4_5830453537800208313.mp3
3.29M
تو همون نیمه گمشدمی بمونی واسم 💝💝☘🌸☘🌸☘🌹❤️
🌿@ganjinah_hekayat
دخترم در کلاس علوم یاد گرفته که بچهها نسبت به بزرگسالان قدرت چشایی بیشتری دارند و به همین دلیل است که از غذاهای بیشتری بدشان میآید، چون قادرند مزهها را شدیدتر از دیگران احساس کنند.
با لحنی عادی -انگار که دربارهی گرم شدن هوا در تابستان حرف زده باشد- گفته بود: آدمها وقتی پیر میشوند همه چیز را از دست میدهند؛ قدرت بینایی، شنوایی، حرکت…
به زندگی انسان فکر میکنم؛ به نوزادی که خالی و عریان به دنیا میآید و سالمندی که خالی و برهنه چشمهایش را به روی داشتهها و نداشتههایش میبندد.
مدتها زمان میبرد تا بچهای تازه وارد بتواند درست ببیند، بنشیند، دندان در آورد، روی پاهایش بایستد، کلمهای معنادار به زبان آورد و راه رفتن و خیس نکردن شلوار را بیاموزد اما از آنجایی که همه چیزِ زندگی موقت است، دوباره آرام و آهسته هرآنچه روزی مایه مباهاتش بود را از دست میدهد.
انسان از جایی به بعد شروع میکند به آب رفتن، به محو دیدن، به سخت شنیدن، به از یاد بردن آنچه برای آموختنش جان کنده بود.
مثل مسافری که در دایرهای چرخیده باشد به نقطه آغاز برمیگردد؛ بیدندان و خمیده با استخوانهای ناتوان، بیهیچ خاطرهای از مسیرِ پشت سر گذاشته.
آرام آرام درخشش و ظلمات زندگیاش را از یاد میبرد و مثل جنینی پیر در زهدان مادر جمع میشود و به هیچ بازمیگردد؛ به مقصد، به مبدا، به ناکجا.
@ganjinah_hekayat
مراقب دستت هستی...؟!
🌷یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشتهام که به عصبهای قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگويم. میگويم مواظبش هستی که با ماشینی، درجهاى، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم.
🌷ایشان ادامه دادند: اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعاً دستت را از فرمان برنمیداری و روی جیبت نمیگذارى که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؟!! آیا این دستی که در راه خدا دادهای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کردهای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی
#راوى: آزاده سرافراز و جانباز قطع دست راست حاج مرتضی حاج باقری
@ganjinah_hekayat
شکلات
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد.
همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند.
او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام 😄😄
@ganjinah_hekayat
معلم از دانش آموز خواسته که انشا درباره یک مسابقه فوتبال بنویسد. همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر.
معلم از او پرسید:چرا نمی نویسی؟
دانش آموز جواب داد :نوشته ام.
معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد نوشته بود به علت بارندگی فوتبال برگزار نخواهد شد
😂😂😂😂😂😂
@ganjinah_hekayat
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردشور جفتتون ببرن 🤣😂
اگه میخوای حالت خوب شه و بخندی
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد پناهیان
🔸زندگیت تغییر پیدا میکنه وقتی بخوای به#امام_زمان نزدیک تر بشی...
@ganjinah_hekayat
215425802.out.mp3
3.3M
🎵آهنگ دقیقه هام 👱♀
علیرضا طلیسچی 😍
دقیقه هام همش بیاد تو سپری میشه
ای جونم همیشه بمونی برام عزیزم 🌹☘🌹☘🌹🌸🌸💝💝
🌿@ganjinah_hekayat
Arvin Samimi - Mohre Mar.mp3
5.28M
_
کجا پیدا کنی بهتر از من
بهتر از توام نی واسه قلبم
_
@ganjinah_hekayat
Aron Afshar - Bezar Hame Donya Bedoone (128).mp3
2.99M
🎤 #آرون_افشار
🎧 بذار بدونن
می فهمی 🌹🌹🌹
🎶@ganjinah_hekayat
1_10443219723.mp3
6.7M
عشقم کوتاه مینویسم❣
اما تو بلند بخوان❣
به بلندای احساس
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
🌿@ganjinah_hekayat
29.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میکس خنده😂
#خنده
. @ganjinah_hekayat
‼️سینما دانش آموز یزد برگزار میکند‼️
💯کارگاه بیان طلایی بدن رویایی💯
🖇ویژه سنین ۱۰ تا ۱۶ سال🖇
📌اولین جلسه امروز برگزار شد✅
✏️جهت ثبت نام فوری و شرکت در کلاس جبرانی با شماره
زیر تماس حاصل فرمایید
09133560310
#عمو_مهدیار🖇❤️
🖇@amoo_mahdiyar❤️
گاهی"دوسـت داشتن"
پنهـان بماند قشنگ تراست
دوست داشتن را
بایدکشـــف کرد
بايددركـــ كرد
بایــد "فهـــــمید"
دوست داشتن دل میخواد،نه دلیل
.
@ganjinah_hekayat
دوستی می گفت؛ بچه که بودم، یه جوجه داشتم. خیلی دوستش داشتم.
یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم
که یهو
نوک زد توی چشمم.
خیلی دردم اومد.
تو عالم بچگی کلی بهش فحش دادم.
اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود!
تقصیر خودم بود!
هر وقت کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب میزنه!
این یه قانونه...!!
@ganjinah_hekayat
”دو پيرمرد با هم به آرومی در حال قدم زدن بودند و چند قدمی جلوتر از اونها، همسرهاشون هم داشتند قدم میزدند و صحبت میکردند.
پيرمرد اول گفت: «من و زنم ديروز به يه رستوران توی بلوار ساحلی رفتيم که هم خيلی شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلی خوب بود و قيمت غذاش هم، واقعا مناسب بود.»
پيرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا… اسم رستوران چی بود؟»
پيرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزی يادش نيومد.
بعد گفت: «ببين، يه حشرهای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش میکنن تو خونه به عنوان تابلو نگه میدارن، اسمش چيه؟»
پيرمرد دوم با تردید جواب داد: «پروانه؟»
پيرمرد اول: «آره!»
بعد رو به پيرزنها فرياد زد:
«پروانه! پروانه! اون رستورانی که ديروز رفتيم اسمش چی بود؟»“
@ganjinah_hekayat
کریمخان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش بهعنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید.
روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریمخان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباسهای فاخر به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد.
با دیدن قدرت و منزلت برادرزادهاش بادی به غبغب انداخت و گفت:
کریمخان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیهالسلام) جامی از آب کوثر به او میداد.
کریمخان اخمهایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونتآمیز را جویا شدند.
کریمخان گفت:
من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی بهصورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمرسد.
@ganjinah_hekayat
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:
خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
@ganjinah_hekayat
🔸این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
✍️می گفتند : عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟
می گفت:
الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
🔹اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت:
«برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید.
مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.
🔸کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
🔸گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت:
«بفرما ما بقی پولت.»
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!
🔹این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با 12 گلوله به شهادت رسید.
🌹#شهیدعبدالحسینکیانی
همان جوانمرد_قصاب است!
به این میگن جوانمرد🌹
@ganjinah_hekayat