eitaa logo
گاندو
34.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مجموعه مستند «چکمه های صورتی» تولید شبکه مستند سیما به مناسبت ایام الله دهه فجر 🔹در مجموعه مستند چکمه‌های صورتی به موضوع سیر تحولات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی بانوان در دوران قاجار و پهلوی پرداخته شده است. 🔸سه‌شنبه تا پنجشنبه ساعت 19:30 - (ادامه هفته بعد از شنبه تا چهارشنبه) 🔸تکرار روز بعد ساعت 6:30 و 15:30 🔸 از شبکه مستند سیما 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭 رهبر انقلاب: مذاکره با آمریکا عاقلانه، هوشمندانه و شرافتمندانه نیست... 👈 دلیل؟ تجربه! ▫️راه حل مشکلات، داخلی است و به دولت بسیار امیدوارم بتواند مشکلات معیشتی مردم را کم کند. ۱۴۰۳/۱۱/۱۹ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 💥کبریت بی خطر!! 🔹انجمن حجتیه تفکری خنثی در مقابل تفکر انقلابیون ... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| بدون تردید! ✏️ رهبر انقلاب، صبح امروز: آمریکایی‌ها اگر تهدیدمان کنند، تهدیدشان میکنیم. اگر تهدید را عملی کنند، ما هم عملی میکنیم. اگر به امنیت ملت ما تعرض کنند، ما هم به امنیت آنها تعرض خواهیم کرد؛ بدون تردید. ۱۴۰۳/۱۱/۱۹ 📥 مطلب مرتبط 💻 Farsi.khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داستان های امنیتی
. داستان امنیتی - قسمت هفتم - خستگی به قدری بر من چیره شده که سعی می‌کنم تا هر چه زودتر سوغاتی‌هایی که برای زائران روز عاشورا کنار گذاشته‌ام را در محلی مناسب قرار دهم و بعد به پاداش تمام مراحل سخت و نفس‌گیری که برای رسیدن به اینجا پشت سر گذاشته‌ام، یک خواب عمیق و بدون دردسر به خودم هدیه بدهم. روی تخت که دراز می‌شوم، فرصتی برای مرور برنامه‌ی فردا پیدا نمی‌کنم و به محض اینکه پلک‌هایم به هم می‌رسند، طوری از هوش می‌روم که گویا اینجا غاری متروکه در دور دست است و من هم یکی از اصحاب کهف هستم. همه چیز در پشت پلک‌هایم تاریک است و من عاشق این دنیای پر رمز و راز پشت پلک‌هایم هستم. همیشه‌ی خدا قبل از خواب احساس می‌کنم کوهنوردی تنها هستم که در ارتفاعات بالای یکی از قله‌های بهمن‌زده گرفتار شده‌ام. فانوسی در خیالم روشن می‌کنم و کورمال کورمال به دنبال راهی برای گریز از مهلکه می‌گردم. صدای برف‌های یخ زده‌ای که زیر پاهایم خرد می‌شوند را دوست دارم... صدای آواز نحس و دلهره آور گرگ‌های گرسنه‌ای که احتمالا تا به حال بوی خونی که از تنم رفته را شنیدند را دوست دارم... صدای... مکث می‌کنم، نمی‌دانم این صدا را از اعماق کوهستان خیالی پشت پلک‌هایم شنیدم یا از پشت درب اتاق مسافرخانه‌ای که مهمانش هستم... در دمشق! صدای چرخاندن کلید در قفل درب اتاق تنم را می‌لرزاند... چشم‌هایم را باز می‌کنم و وحشت زده خودم را به طرف کوله‌ام می‌اندازم. صدا واقعی است. انگار یکی قصد دارد درب اتاق را باز کند، زیپ کوله‌ام را باز می‌کنم و فورا اسلحه‌ی کمری‌ام را در دست می‌گیرم. نمی‌دانم باید چه غلطی بکنم... مطمئنم که راه فراری ندارم، پس باید بمانم و مبارزه کنم و تا جایی که می‌شود از رافضی‌های کافر تلفات بگیرم. دستگیره‌ی درب رو به پایین می‌رود، فورا با اسلحه‌ام چهارچوب درب را نشانه می‌روم. چشم‌هایم سیاهی می‌رود، به خودم تشر می‌زنم: -الان وقت ترسیدن نیست... الان وقت ترسیدن نیست... صدایم در ذهنم پژواک می‌شود: -الان وقت ترسیدن نیست... الان وقت ترسیدن نیست... سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. پاورچین به سمت کمدی چوبی کنار اتاق می‌روم و در حالی کع کمرم را به تنه‌ی چوبی کمد تکیه می‌دهم، اسلحه‌ام را به سمت درب نشانه می‌روم... دربی که حالا نیمه باز شده است. دستی با دستکش مشکی به بدنه‌ی درب بند می‌شود. نباید عجله کنم، صبر می‌کنم تا وارد شود. یک گام پیش می‌گذارد، انگار آمده تا غافلگیرم کند. نفس را در سینه‌ام حبس می‌کنم، باید دقیق‌ترین شلیک زندگی‌ام را انجام دهم، وگرنه این آخرین گلوله‌ای می‌شود که در طول زندگی‌ام شلیک کرده‌ام. مردی چهارشانه و هیکلی با چشم‌هایی از حدقه بیرون زده وارد اتاق می‌شود و من بدون تردید به سمت پیشانی‌اش شلیک می‌کنم. گلوله از اسلحه‌ام خارج می‌شود و بین ابروهایش را سوراخ می‌کند. حالا می‌دانم که با احتیاط بیشتری وارد اتاق خواهند شد؛ حتی ممکن است بخواهند از نارنجک استفاده کنند. پیش دستی می‌کنم و به سمت چهارچوب درب می‌روم و به سمت مردی که بیرون ایستاده و حیرت زده به کشته شدن یکی از دوستانش نگاه می‌کند، شلیک می‌کنم. گلوله‌ام به کتف سمت چپش می‌رسد. لعنت به این شانس، قبل از اینکه فرصت پیدا کنم تا شلیک بعدی را به طرف انجام دهم او شانسش را امتحان می‌کند و به سمتم شلیک می کند. نمی‌فهمم چه می‌شود؛ اما گلوله‌ای داغ پیشانی ام را می‌سوزاند و من را روی زمین می‌اندازد. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
هدایت شده از داستان های امنیتی
. داستان امنیتی - قسمت هشتم - وحشت زده از جا بلند می‌پرم. قطرات عرق تمام صورتم را خیس کرده است. نسیم بی‌رمقی در اتاق می‌وزد که چهار ستون بدنم را می‌لرزاند. بغض می‌کنم و بدون آن که بتوانم جلوی خودم را بگیرم به زیر گریه می‌کنم. از وقتی که پایم را به طمع چشیدن لذت زندگی در یک امارت اسلامی به سرزمین‌های تحت خلافت دولت اسلامی گذاشتم، یک شب را هم در آرامش صبح نکردم. آن اوایل که هنوز ابوانصار برایم مقدس بود، کابوس جهاد نکاح را می‌دیدم. فکر مردهای هوس بازی که دورم حلقه زدند و دندان تیز کردند تا شکارم کنند. تمام شب را باید می‌دویدم و فار می‌کردم و تا شاید دست کم راهی پیدا بشود... استغفرلله، این چه فکری است که باید شب قبل از عملیات به این مهمی به سرم بزند؟ بازگشت به آغوش این رافضی‌ها؟ آن هم با این همه اختلافی که بین ما و خودشان هست؟ هرگز این کار را نمی‌کنم. شاید چند شبی را خوب نخوابم که قطعا بخاطر ایمانم ضعیف خودم است؛ اما انقدر معتقد هستم که بدانم بعد از انجام این عملیات چه پاداش عظیم و دنیای خوبی در انتظارم است. از روی تخت بلند می‌شوم. لباس‌هایم را در می‌آورم و خودم را به یک دوش آب ولرم دعوت می‌کنم تا شاید این کار بتواند تسکین دهد بی‌قراری دل‌ مستاصلم را... از بوی تند تنم حالم بد می‌شود، نمی‌توانم اینطوری به دیدار رسول الله بروم. باید حتما دوش بگیرم و آن عطر خوش بویی که از ابوانصار هدیه گرفته‌ام را به خودم بزنم... روسری مشکی رنگم را جلوی صورتم می‌گیرم و تمام ریه‌هایم را از همان ته مانده‌ی عطری که در لا به لای تار و پودش مانده پر می‌کنم. ابوانصار عزیزم، دلم برایش پر می‌کشد. مرد خوش سیمایی که مدت‌ها با من از طریق فضای مجازی در ارتباط بود و دست آخر موفق شد تا متقاعدم کند که پا به این میدان بزرگ بگذارم. هر چند این اواخر زیاد به او خوشبین نبودم و از زن‌های همسایه می‌شنیدم که برخی از اعضای دولت اسلامی کارشان همین متقاعد سازی افراد با زبانی خوش و بیانی شیوا برای حضور در سوریه و عراق است؛ اما مگر آدم می‌تواند بخاطر یک مشت حرف‌های بی‌ارزش پایه و بنای رابطه‌اش را سست کند. به آخرین دیدارم با ابوانصار فکر می‌کنم، به آخرین جملاتی که می‌گفت... حرف‌هایش شبیه یک موسیقی آرامبخش زیر گوشم دوباره تکرار می‌شود: -زیباچهره‌ی من، همیشه یه حس متفاوتی بهت داشتم... یه حسی از جنس نور... لطیف و بی شیله پیله. خدا رو شکر که خلیفه دستور داده تا منم هم توی بهشت کنار تو باشم... فقط باید قول بدی که کارت رو توی اون حرم به خوبی انجام بدی، منم قول می‌دم از فرصتی که خلیفه در اختیارم گذاشته بهترین استفاده رو برای رسیدن به تو انجام بدم. با تکرار جملات ابوانصار دوباره همان حس و حال خوب به رگ‌هایم تزریق می‌شود. یادم است وقتی از او درمورد فرصتی که خلیفه در اختیارش قرار داده سوال کردم، به من گفت: -تو که می‌دونی نمی‌شه خیلی از مطالب رو گفت؛ اما همینقدر بدون که قراره هر دو ما توی یک ساعت مشخص به دیدار رسول الله بریم... تو از دمشق... من از تهران... نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست