eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،طنز،😀 عجایب
992 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
48 فایل
این کانال زیر نظر کانون فرهنگی تربیتی دانش آموز (سینما دانش آموز) با مدیریت مجتبی تقوایی ودر بر گیرنده حکایات کوتاه و فوق العاده زیبا. عجایب . معما . و جایزه می باشد. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ استاد احمد آرام عید بود. هفتم فروردین. رفته بودیم خانه استاد احمد آرام. روز تولد هشتاد سالگی شان بود. من هشت سالم بود. استاد گفت: دختر امروز تو هشت ساله ای و من هشتاد ساله و این هشت و هشتاد حک شد در مغز کوچک دخترک دوم ابتدایی. هر سال من و عارف از استاد عیدی می گرفتیم اما هیچ وقت عیدی های استاد را خرج نمی کردیم نگه می داشتیم. بعد ها عیدی ها را قاب گرفتیم. اولین بار طعم کاکائوی سفید را از شکلات خوری استاد آرام چشیدم بعدها طعم هزار واژه شیرین را. به خانه مان که می آمد از دم در کلاس درس شروع می شد و یادم هست که فرقی نمی کرد چه کسی را ملاقات می کند حتما درسی برای او داشت از ریاضی گرفته تا زیست شناسی و فیزیک و فلسفه و واژه شناسی. یک عالم چیستان و‌ معما برای ما بچه ها تعریف می کرد و ذهن هر کس را به فراخور سن و سال و‌ معلوماتش درگیر می کرد. کلاس پنجم بودم استاد وارد خانه شد دختری در خانه ما مهمان بود، اسمش فریبا بود. تا گفتم فریبا، استاد گفت: سلام علیکم خب عرفان بگو فریبا یعنی چه و از چه فعلی است؟ عارف فرار کرد چون می دانست بعد نوبت اوست. هر چه فکر کردم بلد نبودم استاد گفت: فریفتن. گفتم: آخر چه ربطی دارند اصلا شبیه هم نیستند! گفت: حالا اگر اسم دوستت رها بود از کجا آمده بود؟ ناگهان گفتم: لابد رَستن چون هیچ ربطی به هم ندارند! و احساس کردم همه خوشبختی دنیا را در این فعل پیدا کرده ام! دخترکی مشتاق بودم و استاد مرا دوست داشت از مشروطه و مدرسه دارالفنون تا روز امتحان انشای دکتر حسین فاطمی، از غلامحسین مصاحب و احمد بیرشک و شهید مطهری تا اصحاب چهارشنبه ها، از یونانیان و‌بربرها تا رنسانس و کارل پوپر… برایم خاطره می گفت. اما جذاب ترین قسمت برایم واژه سازی ها بود. یادم هست که برایم ماجرای ساخت کلمه آبشش و گلبرگ را تعریف می کرد و اینکه اولین بار که کتاب های طبیعی را برای دانش آموزان دارالفنون می نوشتند چگونه با احمد بیرشک و محمود بهزاد این واژه ها را ساخته اند. یکبار گفتم چه جالب پس من هم واژه بسازم! استاد گفت: بفرمایید بسازید مادرم لبش را گزید و‌ چشم غرّه رفت و گفت: دختر چقدر آبرو بری! آن روزها استاد درگیر کار سترگ لغتنامه پزشکی بود و برای هر بیماری معادلی فارسی می ساخت. آن شب که «چشم خست» را برایم توضیح می داد خوب یادم هست و معنای فعل« خستن» را. وقتی در ترکیه اولین بار تابلوی خسته خانه به جای بیمارستان دیدم یاد آن شب افتادم. … استاد در فروردین به دنیا آمد و در فروردین از دنیا رفت. بعدها وقتی به پاریس رفتم، دخی آرام (دختر استاد) و محمد فردوسی( دامادشان) مرا به رستورانی مراکشی بردند و گفتند: استاد این رستوران را دوست می داشت، اینجا بشین و غذایی بخور. من اما نشستم و های های گریستم برای جهان که تا ابد مردی بزرگ را کم خواهد داشت. ✍️ @ganjinah_hekayat
مدير شرکتي روي نيمکتي در پارک نشسته بود و سرش را بين دستانش گرفته بود و به اين فکر مي‌کرد که آيا مي‌تواند شرکتش را از ورشکستگي نجات دهد يا نه. بدهي شرکت خيلي زياد شده بود و راهي براي بيرون آمدن از اين وضعيت نداشت. طلبکارها دائماً پيگير طلب خود بودند. فروشندگان مواد اوليه هم تقاضاي پرداخت بر اساس قرارداهاي بسته شده را داشتند. ناگهان پيرمردي کنار او روي نيمکت نشست و گفت: «به نظر مياد خيلي ناراحتي.» بعد از شنيدن حرف‌هاي مدير، پيرمرد گفت: «من مي‌تونم کمکت کنم.» نام مدير را پرسيد و يک چک براي او نوشت و داد به دستش و گفت: «اين پول رو بگير. يک سال بعد همين موقع بيا اينجا و اون موقع مي‌توني پولي که بهت قرض دادم رو برگردوني.» بعد هم از آنجا دور شد. مدير شرکت در حال ورشکستگي، يک چک 500000 دلاري در دستش ديد که امضاء جان دي. راکفلر داشت، يکي از ثروتمندترين مردان روي زمين. با خود فکر کرد: «حالا مي‌تونم تمام مشکلات مالي شرکت رو در عرض چند ثانيه برطرف کنم.» اما تصميم گرفت فعلاً چک را نقد نکند و آن را در جاي امني نگه دارد. همين که مي‌دانست اين چک را دارد، اشتياق و توان تازه‌اي براي نجات شرکت پيدا کرد. توانست از طلبکاران براي پرداخت‌هاي عقب‌افتاده فرصت بگيرد. چند قرارداد جديد بست و چند سفارش فروش بزرگ دريافت کرد. در عرض چند ماه توانست تمام بدهي‌ها را تسويه کند و شرکت به سودآوري دوباره رسيد. دقيقاً يک سال بعد از اتفاقي که در پارک برايش پيش آمده بود، با چک نقد نشده به پارک رفت و روي همان نيمکت نشست. راکفلر آمد اما قبل از اينکه بخواهد چک را به او بازگرداند و داستان موفقيتش را براي او تعريف کند، پرستاري آمد و راکفلر را گرفت و فرياد زد: «گرفتمش!» بعد به مدير نگاه کرد و گفت: «اميدوارم شما را اذيت نکرده باشد. اين پيرمرد هميشه از آسايشگاه فرار مي‌کند و به مردم مي‌گويد که راکفلر است.» مدير تازه فهميد اين پول نبود که شرايط او را تغيير داد بلکه اعتماد به نفس به وجود آمده در او بود که قدرت لازم براي نجات شرکت را به او داده بود., @ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 🎧 اصل 🎶@ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🍃 تقدیم کسی کن ک اسمش میاد حال هوام عوض می‌شود. حتی اسمش از زبان خودش☺️👌 نفسم هر لحظه دلم برات تنگه☺️ 🌿@ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو نِگا کن.. ❤️ " تو " را، براى تمامِ روز هاى خوبى كه هنوز نيامده است مى خواهم تو را براى خنده هاى از تهِ دل ؛ تو را براى ِيك حالِ خوب ؛ تو را براى تمامِ دوست داشتن هاى به موقع، تو را براى يك خيالِ راحت مى خواهم ؛ در اين آشفته بازارِ دوست داشتن هاىِ ساعتی ...💝🌸💝🌸💝🌸🌹🌹❤️❤️ 🌿@ganjinah_hekayat
🌸ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگی گفت: من بدنبال اقیانوسم، ممکن است بگویید اقیانوس کجاست؟ ماهی بزرگ: اقیانوس همین جاست که در آن شنا می کنید. ماهی کوچک: نه، این که آب است نه اقیانوس و با سرخوردگی دور شد. همه ما مانند ماهی کوچولوی غافل، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم. *نعمت در همه جا* و *همه وقت* در انتظار شماست. فقط کافی است آن را به خود متصل کنید. 🌸شکر نعمت خوشتر از نعمت بود شکر باره کی سوی نعمت رود شکر جان نعمت و نعمت چو پوست زانک شکر آرد ترا تا کوی دوست نعمت آرد غفلت و شکر انتباه صید نعمت کن به دام شکر شاه @ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💘مــــــوزیــک💘 🖍...دلتنگـــم دل نکــن غمگینـــم دل نشکــن دلــــدارت دلگیـــــره نبــــاشــــی میمیـــــره... @ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💃💃💃💃💃💃💃 آهنگ شاد 😍💃 شد شد ، نشد نشد ولش کن چقدر عالیه این آهنگ آخه👏💃 تقدیم به فقط تو @ganjinah_hekayat
‍ ‍ 💠🔹آیت الکرسی 💠🔹بسم الله الرحمن الرحیم 🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ 🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ 🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ 🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ 🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ 🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ 🌸 أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ 🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸 @ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 🎧 هم رفیق 🎶 @Music_Et 🎶 بفهم
‌  *این  دلتنگے  اگر  خانه  بود،دیوارهایش  ترڪ  برمی‌داشتند.اگر  باد  بود،به  آتش  می‌زد  و  جنگلے  را  می‌سوزاند.اگر  صدا  بود،نعره‌اش  گوش‌هاے  فلڪ  را  کر  می‌کرد،این  دلتنگے  اما  میان  سینه‌ے  من  است؛در  حجم  سبز  اندوه  قلبیکه “سکوت”، آخرین  امیدش  است...❤️‍🩹* ❤️@ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 عرفان_ابرا💫 🎸آهنگ یه قلب💞 تقدیم به شما دوستان عزیزم ،خصوصا ماه خودم 🌸☘🌸☘🌹🌹❤️❤️❤️ 🌿@ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجتبی دُربیدی 🎙 قلبِ من 🎼 ای قشنگ تر از همه 😍 زیبایی اینهمه💝 تقدیم ب عشق پاک دلم دوستت دارم عزیزم🌸☘🌹🌹❤️❤️❤️ 🌿@ganjinah_hekayat
میلیاردری که حتی پولی برای کلوچه خریدن نداشت او در یکی از روستاهای آمریکا بزرگ شد و تنها ٢ مهارت داشت: دوشیدن شیر گاو _ چمن زنى در سن ۲۵ سالگی در حالى که اوضاع مالى بسیار بدى داشت، یک روز با دختر کلوچه‌فروشی برخورد کرد. دختر کلوچه‌فروش از او خواست تا کلوچه بخرد، فقط ٢ دلار: "2 دلار که پولى نیست، خواهش می‌کنم بخرید..." جیم ران دلش به حال او سوخت و تصمیم گرفت بخرد، اما ناگهان به یاد آورد که ٢ دلار هم ندارد. چاره‌اى نداشت جز این‌که دروغ بگوید و با عجله پاسخ داد: "من الان در خانه خیلی از همین کلوچه‌ها دارم که هنوز خورده نشده‌اند، ممنونم". دختر کوچولوى کلوچه‌فروش با ناامیدى تشکر کرد و به راه خود ادامه داد و رفت. اما انگار راهى را جلوى پاى جیم ران گذاشت، جیم بعد از آن بسیار ناراحت بود و فکر می‌کرد، مدام خود را سرزنش می‌کرد که: "چرا؟ چرا نباید ٢ دلار داشته باشم؟! من دوست داشتم دل آن دختر را شاد کنم، خدایا من چرا ٢ دلار نداشتم؟" در همان حال که با خود حرف می‌زد ناگهان تصمیمى گرفت: "من دیگر نمی‌خواهم به این شکل زندگى کنم که به خاطر ٢ دلار مجبور باشم دروغ بگویم!" چند روز بعد جیم، مردى را دید که زندگى‌اش به واسطه‌ی او متحول شد. آن مرد "شوف" نام داشت و فقط این سوالات را از جیم پرسید: شوف: چقدر پول در ۵ سال گذشته پس‌انداز کرده‌ای؟ جیم: صفر... شوف: پس دوباره ۵ سال گذشته را تکرار نکن. بیشتر روی خودت کار کن تا در شغلت! اگر سخت به شغلت مشغول باشى فقط می‌توانی گذران زندگی کنی، که خب بد هم نیست ولی اگر سخت روی خودت کار کنی، می‌توانی ثروت عظیمى بسازی که خیلی بهتر است. بعدها جیم شروع به کسب مهارت در *فروش مستقیم * کرد. مهارت بعدی که خود جیم ران می‌گوید ثروت زیادی از این طریق به دست آورد و ثروت و درآمدش را چندین برابر کرد این بود: "یاد گرفتم چگونه آدم‌ها را در کنار یکدیگر جمع کنم و به آن‌ها یاد بدهم در کنار هم کار کنند." او برای سال‌های متوالی به عنوان بهترین سخنران آمریکا انتخاب شده. سمینارهای او زندگى افراد زیادى را متحول کرد افرادى چون: برایان تریسى، آنتونى رابینز و جک کانفیلد... @ganjinah_hekayat
یک شرکت بزرگ سوئدی قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت و پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد زمستانی، در حال رانندگی از خیابانی هستید، ناگهان در حال عبور کردن، به یک ایستگاه اتوبوس نزدیک می شوید..! سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند؛ یک پیر زن که در حال مرگ است.. ! یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده . ! و یک نفر که در رؤیاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.. شما می توانید تنها یکی از این ۳ نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید!.... کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.! قاعدتاً ، این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد، زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد. پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مُرد..! شما باید پزشک را سوار کنید، زیرا او قبلاً جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید..! شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید، زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.! از ۲۰۰ نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.! او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رؤیاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم. پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد، گویای بهترین پاسخ است و مسلماً همه می پذیرند که پاسخ فوق، بهترین پاسخ است..! اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند چرا؟ زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مَزیت های خودمان(ماشین، قدرت، موقعیت و...) را از دست بدهیم.!!! اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم، گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.!!! @ganjinah_hekayat
یه چیزی داریم             بهش میگن :                  《چوب خدا》 آنقدر دقیق و بی صدا      میزنه تو هدف که نگو...! @ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدیث کسا گوش کنید 🔸 با صدای حزین استادفرهمند حب‌زهرابه‌دلم‌حک‌شده‌وفاطمی‌ام پیروحیدروسادات‌بنی‌هاشمی‌ام 💚 @ganjinah_hekayat
دلـــــم برای ڪسی تنـــــگ شــــــــــده، ڪہ هیـــــچ ڪس جای خالیـــــش را، برایــــــــــم پُــــــــــر نمیڪنــــــــــد... وهیـــــچ چیـــــز مــــــــــرا از هجــــــــــوم خالــــــــــی او نمی رهـــــانـــــد. . با او خاطراتـــــی دارم ڪہ تمـــــام نمیشـــــود، بلڪہ تمامــــــــــم میڪنـــد... . چقــــــــــدر دلـــــم برای تـــــو تنــــــــــگ شـــــده. دلــــــــــم هوایـــــے ات شــــــــــده. همــــــــــان هوایـــــے ڪہ هیـــــچ وقـــــت در واقعیـــــت بہ مشامـــــم نرسیـــــد. . خستــــــــــہ ام از نبودݧ هایــــــــــت، خستــــــــــہ ام از ندیدݧ هایــــــــــت، خستــــــــــہ ام ♥️ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️ عشقم خیلی دوستت دارم 😍😘 تقدیم به شما دوستان عزیزم عصرتون عاشقانه 💖💝🌸☘🌸☘🌸☘🌹☘🌹☘🌹☘❤️❤️❤️❤️ 🌿@ganjinah_hekayat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشغول الذمه منتظر بودم نوبتم برسد که تلفنم زنگ خورد. یکی از دوستان بود که باید قرار کاری تنظیم می‌کردیم. برای این‌که مزاحم کسی نشوم،از سلمانی خارج شدم و دم در صحبت کردم. مکالمه ما زود تمام شد و پس از آن نشستم تا نوبتم برسد. یکی از مراجعان که گویا از لهجه‌ام متوجه اصلیتم شده بود، گفت: من از کرمانی‌ها خاطره خوش دارم و با صحبت‌های شما خاطره قشنگی در من جان گرفت.خاطره‌ای که مثل یک بار سنگین همیشه روی دوشم قرار دارد. برگشتم و نگاهش کردم. پیرمردی حدودا هفتادوچند ساله بود که موی کمی هم برای مرتب کردن داشت. گفتم خوبی از خودتان است.کی کرمان تشریف داشتید؟ گفت: فکر کنم چهل و پنج سال پیش. صندلی‌ام را به سویش چرخاندم و با خنده گفتم: این چه باری است كه نزديك نيم قرن است روی دوش شما مانده؟ گفت: اواسط دهه 50 بود که به دعوت پسر تیمسار آزادی- فرمانده وقت ارتش کرمان- به شهر شما سفر کردم.خانه تیمسار آزادی نزدیک باغ ملی بود و من و پسرش یک هفته تمام خوش گذراندیم. موعد بازگشت رسید و میزبانانم اصرار داشتند من را با ماشین به گاراژبرسانند اما خواهش کردم شخصا برگردم تا چرخی در شهر بزنم و سوغاتی بخرم. به اصرار من پذیرفتند و نزدیک ظهر بود که خداحافظی کردم و تنهایی راه افتادم. نزدیک باغ ملی کرمان یک چلو کبابی بود که به گمانم نامش«فرد» بود، درست می‌گویم؟ گفتم بله، اما حالا دیگر نیست. گفت:چلوکبابی فوق‌العاده‌ای بود. وقتی از کنارش رد شدم به شدت هوس کباب کردم. داخل شدم و سفارش دادم و با ولع خوردم.وقتی خواستم حساب کنم متوجه شدم کیف پولم همراهم نیست.با شرمندگی به صاحب رستوران گفتم پولی همراه ندارم،اینجا مهمان بودم و به نظرم کیف پولم را در خانه دوستم جا گذاشتم.اجازه بدهید بروم و برگردم و با شما حساب کنم. صاحب رستوران با خوش‌رویی گفت:ایرادی ندارد برو،هروقت از این‌جا رد شدی حساب کن. تشکر کردم و با عجله به خانه تیمسار آزادی برگشتم.هرچه در زدم کسی در را باز نکرد.یک ساعتی هم معطل شدم اما هیچ کس در را باز نکرد. برای ساعت 2 بعد ازظهر بلیط اتوبوس گرفته بودم و دیگر داشت دیر می‌شد.چاره‌ای نداشتم و باید به راه می‌افتادم.پیاده به سمت گاراژ اتوبوس‌رانی حرکت کردم و زمانی که رسیدم،اتوبوس داشت حرکت می‌کرد.حتی یک ریال پول نداشتم اما پیش خودم گفتم اگر بین راه شام نخورم و فردا صبح هم تا منزل تاکسی دربست بگیرم نیاز به پول نخواهم داشت. ➖مشتریان سلمانی مجذوب خاطره پیرمرد شده بودند.یک لحظه نگاه کردم، دیدم همه دارند گوش می‌کنند. پیرمرد ادامه داد؛ اتوبوس در نائین برای شام نگه داشت و مسافران پیاده شدند اما من که پولی نداشتم و در اتوبوس ماندم.چند دقیقه‌ای گذشت که خانم مهربانی دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: مادرجان چرا پیاده نشدی؟ مگر شام نمی‌خواهی؟ گفتم: ناهار دیر خوردم و گرسنه نیستم. گفت: نمی‌شود بدون شام سر کرد و ساندویچی دستم داد.هرچه اصرار کردم که گرسنه نیستم،قبول نکرد. ساندویچ کتلت را گاز زدم،چقدر خوشمزه بود.هرگز در زندگی‌ام چنین ساندویچی نخورده بودم.مسافران به اتوبوس برگشتند و من هم از خانم مهربان تشکر کردم و همه به خواب رفتیم.صبح هم تاکسی دربست گرفتم و به خانه که رسیدم حساب کردم. پیرمرد اینجا که رسید پرسید،راستی تو صاحب چلوکبابی فرد را می‌شناسی؟ گفتم بله. اما خیلی وقت است که نه از باغ ملی نشانی مانده ،نه از چلوکبابی. گفت: کرمان می‌روی؟ گفتم بله،ساکن کرمان هستم. گفت: راستش این همه زمان گذشته اما هنوز سنگینی این بار را روی دوشم احساس می‌کنم.بیا و لطفی در حقم کن؛صاحب چلوکبابی را پیدا کن و از او بپرس اگر یک نفر 45 سال پیش در رستوران تو غذا خورده باشد و پولش را نداده باشد،چطور او را می‌بخشی؟ اگر چنین لطفی در حقم کنی،باری از دوشم برمی‌داری. گفتم: نمی‌دانم صاحب اصلی چلوکبابی در قید حیات است یا نه اما حتما رد خانواده‌اش را می‌شود پیدا کرد. پیرمرد کاغذ و خودکار خواست.به دستش رساندند و در حالی که اشک می‌ریخت،شماره تلفنش را برایم یادداشت کرد.خواست خانواده صاحب چلوکبابی فرد را پیدا کنم و ماجرا را برایشان بگویم و آنها هم بگویند چقدر بدهکار است. قول دادم پیدایشان کرده و دینش را ادا کنم و به او اطلاع دهم. پیرمرد به صندلی تکیه داد و دیگر چیزی نگفت.همه ساکت شدند. نوبتم رسید و موهایم را کوتاه کردم.از سلمانی که بیرون آمدم احساس کردم از همیشه سبک‌تر شده‌ام.خاطره پیرمرد قد یک کوه از اندوهم کم کرد. راستی کسی از صاحب چلوکبابی فرد خبری دارد؟ @ganjinah_hekayat
ویژگیهای افراد سمی که باید از آنها دوری کرد: - همیشه شاکی هستند. - دست از گله بر نمی دارند. - خودش را همواره قربانی میداند. - آرزوهایش ناکام مانده است. - از همه طلبکار و دیگران را مقصر می‌داند. - با افراد خوش بین و مثبت معاشرت نمیکند. - همیشه از شکست استقبال میکند. - مدعی العموم می باشد. - همه را متهم میکند. - شاد بودن را بلد نیستند. - زبان تلخی دارند. - به‌دنبال حل مساله نیستند. 🌿@ganjinah_hekayat