eitaa logo
گاندو
35.1هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻تیزر فصل جدید حسینیه معلی، ویژه ماه شعبان 🔹️همانند فصول قبل نجم الدین شریعتی میزبان میهمانان این فصل خواهد بود. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۲ ابوعلی جواد با دیدن حال خراب من خودش را جمع می‌کند و می‌گوید: -نمی‌
. رمان امنیتی / قسمت ۲۳ فصل ششم «ابوعلی جواد - دفتر مرکزی حزب الله» با چشمانی خیره و مبهوت به برادر ایرانی‌ام نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -فقط... نگفتی اسمش چیه؟ آه کوتاهی می‌کشد و اسمی را به زبان می‌آورد و که با شنیدن ناخواسته تمام اعضا و جوارح بدنم برای چند ثانیه از کار می‌افتد و بدون اراده به پشتی مبل تکیه می‌دهم: -هیثم محمد شوربه! بلافاصله بعد از شنیدن این نام، تکرارش می‌کنم: -هیثم... محمد... شوربه... یعنی، چطور ممکنه که... برادر ایرانی ما دستش را روی بازویم می‌گذارد و سعی می‌کند تا آرامم کند. سپس از طراحی دقیق و برنامه‌ریزی بی‌عیب و نقصش حرف می‌زند تا شاید اینگونه بتوانیم جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیریم. بعد از کمی صحبت او بلند می‌شود و می‌خواهد خداحافظی کند، از مأموریت سخت و نفس‌گیری حرف می‌زند که اگر بتواند با موفقیت انجامش دهد، بدون شک ممکن است احتمال ترور سیدحسن را نیز کاهش دهد. با او تا نزدیکی درب اتاق می‌آیم و ناگهان نکته‌ای را به خاطر می‌آورم: -راستی... مکان‌های امن ما برای نگهداری از سید حسن پنج تاس؛ اما توی پیامی که شما خوندی چهارتاش ذکر شده بود... چطور ممکنه که... برادر ایرانی چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌پرسد: -شوربه هم از مکان پنجم با خبر بوده؟ نامطمئن سرم را تکان می‌دهم: -احتمالا... مطمئن نیستم. برادر عماد سرش را تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کند تا با اولین پرواز از لبنان خارج شود. بعد از بیرون رفتن او از اتاق روی یکی از مبل‌ها می‌نشینم و سرم را بین دستانم پنهان می‌کنم. اگر شوربه جاسوس موساد نباشد چه؟ بعد از او باید دنبال چه کسی بگردم؟ اصلا مگر می‌شود یکی به قد و اندازه‌های شوربه در سازمان تک و تنها و بدون هیچ شبکه‌ای باشد؟ مغزم تیر می‌کشد، سینه‌ام تنگ شده و فشار زیادی را روی شانه‌هایم احساس می‌کنم. از جایم بلند می‌شوم و به پشت میزم می‌روم، سپس اسلحه‌ام را از درون کشوی میزم بیرون می‌آورم و آن را به درون غلاف مشکی رنگ و چرمی‌اش سر می‌دهم. سپس کتم را می‌پوشم و از اتاق خارج می‌شوم و با اشاره به زکریا عباس از او می‌خواهم تا به سمت محل سکونت سیدحسن برویم. باید مطالبی که امروز برادر ایرانی ما گفت را به سید منتقل کنم و نظرش را در این مورد بدانم. همه چیز با سرعت اتفاق می‌افتد و زمان به یک باره روی تند می‌رود. وارد دفتر فرمانده می‌شوم و بعد از بیان مطالبی که شنیده‌ام، پای صحبت هایش می‌نشینم و کسب تکلیف می‌کند. سیدحسن با شنیدن حرف‌هایم لبخند می‌زند و طوری رفتار می‌کند که انگار نه انگار چنین اتفاق مهمی در حال رخ دادن است. حرفم را تکرار می‌کنم: -سید عزیز ما، جان من هزار بار فدای شما؛ اما اخباری که به گوشم رسیده مستند است. هر لحظه ممکن است... حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: -این مسیر امام حسین علیه السلام است. ما لبیک یا حسین گفته‌ایم و مادامی که خون در رگ‌های ما جریان خواهد داشت پای این حرف خواهیم ایستاد... سید صحبت می‌کند و تصاویر سخنرانی آن سالش را فریم به فریم در جلوی چشم‌هایم می‌بینم. جایی که خودم شبیه همیشه در سمت راستش ایستاده بودم و با چشم‌هایم جمعیت را زیر و رو می‌کردم و سید با همان لحن محکم و استوار صحبت می‌کرد: -لبیک یا حسین یعنی تو در معرکه‌ی جنگ هستی، هر چند که تنهایی و مردم تو را رها کرده باشند و تو را متهم و خوار بشمارند. لبیک یا حسین یعنی تو و مال و زن و فرزندانت در این معرکه باشی... لبیک یا حسین یعنی زینب سلام الله به برادرش حسین علیه‌السلام جواز آرزو و شهادت را ببخشد. این یعنی لبیک یا حسین... به خودم که می‌آیم اشک از حصار مژه‌هایم می‌گذرد و به روی گونه‌ام شره می‌کند. سیدحسن شبیه پدری دلسوز و مهربان دستی به روی سرم می‌کشد و از من می‌خواهد توکلم به خدا باشد. آرامشی که او در چنین لحظاتی دارد برایم عجیب است؛ اما باید اعتراف کنم که شنیدن حرف هایش تمام وجودم را آرام می‌کند. بعد از خداحافظی با فرمانده به سمت دفتر مرکزی می‌روم و تمام تلاشم را به کار می‌گیرم تا کاملا عادی و طبیعی رفتار کنم. ساعت حدود یک و نیم شب است که جلسه‌ای در دفتر مرکزی تشکیل داده و من نیز به همراه هیثم محمد در آن جلسه حضور داریم. ناخواسته به جزئیات رفتارش دقت بیشتری می‌کنم. بعد از پایان جلسه به سراغش می‌روم و در رابطه با حملات موشکی اسرائیل و ترور فرماندهان کمی با او صحبت می‌کنم. رفتار غیر طبیعی‌ای ندارد. شبیه بقیه‌ی اعضا ناراحت است و وقتی که اسامی شهدای مظلوم و فرماندهان ارشد حزب الله را به زبان می‌آورد، بغض می‌کند. سر حرف را باز می‌کنم. باید بدانم از پنجمین مخفیگاه حزب الله با خبر است یا خیر... چند جمله‌ای که حرف می‌زنیم، حملات اخیر رژیم صهیونسیتی را بهانه می‌کنم و می‌گویم: -با توجه به اوضاع پیش اومده باید جای سیدحسن رو تغییر بدیم، نظر تو چیه؟ نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati
. رمان امنیتی / قسمت ۲۴ محمد هیثم بعد از شنیدن حرفم کمی این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: -بعیده اونا تصمیم به حذف سید گرفته باشند. ایجاد استراتژی چشم در مقابل چشم ما باعث شده که دل و جرات انجام چنین غلطی رو نداشته باشند. سرم را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم تا خودم را طوری وانمود کنم که گویا از شنیدن این تحلیل قانع شده‌ام. سپس می‌گویم: -درست می‌گی! بعیده همچین حماقتی بکنند؛ ولی خب... بالاخره نمی‌تونیم این احتمال رو در نظر نگیریم، این واسه همه‌ی ما واضح و روشنه که چند ساله سید تبدیل شده به بزرگ‌ترین کابوس صهیونیست‌ها و ما هم نمی‌تونیم دست روی دست بگذاریم و با این خیال به سر کنیم. محمد هیثم نفس کوتاهی می‌کشد و می‌گوید: -خب می‌تونیم سید رو انتقال بدیم به پناهگاه سوم، توی بیروت. کمی مکث می‌کنم و هیثم ادامه می‌دهد: -اصلا چی شده که سپر سید واسه محافظت ازش با من مشورت می‌کنه؟ لبخندی کمرنگ می‌زنم و می‌گویم: -بالاخره تو هم از رده بالاهای اینجایی و تو مباحث عملیاتی حرفی واسه گفتن داری. هیثم بلند بلند می‌خندد و می‌گوید: -طوری نگو که باورم بشه. لبخندی می‌زنم و همانطور که دستم را دراز می‌کنم تا با او خداحافظی کنم، صورتم را نزدیک گوشش می‌کنم و می‌گویم: -نظرت در پناهگاه آخر چیه؟ محمد هیثم چشم‌هایش را گرد می‌کند و با لحنی آرام می‌گوید: -ضاحیه جنوبی؟ خطرش زیاده! چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم تا اینگونه از او بابت مشورتی که می‌دهد تشکر کنم. سخت شد! همانطور که حدس می‌زدم او از پناهگاه سری پنجم با خبر است؛ اما مطابق گفته‌های برادر ایرانی ما و در هاردی که شکار کرده‌اند، حرفی از پنجمین پناهگاه به میان نیامده است. نمی‌توانم تحلیل درستی از این موضوع داشته باشم، آیا ممکن است محمد هیثم آن جاسوس رده بالای موساد نباشد و باید دنبال فرد دیگری در سازمان بگردیم یا شاید هم تصمیم گرفته تمام اطلاعاتش را در اختیار آن‌ها قرار ندهد تا بعدتر شبیه آب راکتی گندیده به نظر نیاید. در نقطه‌ای ایستاده‌ام که نمی‌دانم چه چیزی درست و چه کاری غلط است. یک احتمال وحشتناک دیگر نیز وجود دارد و آن هم این است که موساد به محض دریافت هارد نام یکی از پناه‌گاه‌های سید را حذف کرده باشد تا اگر یک درصد اطلاعات درون هارد به دست بچه‌های محور مقاومت افتاد، آن جا برای ما سفید بماند... سرم درد می‌کند. یک قرص از داخل جیبم بیرون می‌آورم و سپس بطری آب معدنی‌ام را یک نفس سر می‌کشم. ساعت حدود دو بامداد است و من شاید نگران‌ترین فرد این مجموعه باشم. دو نفر از امین‌تر افرادم را که شبیه چشم‌هایم به آن‌ها اعتماد دارم، برای مراقبت و زیر نظر گرفتن محمد هیثم به کار گرفته‌ام و خودم نیز در ولید که یکی از بچه‌های فوق العاده مستعد و باهوش حوزه سایبری است، مشغول بررسی محل‌های رفت و آمد و پیام‌ها و تماس‌های مشکوکی که محمد هیثم در این مدت داشته شده‌ام. ولید در کاغذی که زیر دستش گذاشته آدرس‌هایی را یادداشت می‌کند که محمد هیثم در ساعات غیر معمول و یا مکان‌های دور افتاده و بی‌اطلاع رفته است. من نیز با سیستمی که روی پایم گذاشته‌ام شماره‌های ناشناسی که در چند ماه اخیر با او ارتباط گرفته‌اند را می‌نویسم تا مورد بررسی قرار دهم. با اینکه چند ساعت بدون پلک زدن مشغول وارسی فعالیت‌های سایبری محمد هیثم شده‌ام؛ اما باید اعتراف کنیم که نتوانسته‌ایم به هیچ چیز نکته خاص و قابل توجهی دسترسی پیدا کنیم. همه چیز عادی و معمولی است، نیم نگاهی به ولید می‌اندازم که خمیازه می‌کشد. یک فنجان قهوه برایش می‌ریزم و به سمتش تعارف می‌کنم که ناگهان پیامی از جانب تیم مراقبت هیثم به روی صفحه تلفن همراهم نقش می‌بندد: -ساعت چهار و ده دقیقه صبح، محمد هیثم در حتی که هفدمین سیگارش رو روشن کرد، مشغول صحبت با تلفن شد. تلفن؟ چشم‌هایم را چند باری باز و بسته می‌کنم تا بتوانم پیغامی که از سمت بچه‌های مراقبت از هیثم آمده را بهتر بخوانم... محال است! در حالی که ما مشغول بررسی تماس‌ها و پیام‌های او هستیم، او چگونه مشغول صحبت شده است؟ نگاهی به ولید می‌اندازم و می‌گویم: -همچین چیزی امکان نداره ولید! متعجب نگاهم می‌کند و متوجه می‌شوم که پیام بچه‌های تیم مراقبت را برای او نخوانده‌ام، بدون معطلی لب باز می‌کنم: -بچه‌های مراقبت ثابت محمد هیثم می‌گن داره با تلفن حرف می‌زنه؛ همین الان! ولید شبیه برق گرفته‌ها خشک می‌شود و بعد از چند باری کوبیدن به روی صفحات کیبوردی که پیش رویش قرار دارد، با اطمینان می‌گوید: -غیر ممکنه مشغول حرف زدن با تلفن باشه؛ مگر اینکه... چشم‌هایم را می‌بندم و آب دهانم را قورت می‌دهم و جمله‌ای که ولید نتوانست به اتمام برساند را کامل می‌کند: -مگر اینکه دو تا تلفن داشته باشه... لعنت بهش، لعنت بهش! نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati