eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 شهید عبدالرسول زرین شیرمردی بود که در جنگ تحمیلی لقب گردان تک نفره را گرفته بود. درباره او چنین تعریف میکنند که ۷۰۰ شلیک موفق داشت. البته جای تعجب هم نداشت چراکه لرها از کودکی با تیراندازی و برنو بزرگ میشوند. چون تیراندازی خوبی داشتم و آن اسلحه هم دوربین داشت، هدف را خیلی راحت می‌زدم. در یکی از عملیات‌ها کار من شده بود زدن تیربارچی تانک و نیروهای پیاده‌ای که اطراف تانک سنگر می‌گرفتند و همراه تانک پیش می‌آمدند. حتی وقتی راننده تانک سرش را از تانک بیرون می‌آورد، آن را هدف قرار می‌دادم. یادم هست یکبار 18 تانک دشمن را به همین شکل از کار انداختم. @ganjinah_hekayat
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.ا ز یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد، سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟ گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم! میگفت که چون برام تعجب آور بود، سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟ طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است یک وجب پهن تر باشد! @ganjinah_hekayat
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!👏 @ganjinah_hekayat
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند... سربازان مانع ورودش می شوند! خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند... مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟ مرد با درشتی می گوید: دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم ! خان می پرسد: وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟! مرد می گوید: من خوابیده بودم!!! خان می گوید: خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ... مرد می گوید: من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری...! خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم ... @ganjinah_hekayat
دلبستگی مال دنیا یکی از علمای ربانی نقل می کرد: در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست می داشت ،همواره در یاد آن بود که گم نشود و آسیبی به آن نرسد، او بیمار شد و بر اثر بیماری آن چنان حالش بد شد که حالت احتضار و جان دادن پیدا کرد، دراین میان یکی از علماء در آنجا حاضر بود و او را تلقین می داد و می گفت : بگو لااله الاالله او در جواب می گفت : نشکن نمی گویم ما تعجب کردیم که چرابه جای ذکر خدا، می گوید: نشکن نمی گویم ، همچنان این معما برای ما بدون حل ماند،تا اینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شد و من از او پرسیدم ،این چه حالی بود که پیدا کردی ،ما می گفتیم بگولا اله الادالله ، تو در جواب می گفتی : نشکن نمی گویم . اوگفت : اول آن ساعت را بیاورید تا بشکنم ، آن را آوردند و شکست. ،سپس گفت من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم ،هنگام احتضار شما می گفتید بگو لااله الاالله ، شخصی شیطان را دیدم که همان ساعت را دریک دست خود گرفته ،و با دست دیگر چکشی بالای آن ساعت نگه داشته و می گوید:اگر بگوئی لااله الاالله ،این ساعت رامی شکنم ،من هم به خاطر علاقه وافری که به ساعت داشتم می گفتم : ساعت را نشکن ،من لااله الا الله نمی گویم ! 📚هزار و یک داستان نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی @ganjinah_hekayat
چوپانی تعریف میکرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم، طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند. تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!! گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند. وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!! @ganjinah_hekayat
همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند. @ganjinah_hekayat
✅پاسخ تست شب گذشته 💥کولر💥 تشکر از دوستانی که در این تست هوش شرکت کردند @ganjinah_hekayat
یه دانشمند و حیف نون تو یه کشتی کنار هم نشسته بودن دانشمنده میگه :تو با این همه سنى که دارى بیولوژی و اکولوژی و جیولوژی و پرتولوژی و سیاژولوژی بلدی؟ حیف نون میگه :نه... دانشمنده یه نیشخند میزنه و میگه: نصف عمرت بر باد است و به مسیر ادامه میدن که یهو طوفان میگیره... حیف نون : داداش تو شنالوژی بلدی؟ -نه چطور؟ -خب کل عمرت بر باد است الان طوفانولوژی غرقولوژیت میکنه ،بعد نهنگولوژی تیکه تیکولوژیت میکنه تا دیگه زیادی غلطلوژی نکنی !!😂😂😂😂😂 @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بچه میخواد از بابا نماز خواندن یاد بگیره 😂😂😂😂😂   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ganjinah_hekayat
چیستان؟! 🕵🏻ــﮩﮩ٨ﮩـﮩ٨ﮩﮩ♥️ـﮩﮩ٨ﮩـﮩ٨ﮩﮩــ😵‍💫 تست هوش امشب انشالله فرداشب جواب تست هوش در گنجینه حکایات اگه کسی خواست شرکت کند آدرس ادمین ما @ganjineh111 لینک گنجینه حکایات @ganjinah_hekayat @ganjinah_hekayat
جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی !! ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید🌹 @ganjinah_hekayat
ﮔﻮﺷﻲ دختر عموم ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ " "20009022 ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺑﺎﮔﻮﺷﻲ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﮏ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ : " ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﻲ، ﺑﻪ ﻋﺮﺽ ﻣﻴﺮﺳﺎﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻗﺮﻋﻪ ﮐﺸﻲ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭﻝ ، ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺭﻭﻱ mazda 3ﺷﺪه ﺍﻳﺪ . ﺿﻤﻦ ﻋﺮﺽ ﺗﺒﺮﻳﮏ ﻟﻄﻔﺎ ﺟﻬﺖ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﮐﺪ ﻣﻠﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﻔﺮﺳﺘﻴﺪ ...ﻫﻴﭽﮑﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻴﺴﺖ . ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭﻝ " ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﯿﺴﺖ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﮐد ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻬش ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻡ . " ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﮐﺪ ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﺻﺤﯿﺢ ﻧﻤﯿﺒﺎﺷﺪ😂😂😂ﻟﻄﻔاﻣﺠﺪﺩﺍ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻓﺮﻣﺎﺋﯿﺪ " ﺍﻻﻥ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻩ : ﺑﺮﯾﺪ ﮔﻢ شید ﮐﺼﺎﻓﺘﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ !! 😂😐 ﻣﻨﻢ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻡ : ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻫﯿﺪ ﻣﺰﺩا ﮐﻪ ﺳﻬﻞ ﺍﺳﺖ کوفت هم ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪهیم😂😂😂 دوباره اس داد: غلط کردم غلط کردم !!😂😂 @ganjinah_hekayat
پسره میگه من عاشقتم میخوام باهات ازدواج کنم. دختر: خونه داری؟ نه... دختر حرفشو قطع میکنه: بی ام و داری؟ نه... چقدر حقوق میگیری؟ پسر: حقوق ندارم آخه... دختر: برو گمشو چی فکر کردی به من پیشنهاد دادی؟ و میره پسر با خودش می گه: من چندتا ویلا دارم خونه واسه چی؟ یه پورشه با بنز دارم بی ام و دوست ندارم. چجوری حقوق بگیرم وقتی خودم مدیر شرکتم؟ و اینگونه بود که پسر رفت و دختر تـــــُـــرشید، اوخی طفلی بدبخت 😭😊😁😂 @ganjinah_hekayat
یارو ﻗﺼﺎﺏ ﻣﻴﺎﺭﻩ ﻳﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﺮ ﺑﺒﺮﻩ، ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑِﺶ ﻛﻨﻰ ﺑﺮﺍ ﮐِﺒﺎﺏ و ﻗﻮﺭﻣﻪ! ﺩﻳﺰﻯ،ﻛﻠﻪ ﭘﺎﭼﻪ ﺷﻢ ﺗِﻤﻴﺰ ﻛﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻥ، ﺭﻭﺩﻩ ﻭ ﻣَﻌﺪﺷﻢ ﺑﺬﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺮﺍ ﺳﯿﺮﺍﺑﯽ، ﭘﻮﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺧﻮﺩﺕ ﻧﺒِﺮﻳﺎ! ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ، ﭘﺸﻜﻼﺷﻢ ﺑﺮﺍ ﺑﺎﻏﭽﻪ، ﺁﺷﻐﺎﻻﺷﻢ ﺑﺮﺍ ﮔﺮﺑﻪ، ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﻧﺎﺷﻢ ﺳﻮﭖ ﻣﯿﭙﺰﯾﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻩ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ یارو ﻣﻰﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺻﺪﺍﻣﻢ ﺿﺒﻂ ﮐﻦ ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ بدبخت😏😂😂 @ganjinah_hekayat
چند وقت پیش یه جا مهمونی رفتیم سر شام یهو دیدیم زن صابخونه هی سرفه میکنه و نفس بالا نمیاد داد میزنه"فاضلاب,فاضلاب,فاضلاب"ما همه نگاهمون رفت سمت دستشویی و حموم گفتیم حتما فاضلابش زد بالا خواستیم در ریم سمت ما نیاد که یهو دیدیم شوهرش براش آب ریخت گفت بخور عزیزم! نگو طرف داشت شوهرشو که اسمش"فاضل"بود صدا میزد که براش آب بریزه.بدبخت غذا تو گلوش گیر کرده بود!😂😂😂 @ganjinah_hekayat
📘😁 فقيری هر روز نامه‌ای به خدا مينويسه و تقاضای ١٠ میليون تومان ميكنه و نامه را بوسيله بادكنك ميبنده و به هوا ميفرسته ، ولی نامه های او همیشه توی كلانتری پليس که دیوار به دیوار خونه فقیر بوده ميفته تمام افراد كلانتری دلشون واسش ميسوزه و شروع به جمع آوری مبلغی ميكنن و ۵ مليون تومان جمع میکنن و همگي دم در منزل فقیر جهت تحويل مبلغ حاضر ميشن و بهش ميگن كه اين مبلغ از طرف خدا واست رسيده ، روز بعد این فقیر نامه ديگری با بادکنک ميپرونه و باز ميفته توی كلانتری، توش نوشته : ای خدا دستت درد نكنه ، فقط دفعه ديگه دست نيروی انتظامی رو نفرست چون نصف پول رو كش رفتن 😂 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده @ganjinah_hekayat
📘 گويند اويس شتربانى مى كرد و از اجرت آن مخارج مادر خود را مى داد. يك روز از مادر اجازه خواست كه براى زيارت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به مدينه رود. مادرش گفت اجازه مى دهم به شرط آنكه بيش از نصف روز در مدينه توقف نكنى. اويس حركت كرد وقتى به خانه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد اتفاقا ايشان هم تشريف نداشتند. ناچار اويس بعد از يكى دو ساعت توقف پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را نديده به يمن مراجعت كرد. چون حضرت به خانه برگشت پرسيد اين نور كيست كه در اين خانه تابيده؟ گفت شتربانى كه اويس نام داشت به اينجا رسيد و بازگشت. فرمود آرى اويس در خانه ما اين نور را به هديه گذاشت و رفت . درباره چنين شخصى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد يفوح روائح الجنة من قبل القرن و اشوقاه اليك يا اويس القرن، نسيم بهشت از جانب يمن و قرن مى وزد چه بسيار مشتاقم به ديدارت اى اويس قرنى ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinah_hekayat
📘 حکایت"پادشاه و پیرزن جاهل" روزی باز پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد. پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره! تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟ مهر جاهل را چنین دان ای رفیق کژ رود جاهل همیشه در طریق پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند. هست دنیا جاهل و جاهل پرست عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست 📚 👤مولوی ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است ، گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟ گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم... گنجشک او را روی دوش خود گذاشت و پرید... وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد.. به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی.؟ گفت خودم هم ناراحتم ولی چکار کنم ذاتم اینه...!! حکایت بعضی از ما آدمهاست...... از دست رفیقان عقرب صفت... هم نشینی با مارم آرزوست... مراقب رفاقتهایمان باشیم..... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinah_hekayat