eitaa logo
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
10.8هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
☫ شاعر و نویسنده رمان‌های امنیتی آثار چاپی: سوژه ترور - یک و بیست-برای آزادی ۱- کلنا قاسم-ضاحیه ‌ در دست چاپ: ستاره آبی، حلقه‌ی شیطانی، عملیات بیولوژیک، حریم امن، سارق میراث و... سفارش کتاب: @AdRomanAmniyati ارتباط با بنده: @alirezasakaki
مشاهده در ایتا
دانلود
یه جوری اصلاحاتی ها دارند از آقای جلیلی بد میگن ، نکنه واقعاً رییس جمهور آقای جلیلی شده و ما خبر نداریم ؟😐 •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
دکتر : «می‌خواهید بجنگید؟ خب آمد زد؛ دوباره درست کنیم، باز هم می‌آید می‌زند. ✅رئیس جمهور عزیز! به‌جای کلمه «جنگ»، را بگذاریم، به واقعیت نزدیک‌تر نیست؟ یعنی این‌طور بگوییم: ✅ «می‌خواهید مذاکره کنید؟ خب آمد زد؛ دوباره مذاکره کنیم باز هم می‌آید می‌زند» •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
شعر کودکانه برای اربعین به آرزوم رسیدم پیش مامان و بابا شد قسمتم اربعین امسال بیام کربلا توی مسیر می‌رفتیم قدم قدم تو جاده شبیه همسایه مون که بود با خانواده پاهام که خسته می‌شد وقت پیاده رفتن بابام می‌گفت با گریه یه قصه‌ای رو به من می‌گفت اگر که الان گرسنه باشی اینجا فوری میان خادما با کلی آب و غذا اما یه دختری که سه ساله بود و خسته توی همین بیابون با پای پینه بسته همین مسیر ما رو با چند تا نامرد اومد همه‌اش می‌گفت به عمه که صورتم درد اومد می‌گفت به عمه زینب فقط بابامو می‌خوام می‌خوام بهش بگم که نمی‌تونم راه بیام بابام واسه من می‌گفت از حضرت رقیه مامانمو می‌دیدم که راه می‌رفت با گریه گفتم که اومدیم ما به نیت اون زمان ولی نشد که دوستم بیاد توی این مکان بابام می‌گفت هر کسی قسمت نشد تا بیاد باید توو شهر یا خونه چند قدمی راه بیاد خدا قبول می‌کنه هر نیت تو دلا رو می‌نویسه برامون ثواب کربلا رو ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ کانال تخصصی کودک و نوجوان 👇🏻 @Naslle_Z
3.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اظهارات بی‌سابقه جاسوس موساد در پخش زنده شبکه صهیونیستی اینترنشنال: مقامات اسرائیل ناراحت هستند که چرا مردم ایران به خیابان‌ها نمی‌آیند! •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
💬رائفی پور: وقت فعال شدن آشوب های داخلی است •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
آقای رشید پور تاریخ این مملکت پره از تجربهٔ مذاکره با کسانی که وسط لبخند، خنجر می‌زنن. جنگ رو هیچ‌کس دوست نداره، ولی بعضی وقتا مذاکره فقط فرصت می‌ده دشمن قوی‌تر برگرده. دلیل: تجربه ☺️ •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
✅رمان امنیتی ✅ 🔻قسمت سی و شش🔻 فواد سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -چشم آقا، همین الان تماس می‌گیرم. بلند می‌شود که به سمت درب برود؛ اما صدایش می‌زنم: -اول گشت... خودت هم مسئول مستقیم تمامی تیم‌های موتوری و ماشینی هستی. فواد من نفس کشیدن اینا رو هم می‌خوام. فهمیدی؟ فواد سری تکان می‌دهد و با جدیت می‌گوید: -چشم آقا، همین الان بهترین نفراتی که دارم رو هماهنگ می‌کنم. بعدش با بچه‌ها برای جلسه صحبت می‌کنم. به محض بیرون رفتن فواد از اتاق به حاج عباد زنگ می‌زنم. مسئول دفترش جواب می‌دهد: -جانم آقا صالح؟ با جدیت می‌پرسم: -حاج آقا تشریف دارند؟ جواب می‌دهد: -نه آقا، حدود نیم ساعت پیش رفتن منزل. تشکر می‌کنم و تماس را خاتمه می‌دهم. سپس به خط امن حاج عباد زنگ می‌زنم. خیلی زود جواب می‌دهد: -سلام صالح جان، چیزی شده؟ با صدایی گرفته می‌گویم: -سلام آقا، محتوای فایل رمزنگاری شده رو بچه‌ها آوردن. آدرس شش تا از خانه‌های امن موساد توی مناطق مختلف هست. دستور چیه؟ حاج عباد مکثی می‌کند تا چیزی که گفتم را تحلیل کند. می‌توانم حدس بزنم که در فکر رئیس چه می‌گذرد. پس از چند ثانیه سکوت می‌گوید: -فعلا تمامی خونه‌ها رو ببرین زیر چتر... برای کار عملیاتی عجله نکنید. هر چند با توجه به نزدیکی عید غدیر و بحث مهمونی ده کیلومتری احتمال خرابکاری زیاده؛ اما باز هم نمی‌تونیم ریسک کار عملیاتی کور رو به جون بخریم. فعلا باید بتونیم اطلاعات میدونی خودمون رو نسبت به آدرس‌هایی که داریم زیاد کنیم. یه تیم تشکیل بده و من رو هم بی‌خبر نگذار. سری تکان می‌دهم و می‌گویم: -چشم آقا، انجام وظیفه می‌کنم. سپس خداحافظی می‌کنم و به سمت سیستم می‌روم. یک سوال از همان لحظه‌ای که فواد بحث خانه‌های امن موساد را مطرح کرد در سرم چرخ می‌خورد که برای پاسخ به آن باید منتظر بمانم... آیا ربطی بین راکب موتورسیکلت که برای موساد عکاسی می‌کرد با این خانه‌های امن وجود دارد؟ ممکن است او سرتیم موساد در ایران باشد؟ یا افسر هادی آن‌ها که با خانه‌ها در ارتباط است؟ سرم حسابی درد می‌کند. شقیقه‌هایم نبض می‌زند و تنم از درون می‌لرزد. نگاهی به صفحه‌ای که روی سیستمم باز است می‌اندازم. باید کار خودم را ادامه دهم. از بین نفرات زیادی که زخمی مشابه به زخم سوژه روی ساعد دست راست دارند به دنبال افرادی می‌گردم که در تاریخ ثبت این عکس بیرون از زندان بوده‌اند. سپس افرادی که قد آن‌ها بلندتر از ۱۸۰ است را فیلتر می‌کنم تا عده‌ی دیگری ریزش کنند. بعد از فیلتر کردن وزن و آسیب دیدگی پای چپ حدود هشتاد و سه تصویر باقی می‌ماند. نگاهی گذرا به این هشتاد و سه عکس می‌اندازم. برخی از آن‌ها زخم متفاوتی با سوژه دارند که سیستم توانایی تشخیص آن را نداشته است. بدون معطلی آن‌ها را نیز از لیست حذف می‌کنم و این کار را مدام و مدام انجام می‌دهم تا دست آخر به بیست و هفت تصویر می‌رسم. این بیست و هفت نفر افرادی هستند که به احتمال زیاد بتوانند من را به سوژه برسانند. شماره تماس آن‌ها را در سیستم سرچ می‌کنم که متوجه می‌شوم که تنها دوازده نفر از آن‌ها در روز ثبت عکس در تهران بوده‌اند. انگشتم را روی دکمه‌ی اینتر می‌کوبم تا تصویر این دوازده نفر برایم به صورت جداگانه باز شود. یک به یک سابقه‌ی آن‌ها بررسی می‌کنم. دو نفر بخاطر مهریه به زندان افتاده‌اند، چهار نفر به دلیل دعوا و درگیری و سه نفر به دلیل کلاهبرداری اینترنتی... دو نفر دیگر نیز به علت کیف قاپی و یک نفر هم از اتهام قتل با رضایت گرفتن از خانواده مقتول نجات پیدا کرده است. شدت سردردم هر لحظه بیشتر از قبل می‌شود. کد ملی مضنونین را سرچ می‌کنم و سعی می‌کنم به دنبال ردی باشم که بتواند آن‌ها را به این پرونده وصل کند؛ اما به هیچ نکته‌ی قابل توجهی نمی‌رسم. نمی‌دانم چند وقت طول می‌کشد که خودم را با این دوازده نفر سرگرم کرده‌ام؛ اما صدای فواد من را به داخل اتاقم برمی‌گرداند: -سلام آقا، اجازه هست؟ فورا به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم که عقربه هایش ساعت دو و بیست دقیقه شب را نشانم می‌دهد. سری تکان می‌دهم و می‌گویم: -خیر باشه این موقع! فواد نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و می‌گوید: -بچه‌ها برای جلسه‌ای که گفتید اومدند. گفتید فوری فوتی هست و همین الان لازمه که این جلسه رو تشکیل بدیم. قاطعانه می‌گویم: -بله، واقعا هم لازمه. بیاید داخل. خودم نیز از پشت میزم بلند می‌شوم و روی مبلی که در گوشه‌ی اتاق چیده شده می‌نشینم. خانم جعفری روبه‌رویم می‌نشیند، فواد کنارم و مهندس و کاوه نیز در سمت چپم قرار می‌گیرند. بدون فوت وقت شروع می‌کنم: -بسم الله الرحمن الرحیم. حتماً فواد بهتون گفته که چه اتفاقی افتاده. البته مهندس بیشتر از بقیه در جریان هست. یکی از فایل‌های رمزنگاری شده موساد به ما آدرس شش تا خونه امن داده که مثل یک انتحاری روی شمارش معکوس برای یک انفجار بزرگ هستند! نویسنده: @RomanAmniyati
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نتانیاهو گفته بود مردم ایران می‌خوان بریزن بیرون... اینم مردم :) •| موسسه راویان قلم و مقاومت👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
✅رمان امنیتی ✅ 🔻قسمت سی و هفت🔻 مهندس سری به نشان تایید حرفم تکان می‌دهد و می‌گوید: -بله. متاسفانه یا خوشبختانه در حال حاضر آدرس شش تا از خونه‌های تیمی موساد رو توی تهران داریم. دلیل اینکه می‌گم خوشبختانه مشخصه؛ اما علت اینکه میگم متاسفانه یعنی ممکنه این تعداد بیشتر هم باشه و این شش تا خونه سرشاخه‌هایی باشن که بهشون رسیدیم. مهندس مکثی می‌کند و به بچه‌ها نگاه می‌کند. نفس کوتاهی می‌کشم و ادامه می‌دهم: -دقیقا. به همین خاطر هم نمی‌تونیم ضربتی عمل کنیم. باید با دقت عمل و سنجیده رفتار کنیم. هرچند که لازمه هر چه زودتر این پروژه... که اختصاصا مربوط به این شش خونه تیمی هست زیر ضربه بره. خانم جعفری دستش را بالا می‌آورد و می‌پرسد: -چرا انقدر برای ضربه زدن به این خونه‌ها عجله داریم؟ خب ما قبل‌تر هم تجربه‌ی این موضوع رو داشتیم. توی پرونده‌های مختلف به خونه تیمی‌های داعش و منافقین و حتی همین نیروهای نفوذی موساد رسیدیم و سر صبر ازش کسب اطلاعات کردیم. علت این تفاوت در رفتار ما چیه؟ لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم و می‌گویم: -علتش اینه که ما قبل از به دست آوردن اون اسناد از رژیم، مطلع شدیم که قصد دارن بهمون حمله کنند. البته رژیم چند بار هم این تصمیم رو داشته؛ اما چیزی که مشخصه اینه که تصمیم اونا برای این کار جدیه. خانم جعفری مکثی می‌کند و سپس می‌گوید: -یعنی این احتمال هست که اگر رژیم به ما حمله کنه پیاده نظامش از داخل بخوان کاری انجام بدن؟ کاوه که ساکت‌ترین فرد درون جلسه است پاسخ می‌دهد: -البته ما خروجی جلسات نتانیاهو و منافقین یا سران امنیتی رژیم صهیونسیتی و رضا پهلوی رو داریم. معاندین نظام جمهوری اسلامی به شدت با طرفدارسازی و فیک‌نیوز به دنبال این هستن که رژیم صهیونیستی رو با خودشون همراه کنند و اونا رو متقاعد کنن که به ایران حمله کنه‌. تحلیلشون هم اینه که به محض حمله رژیم به ایران مردم می‌ریزن توی خیابون و از درون ما رو با جنگ داخلی روبه‌رو می‌کنند. خب این پیاده نظام در اون صورت هم به کار رژیم میاد و صد البته خیلی کارا می‌تونه انجام بده. از روی مبل بلند می‌شوم و به سمت میزم می‌روم و می‌گویم: -خیلی خب، تقریباً بچه‌ها حرف‌هایی که می‌خواستم بگم رو بیان کردند. این خونه‌ها با موارد قبلی که خانم جعفری بهش اشاره کردن خیلی فرق داره. علاوه‌بر نکاتی که بچه‌ها گفتن باید به این نکته هم اشاره کنم که ما توی هفته آینده یه برنامه جشن داریم... مهمونی ده کیلومتری عید غدیر که اگه از این شش خونه یا زیر شاخه‌هایی که دارن آتیشی بلند بشه اونوقت دیگه... فواد نگاهم می‌کند و می‌پرسد: -به نظرم بهتره همین حالا تقسیم کار صورت بگیره و از همین الان هم کارمون رو شروع کنیم. البته که تیم گشت موتوری و ماشینی ما توی محل‌های انتخابی مستقر شدند و آمار لحظه‌ای از محل سکونت سوژه‌ها می‌دن. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم و می‌گویم: -الان ساعت ده دقیقه به سه صبحه. من تا فردا ساعت نه صبح از همه شما گزارش می‌خوام. خانم جعفری، شما تا ساعتی که گفتم زحمت بکشید و ببینید این خونه‌ها دست چه افرادی هست. توسط چه کسایی اجاره شده و تا به حال تماس مردمی در رابطه با این منازل با ستاد خبری گرفته شده یا نه. هر چیزی که مربوط به این شش تا آدرس هست و توی سامانه‌های مختلف ثبت شده رو می‌خوام. از میزان مصرف برق و گاز و آب گرفته تا بسته‌هایی که برای این آدرس‌ها ارسال شده. خانم جعفری به سرعت مطالبی که می‌گویم را روی دفترچه یادداشتی که زیر دستش گذاشته می‌نویسد. سپس رو به کاوه می‌کنم و می‌گویم: -شما و مهندس هم باید برید سراغ دوربین‌های مداربسته مشرف به محل رفت و آمد این شش تا آدرس. هر آدم یا وسیله نقلیه که توی این خونه‌ها رفت و آمد می‌کنه رو می‌خوام. اگه به افراد رسیدید باید فورا با کمک دوربین‌های کنترل شهری دنبالشون کنید... وارد هر مغازه‌ای شدند برید رو خط اون مغازه تا بتونید از کارت بانکی یا نوع خریدی که دارن کسب اطلاعات کنید. مکثی می‌کنم و در حالی که جمع را خطاب قرار می‌دهم، می‌گویم: -کسب اطلاعات... هر نکته ریز و درشتی که به این شش تا خونه مربوط بشه رو می‌خوام. سپس به فواد اشاره می‌کنم و می‌گویم: -من و فواد هم میریم کف خیابون... می‌ریم سراغ خونه‌ها تا شاید لازم بشه که میدانی کسب اطلاعات کنیم. یاعلی. برید که وقت نداریم! بچه‌ها هر کدام بلند می‌شوند و به سمت اتاق‌های خود می‌روند. من نیز همراه فواد به سمت پارکینگ اداره می‌رویم. در آسانسور فرصت می‌کنم تا نگاهی به تلفنم بیاندازم. زینب نیم ساعت پیش پیام داده: -دلم برات تنگ شده. خیلی مراقب خودت باش. لب‌هایم را با ناراحتی بهم می‌ساووم و تلفنم را درون جیب شلوارم فرو می‌کنم. به پارکینگ که می‌رسیم سوار یکی از موتورهای اداره می‌شوم تا به سمت منزل سوژه‌ها حرکت کنیم. نویسنده: @RomanAmniyati
✅رمان امنیتی ✅ 🔻قسمت سی و هشت🔻 فواد پشت فرمان می‌نشیند. همانطور که بیسیم مخفی شده درون لباسم را لمس می‌کنم و دکمه‌اش را فشار می‌دهم، می‌گویم: -صالح صالح، ذوالفقار یک. اعلام موقعیت کنید. بلافاصله سرتیم ذوالفقار یک پاسخ می‌دهد: -صالح جان مشرف به منزل شماره یک هستیم. چراغ یکی از اتاق‌ها هنوز روشنه. فواد که شبیه من صدای بچه‌ها را از طریق بیسیم مخفی درون گوشش می‌شنود، می‌گوید: -سپردم امشب بچه‌های خودمون واسه جمع کردن زباله‌های کوچه برن. اگه می‌خوای بریم سمت منزل شماره سه که بهش نزدیک‌تریم. همانطور که نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم، می‌گویم: -خیلی خب، بریم. از این سمت برو. فواد مکثی می‌کند و می‌گوید: -ولی این سمت مسیرمون رو یه مقدار دور می‌کنه‌ها. با دست به شانه‌اش می‌زنم و می‌گویم: -عیبی نداره، برو از این طرف. فواد به یک باره فرمان موتور را می‌چرخاند و وارد کوچه می‌شود. چند دوری در کوچه پس کوچه‌های این قسمت از شهر می‌زند و سپس ما را به دویست متری منزل سوژه می‌رساند. سرتیم ذوالفقار سه بلافاصله پس از ورود ما به محدوده، صدایم می‌زند: -صالح جان خوش آمدید. چراغ‌های منزل سوژه از ساعت یک و نیم خاموشه. هیچ رفت و آمدی هم از زمان استقرار ما ثبت نشده. بلافاصله شاسی بیسیم را فشار می‌دهم: -خداقوت دوست عزیز. چراغ‌ها روشن بودند و بعد خاموش شدند؟ ذوالفقار سه فورا پاسخ می‌دهد: -بله. حداقل یک نفر داخل خونه هست. نگاه دوباره‌ای به دور و اطراف می‌اندازم و می‌‌گویم: -زباله‌های این خونه رو کجا بردن؟ فواد با دست اشاره‌ای به آن سمت کوچه می‌کند و می‌گوید: -بچه‌ها گذاشتن توی اون کیسه مشکی... زیر درخت! از موتور پیاده می‌شوم و به سمت کیسه‌ی زباله‌های منزل شماره سه می‌روم. سپس با صبر و حوصله بازش می‌کنم. بوی تند زباله بالا می‌زند. نگاهی به آشغال های درون کیسه می‌اندازم. چند قوطی کنسرو و کمپوت درون کیسه است. نگاه بیشتری به زباله‌هایی که دور ریخته‌اند می‌اندازم و ناگهان به چیزی برمی‌خورم که بسیار کارگشاست... کاغذ خرید آن‌ها از فروشگاه بزرگی که سر خیابان قرار دارد. کاغذ را درون جیبم می‌گذارم و سپس شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -کاوه روی خطم هستی؟ بدون مکث پاسخ می‌آید: -جانم آقا، در خدمتم. نگاهی به اطرافم می‌اندازم و می‌گویم: -فروشگاه هایپرمارکت سر کوچه، رأس ساعت هفت و نیم غروب اونجا کارت کشیدن. تصاویر دوربین‌هاشُ می‌خوام. کاوه کد تایید می‌دهد. نیم نگاهی به فواد می‌اندازم و می‌پرسم: -بچه‌هات به ورود و خروج خونه مشرف هستند؟ چیزی کم و کسر ندارن؟ فواد به نشان نفی سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -همه چی خوبه آقا. اینجا یکی از بهترین خونه هاست و مشکلی واسه بحث «ت میم» نداریم. لب‌هایم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -بریم سراغ خونه‌ی بعدی. نباید حتی یک دقیقه هم از دست بدیم. فواد دستش را روی دکمه استارت موتور می‌گذارد و روشنش می‌کند. فورا پشتش می‌نشینم. فواد می‌گوید: -تحلیلت از زباله‌هایی که دیدی چی بود؟ مکثی می‌کنم و می‌گویم: -غذای آماده... یعنی فرصت آشپزی ندارند و زندگی موقتی دارند. فواد چیزی نمی‌گوید و به سمت خانه تیمی شماره پنج حرکت می‌کنیم. از بچه‌های گشت آن منطقه استعلام وضعیت می‌کنم. سپس به سراغ زباله‌هایی که برای ما کنار گذاشته‌اند می‌روم. خبری از برگه خرید یا داروی خاصی نیست که بتوانم به کمک آن از افراد درون خانه کسب اطلاعات کنم؛ اما... سیمی بریده شده در بین زباله‌ها وجود دارد. به آن که مشکوک می‌شوم، تمام کیسه را روی زمین خالی می‌کنم و چیزی می‌بینم که باورش برایم محال است... جعبه‌ای که دیدنش وحشت به دلم انداخته را بالا می‌گیرم. نوشته‌ی محو روی آن را می‌خوانم: -میکروکنترلر ARM. سپس سرم را به سمت فواد می‌چرخانم و می‌‌گویم: -شک ندارم که اینا دارن یه چیزی می‌سازن فواد... چیزی که نیاز به پردازش داره! فواد با چهره‌ای خشک و جا خورده، فقط زیر لب می‌پرسد: -برای بمب یا شنود؟ می‌تونیم حدس بزنیم نیت افراد درون خونه چیه؟ دستم را کاملا در بین زباله‌های خیس درون کیسه می‌چرخانم و دو کابل سوخته را از ته آن بیرون می‌کشم و می‌گویم: -نه... برای شنود زیادی قوی‌ان! این برای فرستادن سیگناله. شاید ارتباط از راه دور… یا کنترل از بیرون... یک تراشه‌ی لحیم کاری شده نیز در زباله‌ها به چشم می‌خورد.‌ تراشه‌ای که کاملا مطمئنم می‌کند که آن‌ها در این خانه چه می‌کنند. تراشه‌ای که از آن معمولا برای ساخت ریزپرنده استفاده می‌شود. آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم: -یاعلی...اینجا رو ببین فواد! فواد کنارم می‌نشیند و نگاهی به تراشه می‌اندازد و می‌گوید: -یا سیدالشهداء... یعنی اینجا دارن پهپاد و ریزپرنده‌ تولید می‌کنند؟ اگه اینطوری باشه که... با صدایی گرفته حرف فواد را قطع می‌کنم و می‌گویم: -اگه اینطوری باشه کارمون دراومده. نویسنده: @RomanAmniyati
1.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای نتانیاهو شما که کل مسافت سرزمین غصب کرده‌ات ۲۲ کیلومتره، حواست باشه داری مردمی رو تهدید می‌کنی که ۸۰ کیلومتر نجف تا کربلا رو فقط پیاده روی می‌کنند. •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
📚معرفی کتاب ضاحیه| خیانتی که مسیر ترور دبیرکل حزب‌الله لبنان را هموارتر کرد 🔹به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ کتاب «ضاحیه» نوشته علیرضا سَکاکی، اثری در ژانر امنیتی است که با بهره‌گیری از عناصر مستند و داستانی، به بازخوانی مجموعه‌ای از عملیات اطلاعاتی در لبنان و دیگر مناطق پیرامونی می‌پردازد. این رمان با محوریت عملیات جاسوسی و ضدجاسوسی، تلاش دارد تصویری از فعالیت‌های اطلاعاتی در منطقه ارائه دهد. 🔗 ادامه این مطلب را در خبرگزاری ایبنا بخوانید. •| موسسه راویان قلم و مقاومت👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb