eitaa logo
گاندو
34.7هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻سرویس‌های جاسوسی پشت موسسات غیرمجاز اعزام دانشجو 🔹مدیر کل بورس و اعزام دانشجویان سازمان امور دانشجویان گفت: ما آمار داریم که بعضاً پشت برخی از موسسات غیرمجاز اعزام دانشجو، سرویس‌های جاسوسی نشستند. یعنی آمار داریم که فلان مجموعه پول دریافت می‌کند که فلان تعداد مشخص را از کشور خارج کند! 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻قلعه خیبر | کانون دشمنی یهودیان با اسلام از توطئه قتل تا جاسوسی برای مشرکان .... 🔸این کلیپ ویژه، نگاهی خیره‌کننده به جزئیات حماسه بی‌مانند و رشادت‌های امیرالمومنین علیه‌السلام در فتح قلعه خیبر دارد.‌‌.. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔻 «جامعهٔ ما، خانوادهٔ ماست» ▫️شهید حاج قاسم سلیمانی: پدر چه می‌کند؟ پدر اداره می‌کند. یکی را با محبت، یکی را طور دیگری... جامعهٔ ما، خانوادهٔ ماست. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭 اگر آتش لس آنجلس در ایران بود... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه | قسمت ۱۶ لب‌های خشکم را باز و بسته می‌کنم: -چشم آقا. ما تموم تلاشمون رو می‌ک
. رمان امنیتی / قسمت ۱۷ با حرص دستی به لای موهایم می‌کشم و می‌پرسم: -یعنی چی که ممکنه از دستمون برن؟ مگه اوضاع اونجا چطوره؟ کمیل ناامیدانه صحبت می‌کند: -اوضاع که خیلی جالب نیست. من نزدیک دو سه کیلومتر پیاده اومدم تا بتونم پوششم رو حفظ کنم و خونه امنی که دارن نزدیک بشم؛ اما انگار این پوشش موقته و بعد از فرار علیهان تصمیم گرفتن هر چی دارن و ندارن رو تمیز کنند. با حرص حرف می‌زنم: -چرا یه جوری صحبت می‌کنی که انگار باید با موچین ازت حرف کشید بزرگوار! یعنی دارن از اونجا می‌رن؟ تحلیله یا اطلاعات؟ کمیل کلافه می‌گوید: -نمی‌دونم... خودمم اینجا گیج شدم. دست تنهام! اونی که تو هتل با زنه بود تا علیهان رو حذف کنه خودش حذف شد. موساد این بار یه جوری داره نیروهای درجه‌ی سه خودش رو حذف می‌کنه که تا به حال سابقه نداشته... من درست نمی‌دونم اینجا چه خبره عماد؛ اما خوب می‌فهمم بوهای خوبی نمیاد، مگه نه؟ زمزمه می‌کنم: -آره. کار خیلی سخت شد اینطوری... خیلی! می‌ترسم قصه اسماعیل هنیه دوباره تکرار بشه... اونجا هم تا فهمیدن داریم بهشون نزدیک می‌شیم کار رو جلو انداختند و هر بار که این اتفاق بیفته ما نمی‌تونیم بهشون برسیم... کمیل زبان باز می‌کند: -تکلیف من چیه؟ با اینا چی کار کنم؟ نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -ایوب رو یادته؟ همون همکار عملیاتی‌مون تو اصفهان... احتمالا تا چهار پنج ساعت دیگه می‌رسه بهت، جون جدت این چهار پنج ساعت رو چشم ازشون برندار تا ببینیم چیکار می‌تونیم انجام بدیم. کمیل چشم می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند و من می‌مانم هزار و یک نگرانی که همچون دستانی قدرتمند در دور گلویم حلقه زده و راه نفسم را تنگ کرده است. مهندس همچنان مشغول بررسی محتوای هاردی است که برایش آورده‌ام. به سمت پنجره می‌روم و به آرامی گوشه‌ی پرده را کنار می‌زنم که ناگهان با چیزی روبه‌رو می‌شوم که وحشتش را داشتم. سایه‌ای در پنجره‌ی ساختمان روبه‌رویی ظاهر و بلافاصله محو می‌شود. نمی‌دانم خیال دیده‌ام یا واقعیت دارد؛ اما نمی‌توانم بی‌تفاوت از این موضوع رد شوم. گردنم را به سمت مهندس می‌چرخانم: -تیم انتقال علیهان چی شد؟ بدون معطلی می‌گوید: -صحبت کردیم دارن... صدایم را بلند می‌کنم: -همین الان بزرگوار! آب دستته بزار زمین و دوباره پیگیری کن. باید دو سه دقیقه‌ای برسن اینجا... مفهومه؟ مهندس فقط زیر لب چشمی می‌گوید و تلفنش را برمی‌دارد تا کارهای انتقال علیهان را پیگیری کند. دوباره به پنجره‌ی روبه‌رویی نگاه می‌کنم. خیال کرده‌ام یا خستگی نخوابیدن در چند روز گذشته کارش را با چشم‌هایم کرده است؟ تلفنم می‌لرزد، همانطور که پشت شیشه‌ی پنجره ایستاده و به بیرون زل زده‌ام پاسخ می‌دهم: -سلام خانومم، حالت چطوره؟ تک سرفه‌ای می‌کند: -سلام عزیزم، خوبی شما؟ اصلا معلومه تو و کمیل کجایید که هیچ خبری ازتون نیست؟ من که به نبودن‌های شما حسابی عادت کردم؛ اما مامان و بابام مدام پی کمیل رو می‌گیرن و منم هیچ جواب درست و درمونی براشون ندارم. لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم تا شبیه همیشه با شوخی جوابش را بدهم: -ما هم خوبیم، خدا رو شکر! از احوال پرسی‌های سرکار علیه! معلومه که... با این مدل... حرف زدن... به چیزی که می‌بینم اعتماد نمی‌کنم. یک نفر در همان واحد مشکوک به سرعت از جلوی پنجره‌ی دیگر رد می‌شود. چشم‌هایم را ریز می‌کنم و به سمت آن واحد خیره می‌شوم؛ اما هیچ چیز نیست. نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم، سرم را به سمت مهندس می‌چرخانم و با اشاره از او می‌خواهم تا تیم انتقال را پیگیری کند. راضیه شاکی می‌شود: -خب یه باره بگو اصلا حرف نزن دیگه، یهو کجا میری که با برف سال دیگه منتظر شنیدن صدات هم باشیم... به خودم می‌آیم: -ببخشید عزیزم؛ اما الان اوضاعم خوب نیست. بهت زنگ می‌زنم، مراقب خودت باش و سلام به مامان بابات برسون... یاعلی. نمی‌فهمم چطور تلفن را قطع می‌کنم؛ اما می‌دانم در آن خانه روبه‌رویی یک خبرهایی هست. مهندس صدایم می‌کند: -آقا تیم انتقال پشت در منتظرن. همانطور که به بیرون نگاه می‌کنم می‌گویم: -در رو بزن بیان داخل. سپس خودم به داخل اتاق علیهان می‌روم و کیسه‌ی مخصوص انتقالش را تا روی چانه‌اش پایین می‌کشم و سپس دست‌هایش را با دستبند فلزی‌ام از جلو می‌بندم: -بلندشو... یالا دیگه معطل نکن. صدایش می‌لرزد: -کجا داری می‌بریم؟ لااقل باهام حرف بزن... بگو کجا... از پشت یقه‌اش می‌گیرم و او را به سمت جلو هل می‌دهم و می‌گویم: -نگران نباش، اینجا موساد نیست که سر خود کسی رو بکشن... به حرف گوش کن و زود راه بیا تا سوار ماشین بشیم، حالا وقت حرف زدن نیست. زود باش! علیهان وحشت زده و کرت کرت کنان از اتاق خارج می‌شود تا آماده انتقال شود. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
. رمان امنیتی / قسمت ۱۸ من نیز درست پشت سرش در حال حرکت هستم، به پشت درب اتاق که می‌رسم نگاهی به داخل بالکن عریض خانه می‌اندازم و بعد پله‌هایی که هال خانه را به حیاط متصل می‌کند را از نظر می‌گذرانم. سپس همانطور که دستم را به پشت یقه‌ی سوژه بند کرده‌ام به همان دو پنجره‌ی نیمه باز مشکوک نگاه می‌کنم تا شاید در این لحظات پایانی بتوانم جلوی یک فاجعه را بگیرم؛ اما هیچ چیز جدیدی به چشمم نمی‌خورد. از مهندس می‌خواهم تا سلامت تیم انتقال و هویت آن‌ها را چک کند. او نیز بلافاصله به سازمان اطلاعات سپاه آذربایجان وصل می‌شود و بعد از یک سلام و علیک اداری، نوع و پلاک ماشین و اسامی سه نفری که به خانه امن آمده‌اند را جویا می‌شود و بعد از یادداشت زمان رسیدن و انتقال متهم، از آن‌ها می‌خواهد که متهم با اولین پرواز به تهران منتقل شود. من نیز همان‌طور که به حرف‌های مهندس گوش می‌کنم، از پشت پرده‌ی اتاق به تیم انتقال نگاه می‌کنم. سه نفر هستند و با یک پژوی چهارصد و پنج طوسی رنگ به سراغ سوژه آمده‌اند. یکی از آن‌ها پشت فرمان ماشین نشسته است و نفر دوم در چهار چوب درب حیاط نفر سوم را پوشش می‌دهد که پایین پله‌ها منتظر است. همه چیز خوب و مطابق پروتکل‌های امنیتی سازمان است؛ اما نمی‌دانم چرا این دلشوره لعنتی دست بردار نیست. ته دلم خالی شده و حالت تهوع می‌خواهد خفه‌ام کند. احساس می‌کنم باید منتظر رخ دادن یک اتفاق بد باشم و هر گاه این احساس به سراغم می‌آید... سر درد امانم را می‌برد، باید تا قبل از رسیدن تیم انتقال کمی استراحت می‌کردم، با اینکه دیگر به بیدار ماندن‌های طولانی مدت عادت کرده‌ام؛ اما این دو سه روزی که چشم روی هم نگذاشتم برایم بسیار سخت‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم گذشت. نفس کوتاهی می‌کشم و همانطور که به رفتار مامور سوم که پسر جوانی با کاپشن چرم و شلوار لی سرمه‌ای رنگ است خیره شده‌ام، به شیشه می‌کوبم و با اشاره دست از او می‌خواهم تا وارد اتاق شود. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه با نیرویی که برای انتقال آمده سوژه را تحویلش می‌دهم و می‌گویم: -اون دوتا پنجره رو می‌بینی که نیمه بازه؟ من احساس می‌کنم یه خبرهایی می‌تونه اونجا باشه... یکی دو بار یه سایه‌ای دیدم که از پشتش رد شد. مامور جوانی که دستش را کمر سوژه بند کرده با آرامش می‌گوید: -ان‌شالله که چیز خاصی نیست. سپس سوژه را به سمت درب حرکت می‌دهد که با جدیت دستم را دور بازوی راستش حلقه می‌کنم و نگهش می‌دارم و همانطور که در چشم‌هایش زل زده‌ام می‌گویم: -پسر جان، وقتی دارم در مورد یک مسئله‌ای بهت هشدار می‌دم، یعنی دنبال شنیدن دعای خیرت نیستم... یعنی چهار پنج برابر چیزی که الان فکر می‌کنی حواست هست، باید حواست رو جمع کنی. واضحه؟ مامور جوان که با دیدن جدیت من خودش را جمع و جور کرده است، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -بله آقا، چشم... خیالتون راحت. به کارتن‌های خالی که کنار بالکن چیده شده اشاره می‌کنم و می‌گویم: -اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد، پشت اون کارتن خالی‌ها پناه بگیر. بچه‌ها داخلش رو سیمان ریختن و می‌تونه پوشش خوبی برای محافظت از جون خودت و سوژه‌ات باشه. مامور جوان سری تکان می‌دهد و یک چشم زمزمه می‌کند. دستم را از دور بازویش برمی‌دارم و اسلحه‌ام را مسلح و به بند کمربندم متصل می‌کنم. نگاهی به سمت مهندس می‌اندازم و می‌گویم: -هوای بیرون رو داشته باش، اگه درگیری شد اول جای سوغاتی‌مون رو امن کن که با پرتابه‌ی سنگین دچار مشکل نشه، بعد باهامون دست بده. مهندس فورا از جایش بلند می‌شود تا هارد را در محل نگه داری از علیهان بگذارد. من نیز جلوتر از سوژه و مامور جوانی که حالا مسئول مراقبت از اوست از در خانه خارج می‌شوم و پا به بالکن عریضی که ما را به پله‌های حیاط می‌رساند می‌گذارم. چند قدمی بیشتر برنداشته‌ام که سوژه و مامور جوان نیز خارج می‌شوند و با سرعت پشت سر من حرکت می‌کنند. همه چیز کاملا عادی و طبیعی پیش می‌رود، نسیم خنک اواسط شهریور ماه در فضا می‌پیچد و برگ‌های نارنجی رنگ روی درختان حیاط را به رقص وامی‌دارد. به پشت سرم نگاه می‌کنم و کارتن‌هایی که برای پوشش تهیه کردیم را می‌بینم. سپس سرم را به سمت پنجره‌ی مشکوک واحد روبه‌رویی می‌چرخانم... یاحسین... از همان چیزی که می‌ترسم اتفاق افتاد! یک مرد کاملا سیاه پوش در قاب پنجره‌ی واحد روبه‌رویی ظاهر شده و نوک اسلحه‌اش را به سمت ما نشانه گرفته است. در کسری از ثانیه به پنجره‌ی کناری‌اش نگاه می‌کنم که در پس تکان خوردن پرده نفر دوم نیز به قاب چشم‌هایم حاضر می‌شود. فورا به سمت سوژه برمی‌گردم و فریاد می‌زنم: -ببرش عقب... ببرش پشت اون کارتن‌ها... یالا... نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲💭 بنا بر آنچه رسانه ها میگویند اسرائیل و حماس به آتش بس نزدیک شده اند. اگر چنین باشد، صهیونیستها باید از غزه عقب نشینی کنند. وقتی غزه اشغال نشد، حماس قدرتمندانه پابرجا است و اسرا با ابزار زور آزاد نشدند، یعنی اسرائیل شکست خورد، مقاومت و سلاحش نیز همچنان بیخ گوش صهیونیستها باقی است. ✍🏻عبدالرحیم‌انصاری 🇮🇷 @ganndo 🇮🇷 @ganndo