🚨🚨#فوری | اتاق عملیات حزب الله لبنان:
⛔️مجاهدان و فرزندان حضرت زهرا امروز 4 تانک مرکاوا در مجاورت ورودی و خروجی شهر استراژیک الخیام، در جنوب لبنان نابود کردند‼️
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
سلام خدا بر امیرالمومنین علیه السلام
سنگ را از همان جايى كه دشمن پرت كرده، باز گردانيد، كه شر را جز شر پاسخى نيست.
حکمت ۳۱۴
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
بریم برای ارسال کتابها😍
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
دریافت تیک آبی در ویراستی.
دوستانی که علاقهمند هستند در اتاقهای گفت و گو و مطالبی که اونجا منتشر میشه شرکت کنند، میتونند از طریق لینک زیر اقدام کنند.
https://virasty.com/r/xtP
🔹 وزارت امور خارجه رژیمصهیونیستی رسما با صدور بیانیهای پیدا شدن جسد خاخام زوی گوکان، نظامی اطلاعاتی اسرائیلی که پیشتر در امارات ربوده شده بود را تائید کرد!
▫️این مسئله سران این رژیم را در بهت فرو برده است!
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت بیستم🔻
حاج صادق خیلی زود تلفن را جواب میدهد و بدون اتلاف وقت به سراغ اصل موضوع میرود:
-متهم رو منتقل کردید؟
آهی سینه سوز میکشم:
-شرمندهم آقا. واحد روبهرویی خونه امن سرخ بود؛ اما دیر فهمیدم.
حاج صادق فریاد میزند:
-متهم چی شد؟ وضعیت خودتون الان چطوره؟ هارد... هاردی که گرفتی چی شد؟
همانطور که از خانه امن خارج میشوم و در مقابل دیدگان وحشت زده اهالی و ماشینهای پر تعداد پلیس و بچههای سازمان از آن جا فاصله میگیرم، جواب میدهم:
-هارد رو سپردم به مهندس، براتون میاره تهران... خودمون هم خوبیم؛ ولی... علیهان خودش همکاری نکرد، همین که صدای شلیک گلوله رو شنید کوبید تو صورت مامور انتقالش و خواست فرار کنه که اونا هم زدنش.
حاج صادق با لحنی خشک و بدون احساس سوالش را میپرسد:
-زنده است؟
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-زنده است؛ اما حالش اصلأ خوب نیست. سه تا تیر خورده و خون زیادی از دست داده، امیدوارم بتونن زود برسوننش بیمارستان.
شدت عصبانیت حاج صادق در لحن کلماتی که به کار میبرد قابل احساس است:
-پس تو اونجا چه غلطی میکنی عماد؟ اصلا حواست هست که تو چه شرایطی هستیم؟
میخواهم لب باز کنم و توضیح دهم که من تمام هشدارهای لازم را به مامور جوانی که سازمان برای انتقال متهم فرستاده بود دادم؛ اما زبانم بند میآید. حاج صادق ادامه میدهد:
-امیدوارم توجیه درست و درمونی داشته باشی که چرا سوژهات رو ول کردی و حالا داری با من حرف میزنی. یعنی آنقدر تجربه نداری که بفهمی ممکنه دوباره به جونش سوقصد کنند؟ اینا رو هم من باید وسط عملیات بهت یادآوری کنم؟
چشمهایم را برای چند ثانیه میبندم و سپس طوری که سعی کنم تا حاج صادق را کمی آرام کنم، جواب میدهم:
-میدونم آقا؛ اما نمیتونیم دنبال متهم راه بیفتم و زمان رو از دست بدم. توی بد شرایطی گیر افتادیم، کمیل اوضاعش خوب نیست و میگه موساد داره همه چیز رو تموم میکنه تا به احتمال فراوون آماده انجام عملیات بشه، اون سمت توی لبنان هم وضعیت بهتری حاکم نیست!
این یارو توی اعترافاتش از یکی اسم برده که توی حلقهی اولیه حفاظت سیدحسن کار میکنه. من با ابوعلی جواد... فرمانده تیم حفاظت سید صحبت کردم که ببینمش و الان منتظرم شما دستور بدید که باید چیکار کنم... برگردم باکو یا برم لبنان یا همراه متهم بیام تهران...
حاج صادق کمی مکث میکند. انگار که متوجه شرایط سختی که در آن گیر افتادهام شده است، سپس با لحنی آرامتر از قبل میگوید:
-برو لبنان. سلامت سیدحسن توی این شرایط مهمتر از گیر انداختن این حرومیهای صهیونیسته. از طرفی هم کمیل کارش رو بلده و اگه ایوب بهش اضافه بشه بدون شک کار رو درمیارن... برو لبنان؛ اما خیلی مراقب باش عماد. تو واسه سیستم امنیتی کشور مهرهی فوقالعاده ارزشمندی هستی، با احتیاط و شبیه سایه برو و برگرد.
دستم را روی چشمم میگذارم و یک چشم به حاج صادق میگویم. بدون آن که بخواهم حتی یک ثانیه از فرصتی که دارم را از دست بدهم یک ماشین میگیرم و به سمت مرکز استان حرکت میکنم. در طول مسیر مدام به حرفهای لحظات آخر علیهان فکر میکنم که سعی میکرد چه مطلب مهمی را به گوشم برساند. پیج؟ کدام پیج میتوانست منظورش باشد؟ چرا وقتی از اینستاگرام اسم آوردم چهرهاش را درهم کرد؟ میخواست به من بفهماند که به طور کل منظورش را متوجه نشدهام یا درد به یک باره به سمتش حملهور شد؟ گیج شدهام. گوشیام را برمیدارم و شماره مهندس را میگیرم، خیلی زود جواب میدهد:
-آقا عماد در خدمتم، دستور بدید.
همانطور که از آیینه به چهرهی راننده نگاه میکنم، میگویم:
-سلام و ارادت، خوبی بزرگوار؟ میگم از رفیقمون خبری نشد؟
مهندس جواب میدهد:
-اتفاقا همین چند لحظه پیش با تیم حفاظتی که تو بیمارستان براش گذاشتیم صحبت کردم. میگفت حالش اصلأ خوب نیست؛ اما دکترها گفتند باید دعا کنیم و منتظر بمونیم تا شاید یه خبر به دستمون برسه.
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-میگم یه زحمتی بکش، ببین صفحه مفحه توی اینستاگرام داشته یا نه... با کیا توی صفحاتش لینک میشده و اصلا میتونیم چیزی از فعالیتهاش توی فجازی به دست بیاریم.
مهندس فورا توضیح میدهد:
-بعد از انتقالش به خونه امن اینجا خیلی سطحی چک کردم و چیزی که بخواد ما رو توی پرونده جلو بیاندازه دستگیرم نشد، باز هم به روی چشم... دقیق و جزئی چک میکنم و انشاءالله خبرش رو بهتون میدم.
لبخند میزنم:
-خدا خیرت بده، یاعلی.
راننده همانطور که تخمه میشکند، نگاهی از آیینه به من میاندازد و میپرسد:
-شما تو کار اینستاگرام و اینا هستی مهندس جان؟
سری تکان میدهم و ادامه میدهد:
-قربون دستت برم، این فیلترشکن من چند روزه وصل نمیشه میشه یه نگاهی بهش بکنی ببینی چه مرگشه!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
بنظرتون چرا از سمنان!!؟؟
غیر از اینه که سمنان پر از مناطق نظامی فوق سری هست و اخیرا چندین خبر از آزمایشهای حساس ازش منتشر شده؟ حالا فهمیدین اکانت فلات ایران وابسته به کدوم سازمان مخوف اسرائیله که خودشو دلواپس ایران جا زده!
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت بیستم🔻 حاج صادق خیلی زود تلفن را جواب میدهد و بدون اتلاف وقت به سر
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت بیست و یکم🔻
فصل پنجم
«عماد - لبنان، ضاحیهی جنوبی بیروت»
نگاهی به ساعتم میاندازم که عقربههایش ساعت شش و بیست دقیقهی غروب را نشان میدهد. تاریکی دیگر کاملا بر فضای شهر غالب شده و رفت و آمد ماشینها در این قسمت از شهر به طور چشمگیری کاهش یافته است. قدم زنان از بین ساختمانهای غول پیکر عبور میکنم و در حالی که دستهایم را درون جیب شلوارم فرو بردهام سعی میکنم تا کاملا عادی و طبیعی در این منطقه قدم بزنم که توجهی را به سمت خودم جلب نکنم. بخشی از آذربایجان تا لبنان را با هواپیما و بخشی را به طور زمینی سفر کردهام که از این زمان برای استراحت کردن استفاده کردم تا بتوانم کمبود چند روزهی خوابم را جبران کنم. هوا در این بخش از بیروت، برخلاف منطقهای که در آذربایجان حضور داشتم سرد نیست؛ اما این تفاوت هوا باعث شده تا گلویم درد کند. دماغم را بالا میکشم و همانطور که به چپ و راستم نگاه میکنم گوشی همراهم را بیرون میآورم تا شماره ابوعلی جواد را بگیرم. به محض اینکه تلفنم را از جیبم بیرون میآورم و شمارهی فرماندهی محافظان سیدحسن را میگیرم صدای نزدیک شدن یک موتور را احساس میکنم و در کسری از ثانیه ضربهای به پشت دستم برخورد میکند و موتور سواری که با فاصلهی کم از کنارم رد میشود تلفنم را میزند. دوان دوان به سمتش میدوم و چند متری دنبالش میکنم؛ اما در موتورسوار در پیش چشمهایم محو میشود و بدون آن که بخواهد توجهی به چراغ قرمز سر چهار راه کند، به سمت چپ میپیچد و محو میشود. لعنتی... این را دیگر باید کجای دلم بگذارم. نفس زنان روی لبهی یک جدول مینشینم و سرم را بین دستانم پنهان میکنم تا فکری کنم. از بابت اطلاعات درون گوشی خیلی نگران نیستم و خیالم راحت است و حتی اگر بتوانند رمزش را بشکنند چیز به درد بخوری نصیبشان نخواهد شد؛ اما دلنگران اینم که حالا چطور باید ابوعلی جواد را از رسیدنم مطلع کنم. در همین فکر و خیال هستم که صدای بوق ماشینی را میشنوم. یک ون مشکی رنگ است و درست آن سمت خیابان توقف کرده و منتظر است تا به سمتش بروم. از سر جایم بلند میشوم و با احتیاط طرفش نزدیک میشوم. راننده سرش را از پنجره بیرون میآورد و با همان لهجهی عربیاش فریاد میزند:
-یالا یالا...
به سمتش که نزدیک میشوم به فارسی میگوید:
-مهمان ابوعلی جواد هستی؟
سرم را به نشان تایید تکان میدهم، راننده گوشیام را از شیشهی پایین کشیده شدهی ماشین تحویلم میدهد و میگوید:
-باید مطمئن میشدیم کسی دنبال شما نیست، وگرنه ما لبنانیها مهماننوازهای خوبی هستیم... تفضل، بفرمایید!
لبخندی میزنم و سوار ماشین میشوم. شیشهها کاملا پوشانده شده و راننده خیلی طبیعی شروع به حرکت میکند. وقتی سوار ون میشوم چیزی نمیگویم و راننده نیز از اضافه گویی پرهیز میکند. متمرکز به پیش رویش خیره میشود و مدام به چپ و راست میرود و بعد از چیزی حدود یک ربع راننده از آیینهی وسط ماشین نگاهم میکند و میگوید:
-بروید آن سمت خیابان آقا، ماشین دیگری منتظر شماست...
همین کار را انجام میدهم و بعد از چندبار تغییر ماشین و ضد تعقیتهای سنگین بالاخره با یکی از ماشینها وارد ساختمان بزرگی میشویم. ماشین مستقیم به داخل آسانسور غول پیکری میشود که مخصوص انتقال خودروهای داخل سازمانی است و چند ثانیه بعد از توقف در کابین آسانسور به هشت طبقه پایین زمین منتقل میشویم. راننده اشاره ای به سمتم میکند و میگوید:
-بفرمایید آقا، خیلی خوش آمدید برادر.
تشکر میکنم و از ماشین پیاده میشوم، سپس با راهنمایی مرد قوی هیکلی که بیرون از ماشین ایستاده به سمت دفتر کار ابوعلی جواد میروم. هنوز به درب اتاقش نرسیدهام که خودش درب را باز میکند و به استقبالم میآید:
-سلام برادر، خیلی خوش آمدید... قدم بر چشم ما گذاشتید.
لبخندی میزنم و همانطور که به این فکر میکنم که او چگونه میتواند در چنین شرایطی هم لبهایش را کش ندهد و جدیت صورتش را حفظ کند، دستهایم را باز میکنم و در آغوش میگیرمش.
ابوعلی جواد بعد از یک احوالپرسی گرم من را به داخل اتاقش میبرد و مردی که بیرون از اتاق نشسته اشاره میکند تا هیچ کس وارد اتاق نکند. درون اتاق یک میز و صندلی مخصوص خودش است و یک دست مبل اداری مشکی رنگ چیده شده تا مراجعه کنندگان بتوانند روی آن بنشینند. من روی یکی از مبلها مینشینم و ابوعلی جواد نیز درست در کنار مینشیند و میگوید:
-شما همچنان بوی آن روزهای پر هیاهوی سوریه را میدهید برادر... بوی حاج قاسم...
از شنیدن تعبیر ابوعلی جواد بغض میکنم... بوی حاج قاسم... بوی مقاومت... ناگهان وحشت حفظ علمدار مقاومت شبیه خون در رگهایم جریان پیدا میکند و در کسری از ثانیه به تمام وجودم رسوخ میکند.
وحشتی که من را به دفتر کار سپر سید رسانده است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم عزیز می توانند در هر نقطه ایران، از طریق تماس با ۱۱۴ و ارسال پیامک به ۱۱۴ بعلاوه کد استان (11428 برای قزوین ) اخبار و هر مورد مشکوک خود را با ستاد خبری اطلاعات بسیج در میان بگذارند.
↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی
🆔️@RomanAmniyati
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
🔴سرلشکر باقری: صهیونیستها با به شهادت رساندن ۴ نفر از نیروهای پدافند هوایی ارتش خطوط قرمز ایران را رد کردند و پاسخ ما به تجاوز ورای تصورات سران این رژیم طرحریزی شده است.
سال ١۴٠٠ آیت الله خامنه ای:
نتانیاهو باید تحت پیگرد دادگاههای بین المللی قرار گیرد.
سال ۱۴۰۳، نتانیاهو در دادگاههای بین المللی به عنوان جنایتکار علیه بشریت تحت پیگیری قرار گرفت.
سال ١۴۰۳، آیت اللهخامنه ای:
بازداشت نتانیاهو کافی نیست حکم اعدامش باید صادر شود.
سالِ.... ؟
#وعده_صادق یعنی این😊
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت بیست و یکم🔻 فصل پنجم «عماد - لبنان، ضاحیهی جنوبی بیروت» نگاهی به
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت بیست و دوم🔻
ابوعلی جواد با دیدن حال خراب من خودش را جمع میکند و میگوید:
-نمیخواستم ناراحتتون کنم برادر.
سپس به قاب عکس حاج قاسم و ابومهدی که روی دیوار اتاق به چشم میآید اشاره میکند و ادامه میدهد:
-حاجی گردن ما حق داشت، روزی نیست که یادش نباشیم. خدا رحمتش کنه.
آهی میکشم و زمزمه میکنم:
-خدا رحمتش کنه.
سپس با صدای بلندتر ادامه میدهم:
-یاد حاجی و ابومهدی و عماد مغنیه و همهی شهدای مقاومت صبح تا شب در فکر و ذکر ماست. خراب شدن یک بارهی حال من دلیل دیگهای داشت، دلیل بزرگی که وسط این همه مشغله و درگیری من رو به لبنان کشونده...
ابوعلی جواد در حالی که نگرانی در چهرهاش به وضوح به چشم میخورد، به سمتم متمایل میشود و میپرسد:
-چه اتفاقی افتاده برادر؟
کمی فکر میکنم تا بتوانم کلمات را در ذهنم مرتب کنم، سپس لب باز میکنم:
-دلیلش به خطر افتادن جون سیده.
ابوعلی جواد با شنیدن کلماتی که از دهانم خارج میشود شوکه شده و مات و مبهوت نگاهم میکند. سپس با لحنی آرامتر از قبل میپرسد:
-چی برادران ایرانی ما رو نگران کرده؟ این رژیم سید رو در لیست ترورش قرار داده و کنار بقیهی فرماندهان نظامی منتشر کرده؟ خب این که تازگی...
حرفش را قطع میکنم:
-نه برادر بزرگوارم! ما... چجوری بگم... ما به یک منبع اطلاعاتی موساد رسیدیم که نکات زیاد و قابل توجهی رو در مورد حزب الله جمع آوری کرده.
ابوعلی جواد بلافاصله سوالی که انتظار داشتم را میپرسد:
-این اطلاعات الان به دست اسرائیلیها رسیده؟
لبهایم را با حرص و ناراحتی بهم فشار میدهم:
-بله! متأسفانه باید بگم این اطلاعات به احتمال زیاد الان به تلآویو منتقل شده و در مرحله تحلیل قرار گرفته.
ابوعلی جواد کمی به فکر فرو میرود و میخواهد چیزی بگوید که درب اتاق باز میشود. یکی از اعضا با سینی وارد میشود و دو استکان چایی روی میز ما میگذارد. میخواهد از اتاق خارج شود که ابوعلی صدایش میکند:
-برادر! هیچ کس تا آخر جلسه وارد نشه و اتاق کناری رو هم همین الان تخلیه کنید.
نیرویی که در چهارچوب درب ایستاده اطاعت میکند و از اتاق خارج میشود. ابوعلی نگاهم میکند و میگوید:
-چه اطلاعاتی از سید به بیرون درز پیدا کرده؟ شما تونستید صحت اطلاعات رو تایید کنید؟
ابرویی بالا میاندازم و میگویم:
-ما با توجه به دسترسیهایی که داریم صحت اطلاعات رو تایید کردیم؛ اما باز هم من اینجام تا خود شما نظر قطعی بدید.
تلفنم را بیرون میآورم و وارد صفحهی ایمیلهایم میشوم و بعد از بارگزاری کردن پیام رمزگذاری شدهای که مهندس برایم ارسال کرده، صفحهی گوشی را مقابل دیدگان ابوعلی میگیرم و میگویم:
-این چهار مکان به عنوان سالن جلسات محرمانه معرفی شده، این دو مکان به عنوان استراحتگاه و این یکی هم دفتر کار شماست! اینا هم یه لیست از اسامی آشپزهای دفتر مرکزی حزب الله هست و این یکی هم مسیرهای تردد خودروهایی که ممکنه حامل دبیرکل باشند.
ابوعلی جواد چشمهایش را میبندد و سعی میکند تا خشمش را کنترل کند، سپس میگوید:
-کسی که این اطلاعات رو به دست موساد رسونده، بدون شک از حلقهی اولیه سید بوده، غیر از اینه؟
گردنم را کج میکنم:
-ما هم همین نظر رو داریم؛ حتی یه اسم آشنا هم توی بازجویی از دلال اطلاعاتی که دستگیر کردیم به دست آوردیم؛ اما...
ابوعلی جواد از روی صندلیاش بلند میشود و روبهروی من میایستد:
-اما چی برادر؟ خب اسم رو بگید تا بریم سراغش!
با حرکت دست سعی میکنم ابوعلی را آرام کنم، ادامه میدهم:
-دو تا دلیل دارم برای این که نباید توی این موقعیت بریم سراغش! اولیش اینه که ما از اطلاعاتی که اون دلال در حین بازجویی بهمون داد مطمئن نیستیم. آدم ساده لوح و صفر کیلومتری نبود و احتمال خطا توی مطالبی که بهمون گفته وجود داره. دلیل دوم هم اینه که اگر طرف درست گرا داده باشه و ما الان مستقیماً بریم سراغ جاسوس رژیم توی حزب الله که این پیغام رو به موساد دادیم همهی اطلاعاتی که از ما داری قراره تا یکی دو هفته آینده بسوزه و تموم... میدونی ارسال این پالس به موساد یعنی چی؟
ابوعلی جواد همانطور که با چشمهای نگران و خون افتادهاش نگاهم میکند، میگوید:
-یعنی صدور دستور حملهی وحشیانه به تمام لوکیشنهایی که احتمال میدن سید داخلش باشه... آقا عماد، اسمش... لااقل اسم اون نامرد رو بگو تا زیر نظرش بگیریم.
سرم تکان میدهم و میگویم:
-زیر نظر کافی نیست، من یه نقشه خوب دارم که با یه تیر هر دو نشان رو بزنیم. اگر همه چیز دقیق و موشکافانه انجام بشه، هم موساد به لو رفتن اطلاعاتش شک نمیکنه، هم دست اون طرف برای ما رو میشه.
ابوعلی خیره نگاهم میکند:
-فقط... نگفتی اسمش چیه؟
آه کوتاهی میکشم و اسمی را به زبان میآورم که ابوعلی جواد را به پشتی مبل منگنه میکند:
-هیثم محمد شوربه!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت بیست و سه🔻
فصل ششم
«ابوعلی جواد - دفتر مرکزی حزب الله»
با چشمانی خیره و مبهوت به برادر ایرانیام نگاه میکنم و میپرسم:
-فقط... نگفتی اسمش چیه؟
آه کوتاهی میکشد و اسمی را به زبان میآورد و که با شنیدن ناخواسته تمام اعضا و جوارح بدنم برای چند ثانیه از کار میافتد و بدون اراده به پشتی مبل تکیه میدهم:
-هیثم محمد شوربه!
بلافاصله بعد از شنیدن این نام، تکرارش میکنم:
-هیثم... محمد... شوربه... یعنی، چطور ممکنه که...
برادر ایرانی ما دستش را روی بازویم میگذارد و سعی میکند تا آرامم کند. سپس از طراحی دقیق و برنامهریزی بیعیب و نقصش حرف میزند تا شاید اینگونه بتوانیم جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیریم. بعد از کمی صحبت او بلند میشود و میخواهد خداحافظی کند، از مأموریت سخت و نفسگیری حرف میزند که اگر بتواند با موفقیت انجامش دهد، بدون شک ممکن است احتمال ترور سیدحسن را نیز کاهش دهد. با او تا نزدیکی درب اتاق میآیم و ناگهان نکتهای را به خاطر میآورم:
-راستی... مکانهای امن ما برای نگهداری از سید حسن پنج تاس؛ اما توی پیامی که شما خوندی چهارتاش ذکر شده بود... چطور ممکنه که...
برادر ایرانی چشمهایش را ریز میکند و میپرسد:
-شوربه هم از مکان پنجم با خبر بوده؟
نامطمئن سرم را تکان میدهم:
-احتمالا... مطمئن نیستم.
برادر عماد سرش را تکان میدهد و خداحافظی میکند تا با اولین پرواز از لبنان خارج شود. بعد از بیرون رفتن او از اتاق روی یکی از مبلها مینشینم و سرم را بین دستانم پنهان میکنم. اگر شوربه جاسوس موساد نباشد چه؟ بعد از او باید دنبال چه کسی بگردم؟ اصلا مگر میشود یکی به قد و اندازههای شوربه در سازمان تک و تنها و بدون هیچ شبکهای باشد؟ مغزم تیر میکشد، سینهام تنگ شده و فشار زیادی را روی شانههایم احساس میکنم. از جایم بلند میشوم و به پشت میزم میروم، سپس اسلحهام را از درون کشوی میزم بیرون میآورم و آن را به درون غلاف مشکی رنگ و چرمیاش سر میدهم. سپس کتم را میپوشم و از اتاق خارج میشوم و با اشاره به زکریا عباس از او میخواهم تا به سمت محل سکونت سیدحسن برویم. باید مطالبی که امروز برادر ایرانی ما گفت را به سید منتقل کنم و نظرش را در این مورد بدانم. همه چیز با سرعت اتفاق میافتد و زمان به یک باره روی تند میرود. وارد دفتر فرمانده میشوم و بعد از بیان مطالبی که شنیدهام، پای صحبت هایش مینشینم و کسب تکلیف میکند. سیدحسن با شنیدن حرفهایم لبخند میزند و طوری رفتار میکند که انگار نه انگار چنین اتفاق مهمی در حال رخ دادن است. حرفم را تکرار میکنم:
-سید عزیز ما، جان من هزار بار فدای شما؛ اما اخباری که به گوشم رسیده مستند است. هر لحظه ممکن است...
حرفم را قطع میکند و میگوید:
-این مسیر امام حسین علیه السلام است. ما لبیک یا حسین گفتهایم و مادامی که خون در رگهای ما جریان خواهد داشت پای این حرف خواهیم ایستاد...
سید صحبت میکند و تصاویر سخنرانی آن سالش را فریم به فریم در جلوی چشمهایم میبینم. جایی که خودم شبیه همیشه در سمت راستش ایستاده بودم و با چشمهایم جمعیت را زیر و رو میکردم و سید با همان لحن محکم و استوار صحبت میکرد:
-لبیک یا حسین یعنی تو در معرکهی جنگ هستی، هر چند که تنهایی و مردم تو را رها کرده باشند و تو را متهم و خوار بشمارند. لبیک یا حسین یعنی تو و مال و زن و فرزندانت در این معرکه باشی...
لبیک یا حسین یعنی زینب سلام الله به برادرش حسین علیهالسلام جواز آرزو و شهادت را ببخشد. این یعنی لبیک یا حسین...
به خودم که میآیم اشک از حصار مژههایم میگذرد و به روی گونهام شره میکند. سیدحسن شبیه پدری دلسوز و مهربان دستی به روی سرم میکشد و از من میخواهد توکلم به خدا باشد. آرامشی که او در چنین لحظاتی دارد برایم عجیب است؛ اما باید اعتراف کنم که شنیدن حرف هایش تمام وجودم را آرام میکند. بعد از خداحافظی با فرمانده به سمت دفتر مرکزی میروم و تمام تلاشم را به کار میگیرم تا کاملا عادی و طبیعی رفتار کنم. ساعت حدود یک و نیم شب است که جلسهای در دفتر مرکزی تشکیل داده و من نیز به همراه هیثم محمد در آن جلسه حضور داریم. ناخواسته به جزئیات رفتارش دقت بیشتری میکنم. بعد از پایان جلسه به سراغش میروم و در رابطه با حملات موشکی اسرائیل و ترور فرماندهان کمی با او صحبت میکنم. رفتار غیر طبیعیای ندارد. شبیه بقیهی اعضا ناراحت است و وقتی که اسامی شهدای مظلوم و فرماندهان ارشد حزب الله را به زبان میآورد، بغض میکند. سر حرف را باز میکنم. باید بدانم از پنجمین مخفیگاه حزب الله با خبر است یا خیر... چند جملهای که حرف میزنیم، حملات اخیر رژیم صهیونسیتی را بهانه میکنم و میگویم:
-با توجه به اوضاع پیش اومده باید جای سیدحسن رو تغییر بدیم، نظر تو چیه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
🔴حزب الله لبنان در بیانیه ای رسمی اعلام کرد که ۱۸ نوامبر محل سکونت فرمانده نیروی هوایی ارتش رژیم صهیونیستی را هدف قرار داده و این عملیات موفقیت آمیز بوده است.
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت بیست و چهارم🔻
محمد هیثم بعد از شنیدن حرفم کمی این پا و آن پا میکند و میگوید:
-بعیده اونا تصمیم به حذف سید گرفته باشند. ایجاد استراتژی چشم در مقابل چشم ما باعث شده که دل و جرات انجام چنین غلطی رو نداشته باشند.
سرم را تکان میدهم و سعی میکنم تا خودم را طوری وانمود کنم که گویا از شنیدن این تحلیل قانع شدهام. سپس میگویم:
-درست میگی! بعیده همچین حماقتی بکنند؛ ولی خب... بالاخره نمیتونیم این احتمال رو در نظر نگیریم، این واسه همهی ما واضح و روشنه که چند ساله سید تبدیل شده به بزرگترین کابوس صهیونیستها و ما هم نمیتونیم دست روی دست بگذاریم و با این خیال به سر کنیم.
محمد هیثم نفس کوتاهی میکشد و میگوید:
-خب میتونیم سید رو انتقال بدیم به پناهگاه سوم، توی بیروت.
کمی مکث میکنم و هیثم ادامه میدهد:
-اصلا چی شده که سپر سید واسه محافظت ازش با من مشورت میکنه؟
لبخندی کمرنگ میزنم و میگویم:
-بالاخره تو هم از رده بالاهای اینجایی و تو مباحث عملیاتی حرفی واسه گفتن داری.
هیثم بلند بلند میخندد و میگوید:
-طوری نگو که باورم بشه.
لبخندی میزنم و همانطور که دستم را دراز میکنم تا با او خداحافظی کنم، صورتم را نزدیک گوشش میکنم و میگویم:
-نظرت در پناهگاه آخر چیه؟
محمد هیثم چشمهایش را گرد میکند و با لحنی آرام میگوید:
-ضاحیه جنوبی؟ خطرش زیاده!
چشمهایم را روی هم فشار میدهم تا اینگونه از او بابت مشورتی که میدهد تشکر کنم. سخت شد! همانطور که حدس میزدم او از پناهگاه سری پنجم با خبر است؛ اما مطابق گفتههای برادر ایرانی ما و در هاردی که شکار کردهاند، حرفی از پنجمین پناهگاه به میان نیامده است. نمیتوانم تحلیل درستی از این موضوع داشته باشم، آیا ممکن است محمد هیثم آن جاسوس رده بالای موساد نباشد و باید دنبال فرد دیگری در سازمان بگردیم یا شاید هم تصمیم گرفته تمام اطلاعاتش را در اختیار آنها قرار ندهد تا بعدتر شبیه آب راکتی گندیده به نظر نیاید. در نقطهای ایستادهام که نمیدانم چه چیزی درست و چه کاری غلط است. یک احتمال وحشتناک دیگر نیز وجود دارد و آن هم این است که موساد به محض دریافت هارد نام یکی از پناهگاههای سید را حذف کرده باشد تا اگر یک درصد اطلاعات درون هارد به دست بچههای محور مقاومت افتاد، آن جا برای ما سفید بماند...
سرم درد میکند. یک قرص از داخل جیبم بیرون میآورم و سپس بطری آب معدنیام را یک نفس سر میکشم. ساعت حدود دو بامداد است و من شاید نگرانترین فرد این مجموعه باشم. دو نفر از امینتر افرادم را که شبیه چشمهایم به آنها اعتماد دارم، برای مراقبت و زیر نظر گرفتن محمد هیثم به کار گرفتهام و خودم نیز در ولید که یکی از بچههای فوق العاده مستعد و باهوش حوزه سایبری است، مشغول بررسی محلهای رفت و آمد و پیامها و تماسهای مشکوکی که محمد هیثم در این مدت داشته شدهام. ولید در کاغذی که زیر دستش گذاشته آدرسهایی را یادداشت میکند که محمد هیثم در ساعات غیر معمول و یا مکانهای دور افتاده و بیاطلاع رفته است. من نیز با سیستمی که روی پایم گذاشتهام شمارههای ناشناسی که در چند ماه اخیر با او ارتباط گرفتهاند را مینویسم تا مورد بررسی قرار دهم. با اینکه چند ساعت بدون پلک زدن مشغول وارسی فعالیتهای سایبری محمد هیثم شدهام؛ اما باید اعتراف کنیم که نتوانستهایم به هیچ چیز نکته خاص و قابل توجهی دسترسی پیدا کنیم. همه چیز عادی و معمولی است، نیم نگاهی به ولید میاندازم که خمیازه میکشد. یک فنجان قهوه برایش میریزم و به سمتش تعارف میکنم که ناگهان پیامی از جانب تیم مراقبت هیثم به روی صفحه تلفن همراهم نقش میبندد:
-ساعت چهار و ده دقیقه صبح، محمد هیثم در حتی که هفدمین سیگارش رو روشن کرد، مشغول صحبت با تلفن شد.
تلفن؟ چشمهایم را چند باری باز و بسته میکنم تا بتوانم پیغامی که از سمت بچههای مراقبت از هیثم آمده را بهتر بخوانم... محال است! در حالی که ما مشغول بررسی تماسها و پیامهای او هستیم، او چگونه مشغول صحبت شده است؟ نگاهی به ولید میاندازم و میگویم:
-همچین چیزی امکان نداره ولید!
متعجب نگاهم میکند و متوجه میشوم که پیام بچههای تیم مراقبت را برای او نخواندهام، بدون معطلی لب باز میکنم:
-بچههای مراقبت ثابت محمد هیثم میگن داره با تلفن حرف میزنه؛ همین الان!
ولید شبیه برق گرفتهها خشک میشود و بعد از چند باری کوبیدن به روی صفحات کیبوردی که پیش رویش قرار دارد، با اطمینان میگوید:
-غیر ممکنه مشغول حرف زدن با تلفن باشه؛ مگر اینکه...
چشمهایم را میبندم و آب دهانم را قورت میدهم و جملهای که ولید نتوانست به اتمام برساند را کامل میکند:
-مگر اینکه دو تا تلفن داشته باشه... لعنت بهش، لعنت بهش!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سلام و ارادت
دوستان زیادی گفته بودند نمیتوانند قسمتهایی که توی کانال منتشر شده رو بخونند، لینک تمامی قسمتها تقدیم شما🙏
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت یازدهم
قسمت دوازدهم
قسمت سیزدهم
قسمت چهاردهم
قسمت پانزدهم
قسمت شانزدهم
قسمت هفدهم
قسمت هجدهم
قسمت نوزدهم
قسمت بیستم
ادامه دارد...
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb