eitaa logo
گاندو
35هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭 حلب سقوط کرد؛ برا چی میگید همه چیز گل و بلبله ؟! 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻برای اثبات ارتباط تروریست‌های سوری با موساد سند کم نداریم ✍🏻سراج میردامادی، فعال فضای مجازی در توئیتر نوشت: 🔹سالها قبل از یک خبرنگار فرانسوی کارشناس خاورمیانه شنیدم که؛ شواهدی در دست است که داعش و دیگر گروههای جهادیست افراطی در خاورمیانه را موساد راه اندازی، تجهیز و سازماندهی کرده است اما نمی توانیم این را بگوییم زیرا به یهودی ستیزی متهم می‌شویم. 🔹حتی اگر حوادث روزهای اخیر در حمله نیروهای تحریر الشام (شعبه محلی داعش) به حلب و انفجار پیجرها در ارتش سوریه هم اتفاق نمی افتاد هم برای اثبات گذاره فوق سند و مدرک کم نداشتیم . 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭 پیش‌بینی ۵سال پیش رهبر انقلاب درباره بازگشت مجدد تروریست‌ها 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻ماجرای نوجوان سیزده ساله ای که می‌خواست به لبنان برود! 🔹این اتفاق در حاشیه یکی از سخنرانی های حاج حسین یکتا رخ داد. نوجوانی سیزده ساله اصرار داشت که مرا به لبنان بفرستید. ترکیب اصرارهای نوجوان با صحنه‌هایی از مستند روایت فتح یک خروجی شگفت‌انگیز را خلق کرده است! 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭 در سوریه چه خبر است؟ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
گاندو
قسمت ۳۵ / همه چیز بسیار سریع‌تر از آنچه که تصور می‌شد اتفاق افتاد. هنوز در اتاق‌های خاکی و بی‌روح م
قسمت ۳۶ / متنی که پیام روی تلفن همراه نوال دید، گویی سطل آب یخ‌ بود که بر سرش ریخته شد. "عطری که بهت داده بودیم رو حتماً به سردار هدیه بده." این جمله، به ظاهر ساده، طعمی تلخ و خیانت‌آمیز داشت. پیام که حالا با ذهنی پر از ابهام و دل‌شوره درگیر بود، تمام تلاشش را کرد تا خودش را آرام کند. اما در عمق ذهنش، صدای یک هشدار بلند بود: "چیزی درست نیست." بی‌درنگ از تلفن همراه نوال فاصله گرفت، گویی هر ثانیه‌ای که بیشتر به آن نگاه می‌کرد، به دنیای دروغ و خیانت نزدیک‌تر می‌شد. در حالی که نوال از سرویس بهداشتی بیرون آمد، نگاهی به پیام انداخت که هنوز در حال خواندن نماز بود، سپس به سمت تلفن همراهش رفت. لحظه‌ای که پیام را دید، چهره‌اش تغییر کرد. او با مهارتی بی‌رحمانه، این تغییر را به سرعت پنهان کرد. بی‌هیچ مکثی، پیام را حذف کرد و آرام و خونسرد نشست. پیام که هنوز در آخرین رکعت نمازش بود، به شدت تلاش می‌کرد تا خود را آرام نشان دهد. اما ذهنش پر از سؤالاتی بود که هرکدام سنگینی یک کوه را بر دوشش می‌گذاشت. وقتی نمازش تمام شد، به سمت نوال برگشت و با لحن بی‌تفاوتی پرسید: • "چیزی از بیرون نمی‌خوای؟" نوال کمی مکث کرد، گویی در تلاش بود تا معنای پنهانی این سؤال را کشف کند: • "بیرون میری؟ بهتر نیست با این وضعیت نری؟" پیام به آرامی خندید، اما این خنده بیشتر یک سیاست بود تا احساس واقعی. میخواست همه چیز را عادی نشان دهد: • "نه بابا، تا دم مغازه پایین میرم. سیب‌زمینی و قارچ می‌گیرم اینکه که خطر نداره، مگر اینکه تو قارچ ها مواد آتش زا گذاشته باشن..." نوال لبخند زد، اما چیزی در آن نگاهش بود که پیام نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. یک تردید عمیق در نگاه نوال وجود داشت. بدون هیچ کلام اضافی، پیام از اتاق خارج شد. همین که قدم به خیابان گذاشت، فوراً تلفنش را بیرون آورد و شماره‌ای که از قبل به او داده بودند را گرفت: • "سلام، شما گفتید اگر چیزی مشکوک دیدم، تماس بگیرم. لطفاً جلسه‌ی ما با سردار رو لغو کنید. فکر می‌کنم یکی از عوامل موساد رو شناسایی کردم. اما همسرم چیزی نمی‌دونه و نیاز به مشورت دارم." مرد پشت خط با صدایی آرام و حساب‌شده پاسخ داد: • "پیام جان، نگران نباش. فقط عادی رفتار کن و حواست به جزئیات باشه. به همسرت بگو جلسه لغو شده چون سردار برای مأموریتی مهم از شهر خارج شده. بعداً یه ماشین می‌فرستیم تا شما رو به محل ما بیاره. اونجا باهات صحبت می‌کنیم. همسرت هم به بهانه‌ای جداگانه بررسی می‌شه. قبل از اینکه به اتاق برگردی، یه زنگ بزن تا جزئیات رو دوباره مرور کنیم و وقتی رفتی داخل اتاق من بهت زنگ میزنم و اونجا میگم جلسه لغو شده که همه چیز عادی به نظر برسه." پس از این مکالمه، مرد پشت خط فوراً به هادی زنگ زد: • "حاج‌آقا، ظاهراً پیام خودش به جاسوس بودن نوال پی برده. جلسه‌ی سردار هم که از اول صحنه‌سازی بوده منتها این خودش زنگ زده گفته کنسل کنید. اما پیام حالا کاملاً مشکوک شده. گفتم در جریان باشید." هادی که تا این لحظه آرام و خونسرد بود، با سر تکان دادن و لبخندی پنهان به نشانه تأیید گفت: • "پس بازی داره عوض می‌شه. حالا باید بفهمیم موساد برای مرحله بعد چه نقشه‌ای کشیده..." وقتی پیام وارد اتاق شد، همکارش فوراً با او تماس گرفت: • "پیام، متأسفانه سردار برای جلسه‌ای فوری از مشهد خارج شده. جلسه لغو شد." پیام تلفن را گذاشت و به نوال که در کنارش ایستاده بود، گفت: • "خیلی ناراحتم که این فرصت از دست رفت." نوال هم ابراز ناراحتی کرد، اما چیزی در نگاهش بود که پیام به وضوح آن را احساس کرد. نگاه نوال شبیه به یک رمز مخفی بود که پیام نتواست آن را رمزگشایی کند. قرار شد پیام و نوال برای دیدار یکی از دوستان پیام بیرون بروند. این بهانه ای بود تا نوال را به محل جلسه ببرد. در این دیدار، پیام و همکارش هادی در اتاقی جداگانه نشسته بودند و نوال با یکی از همکارهای خانم از محل خارج شد. پیام با لحنی مستقیم وارد اصل ماجرا شد: • "روی تلفن همراه نوال پیامی دیدم. حس می‌کنم خیلی پنهان‌کاری می‌کنه. مشکوک به نظر میاد همکار هادی گفت: محتوای پیام چی بوده؟ پیام توضیح داد و بعد همکار هادی با لبخندی که در آن تلخی نهفته بود گفت: • "یادت هست درباره روز حادثه باهات صحبت کردیم؟" پیام با سری که به علامت تأیید تکان می‌داد پاسخ داد: • "بله، نوال گفت که جلسه‌اش طول کشید و وقتی رسید، تیراندازی شروع شده بود." همکار هادی به آرامی ادامه داد: • "خب، ما دوربین‌های مداربسته رو بررسی کردیم. نوال در محوطه بود. جلسه‌اش تموم شده بود. بعد صدای تیراندازی اومد و یک پیامک برای گوشی نوال ارسال شد. همون لحظه از محل خارج شد." چهره پیام سرد شد، تمام قطعات پازل در ذهنش کنار هم چیده می‌شدند: • "خدایا! دختره جاسوسه..." ادامه دارد... . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا