسان و آنسوی مرزهای شرقی با نام «اشتر خَجو» بر دوتارها مینوازند که به معنای زنگِ شتر است.
افسانه بیپناهی دختر، رنج ساربان و نا امیدیش، گامهای بیرحمانه شتر و غربت بیابان که همه بر زبان ساز جاری شده و بر قلب شنونده کوبیده میشود.
🔴وجه تسمیه هم ان است که متناسب باسرعت راه رفتن اشتران و همگام با صدای زنگ کاروان در ابتدا کند و سپس به ترتیب تند است و گامهای بالاتری نواخته می شود!
@ganjinah_hekayat
#هیزم_خشک
🌾🍁
"فرض کنید درون ما انسان ها ، به دلایل مختلف در مسیر زندگی پر از هیزم های خشک شده است . کوچکترین جرقه ای از بیرون میتواند درون مارا آتش بزند ، اگر چنین شخصی بگوید دلیل ناراحتی و آتش درون من کسی بود که جرقه زد ، راست میگوید . اما چرا ما باید درونمان را پر از هیزم های خشک رذایل همچون خشم و غرور و نفرت و تایید طلبی بکنیم که با هر جرقه ی کوچکی آتش بگیر ؟!
اگر ما درون خود را پاک نگه میداشتیم و خود را از هیزم های خشک پر نمیکردیم
٬محرک های برونی نمیتوانستند مارا از حالت طبیعی خارج کنند و باعث ناراحتی و درد روانی ما گردند .
در فیه ما فیه مولانا امده است
هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند. هزار سخن از بیرون بگوی تا از اندرون مصدقی نباشد، سود ندارد.
@ganjinah_hekayat
آزاد نمودن آهوان در بند صیاد
🦌🦌🦌
بخش از داستان لیلی و مجنون خمسه نظامی گنجوی
🦌🦌
مجنون،پس از ناامیدی از ازدواج بالیلی، اشک ريزان در بيابان راه مي رفت، بدون آنکه بداند که کجا ميرود، او چيزي را نميديد و صدايي را نميشنيد. ناگهان چشمش به دامي افتاد که در آن، چند آهو گرفتار شده بودند.
صياد هم از گَرد راه رسيد و ميخواست آنها را به همراه خود ببرد. مجنون بسيار ناراحت شد و جلوتر رفت. سپس رو به صياد التماس کرد که از کشتن آهوان سيه چشم خودداري کند، زيرا حيوانات بيگناهي بودند که چشمان زيبايشان او را به ياد چشمان محبوب مي انداخت :
🦌🦌
بي جان چه کني رميدهاي را؟
جاني است هر آفريدهاي را
چشمش نه به چشم يار ماند؟
رويش نه به نوبهار ماند؟
دل چون دهدت که برستيزي
خون دوسه بيگنه بريزي؟
🦌🦌
صياد از تعريف و تمجيد مجنون انگشت تعجب کرد وجواب داد: تو راست ميگويي، اما من مرد فقيري هستم که زن و بچه دارم. آنها چندين روز گرسنه ماندهاند تا من شکاري کنم و برايشان ببرم.
🦌🦌
صياد بدين نيازمندي
آزادي صيد چون پسندي؟
🦌🦌
بعد نگاهي به اسب قيس انداخت و گفت: اگر خيلي دلسوز آنهايي بهتر است که آنها را از من خريداري کني.
مجنون گفت: من پولي ندارم که بخواهم اين آهوان زيبا را از تو بخرم.
صياد نگاهي به اسب مجنون انداخت، از نگاه صياد، مجنون منظور او را فهميد.سپس به او گفت: تو اسب مرا ميخواهي؟ صياد سکوت کرد. اما مجنون فوری از اسب پياده شد و آن را به مرد صياد داد.
🦌🦌
مجنون به جواب آن تهي دست
از مرکب خود سبک فرو جست
آهو تک خويشتن بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد
🦌🦌
او هم آهوان را به دست مجنون سپرد و با اسب از آنجا دور شد. مجنون دست و پاي آهوان را از دام باز و آنها را آزاد کرد و خود پاي پياده به راه ادامه داد.
🦌🦌
او ماند و يکي دو آهوي خُرد
صياد برفت و بارگي برد
بسيار بر آهوان دعا کرد
و آن گاه ز دامشان رها کرد
@ganjinah_hekayat
هميشه يادمان باشد که
نگفته ها را ميتوان گفت
ولی گفته ها را نميتوان پس گرفت...
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ،
شکست با کوزه است ...
دلها خيلي زود از حرفها می شکنند !
مراقب گفتارمان باشيم...
"خسرو شکیبایی"
@ganjinah_hekayat
💎 اسكندر يكی از نخبگان را از مسووليتی كه داشت عزل كرد و كاری پست به او داد .
روزی اسكندر به او گفت :
حالا ، حال و روزت چه طور است ؟
گفت :
" مرد به خاطر منصبش بزرگ و شريف نمي شود بلكه منصب است كه به اندازه مرد بزرگ و شريف می شود ، پس مرد هر جا كه هست بايد پاك ، عادل و با انصاف باشد ."
اسكندر که از پاسخ او خوشش آمده بود او را به جای اول خود برگرداند:
بايدت منصب بلند بكوش
تا به فضل و هنر كنی پيوند
نه به منصب بلندي مرد
بلكه منصب شود به مرد بلند
#بهارستان_جامی
🍃
@ganjinah_hekayat
Malakeh Jazzab.mp3
8.23M
💗ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💗
🎼 سجاد حسینی
🎧 ملکه جذاب
𝄞◉━━━━━────◉𝄞
◁ㅤ❚❚ㅤ▷
@ganjinah_hekayat*
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
Ali Lohrasbi - Didi Deleto Bordam (128).mp3
3.73M
🎤 #علی_لهراسبی
🎧 دیدی دلتو بردم
@ganjinah_hekayat*
Ragheb - Rage Khab (128).mp3
2.48M
🎤 #راغب
🎧 رگ خواب
@ganjinah_hekayat*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم بهت عشق جانم
آروووم جانم
شما هم تقدیم کن به عشقت💋❤️
اونایی هم که عشق ندارن پیدا کنن ،مشکل خودشونه 😉😜
♥️
🥀💞
@ganjinah_hekayat*
مادری میگفت
من ۵ فرزند دارم
همه را در یک خانه کوچک
بزرگ کردم
ولی آنها نتوانستد
در۵ خانه بزرگ خود برای من اتاقی پیدا کنند
مراقب برکت زندگیمون باشیم
اینا دیگه تکرار نمیشن
@ganjinah_hekayat
♥️🍃
برای ادامه دادن به راهی که میدونی و مطمئنی درسته ، هیچ وقت ناامید و تسلیم نشو چون آدم امیدوار ، تسلیم نمیشه و آدمی که تسلیم نشه ، همیشه امید داره.
❤️🕊ا
🌸@ganjinah_hekayat
♥️🍃
افسردگیت بدتر میشه اگه :
1- مشکلاتت رو انکار کنی.
2- تغذیه سالمی نداشته باشی.
3- آهنگ غمگین گوش بدی.
4- کل روز توی فضای مجازی باشی.
5- خودت رو از زندگی اجتماعی جدا کنی.
6- خودتو محروم کنی از نور خورشید و هوای تازه.
@ganjinah_hekayat
🌸ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ :
💫 ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ
🍃ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛
💫ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
🌙ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ
💫ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
🌱ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
💫ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﻭ
🌾ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ
💫ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ؛
🌸 ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ
💫ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ
🌸 ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ .
💫ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :
🌾ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ
💫 ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ
🌿ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻧﺪ...
🌺
❤️@ganjinah_hekayat
✍ابوالحسن خرقانی می گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...!!!
👈اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!!!
او گفت؛ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما
چه خواهد شد...!!!
👈دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در
جاده های گل آلود میرفت...
به او گفتم؛ قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت؛من بلغزم باکی نیست...
به هوش باش تو نلغزی شیخ!!!
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...
👈سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.
گفتم؛ این روشنایی را از کجا آورده ای؟!
کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت
و گفت؛ تو که شیخ شهری بگو که
این روشنایی کجا رفت؟!
👈چهارم: زنی بسیار زیبا و خوشرو
که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد!
گفتم؛اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!
گفت؛ من که غرق خواهش دنیا هستم
چنان از خود بی خود شده ام که از خود
خبرم نیست،تو چگونه غرق محبت خالقی
که از نگاهی بیم داری ؟!!!
📚تذکره الاولیا🍃🌸🍃🌸
@ganjinah_hekayat
☘هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبهاش
رفاقت نکن
درد دل نکن
شوخی نکن
حرمتها شکسته میشود.
.
هیچوقت به کسی بیشتر از جنبهاش
خوبی نکن
محبت نکن
لطف نکن
تبدیل به وظیفه میشود.
هیچ وقت از کسی بیشتر از جنبهاش
خوبی نخواه
کمک نگیر
انتظار نداشته باش
تبدیل به منت میشود.🌿🌝💫
@ganjinah_hekayat
📕#داستان_کوتاه
يك داعشي اتومبيل يك زوج مسيحي را متوقف كرد
سرباز داعشي:شما مسلمان هستيد؟؟
مرد مسيحي ؛ آري
سرباز ؛اگر واقعا مسلمان هستيد ،آيه اي از قران بخوان
مرد مسيحي آيه اي از انجيل ميخواند و داعشي به آن ها اجازه عبور ميدهد.
بعد از آنكه خطر رفع شد زن مسيحي كه نفس در سينه حبس كرده بود آرام ميشود و از همسرش ميپرسد چطور چنين ريسكي كردي؟؟
مطمئناً سرباز داعشی اگر میفهميد ما را ميكٌشت
مرد مسيحي جواب داد؛ من مطمئن بودم كه هرگز چنين اتفاقي نمي افتاد
چون اين مرد اگر قران خوانده بود هرگز دست به قتل و عام مردم نميزد
@ganjinah_hekayat
میبینی یهو از دستت درمیره عاشقش میشی؟ اگه توهم اینطوری عاشقش شدی مثل علیرضا آذر بگو که:
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود!
@ganjinah_hekayat*
ما آدما هممون احتیاج داریم
یه کسی نگرانمون باشه
یه نفر که...🌸
تو روزایی که شادی کنارت باشه و
تو روزایی هم که غمگینی بیشتر
از بقیه روزا حواسش بهت باشه
و شاید همین قسمت شیرین زندگی
چیزی نباشه جز عشق....🌸🌨
مراقب آدمایِ نگران زندگیتون باشید ...
@ganjinah_hekayat*
رفیق اگه روزی نبودم
مرابه "نبودنم"
به"نداشتنم"
مجازات نڪن!!
به صداقتم سوگند
هرگزنمیدانستم
تاوان عشق
اینقدرسنگین است!!✋🏻😔
◍⃟⚘🍃࿐ @ganjinah_hekayat