🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 0⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
از حال و هوای اردوگاه و رادیو فارسی عراق که مدام می گفت: «ایران جنگ طلب است» و همچنین رفتار بدی که سربازان عراقی با ما داشتند، میفهمیدیم ایران عملیات کرده است.
یک شب که ساعت ها از آمار گرفتن شب گذشته بود و عراقی ها فقط در صورت احتمال مرگ کسی شاید در را باز می کردند، ناگهان دیدیم سرگرد محمودی به همراه تعداد زیادی سرباز وارد قاطع ما، بسیجی ها شد و از هر آسایشگاه تعدادی را انتخاب کرد و دستور داد به طرف دستشویی ها ببرند. نوبت به آسایشگاه ما رسید. سرگرد طبق معمول با آن دبدبه و کبکبه اش وارد آسایشگاه شد و فرمان داد: «یالا اصفهانی ها دست هایشان بالا!» تعدادی از بچه ها دست هایشان را بالا بردند از جمله من. این طور موقعها سرگرد به دنبال آدم هایی می گشت که قد بلند و هیکل ورزیده داشته باشند، آنها را انتخاب می کرد.
همه شان را برد بیرون و در را بستند. سریع پریدم پشت پنجره، دیدم آنها را هم می برند به طرف دستشویی ها. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که آنها را آوردند بیرون. همه شان را می دیدم. سرگرد با پنجه بوکس و ژست بوکسورها هنگام مشت زنی، افتاده بود به جان این بچه ها و مست و بی رحمانه ضربه هایش را حواله سر و صورت آنها می کرد. چیزهایی به زبان می راند که نمی شنیدم. وقتی بچه ها از جلوی پنجره رد می شدند که بروند داخل آسایشگاه هایشان، چهره بعضی شان به خاطر ضربه های سرگرد کبود شده بود. طوری که برایم قابل تشخیص نبودند، در حالی که همه شان از دوستانم بودند. بچه های آسایشگاه ما که آمدند به همین وضع بودند. از آنها پرسیدم: «چه شد؟» جواب دادند: «هیچی بابا خیلی دلش از اصفهانی ها پر بود، هی میگفت همه مشکلات ما از شما اصفهانی هاست! ما که با ایران نمی جنگیم، با اصفهان می جنگیم! هر عملیاتی می شود همه اش اصفهان اصفهان، و بعد هم گیر داد به اینکه چرا شما اصفهانی ها این شعر را ساختید: عرب در بیابان ملخ می خورد سگ اصفهان آب یخ می خورد و حالا نزن و کی بزن!»
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
با وجود آن همه اسیر جدید از عملیات رمضان در اردوگاه، آسایشگاه ها شلوغ شده بود و ظرفیت همه اسیران را نداشت. دوستانی در عنبر داشتم که در آن یک سال چیزهای زیادی از آنها یاد گرفته بودم و با هم انس داشتیم. اما ظاهرا باید برای جدا شدن از هم آماده می شدیم. عراقی ها مجبور بودند اسرا را منتقل کنند. هنوز مدت زیادی از آوردن آن همه اسیر به اردوگاه عنبر نمی گذشت که یک روز دیدیم چهار دختر جوان را به اردوگاه آوردند. از نوع پوشش آنها، متانت و محکمی رفتارشان با سربازان عراقی فهمیدیم ایرانی هستند. (از این چهار نفر که الان اسم سه نفرشان را به یاد دارم - فاطمه ناهیدی و معصومه آباد و شمسی بهرامی - برای امدادرسانی به رزمندگان آمده بودند جبهه و اسیر شده بودند. از آنها مدتی در زندان بغداد، مدتی در اردوگاه موصل، و بعدها در عنبر نگهداری می کردند.)
از اینکه خواهران هموطن خودمان را اسیر عراقی ها میدیدیم ناراحت شدیم. برایمان آزاردهنده بود و غصه میخوردیم. طبقه دوم قاطعی که در آن بودیم دو اتاق کوچک داشت. یکی خیاط خانه بود و دیگری خالی بود. وقتی عراقی ها می خواستند بچه ها را زندانی کنند می انداختند داخل این اتاق خالی. اتاق، روبه روی آسایشگاه مجروحان و پیرمردها بود. آن چهار خواهر را بردند داخل همان اتاق.
ساعت هایی که آزاد بودیم، آنها حق بیرون آمدن نداشتند و ساعت هایی که داخل باش بودیم، خواهرها اجازه داشتند بیرون بیایند و در محوطه قدم بزنند.
به خاطر وقار و سنگینی که در رفتار آن چهار دختر میدیدم و صلابتی که در رفتار با عراقی ها داشتند، دلم می خواست با آنها ارتباط برقرار کنم. قبلا هم گفتم چون جثه کوچکی داشتم، راحت روی رف پنجره می نشستم و حتی می خوابیدم. همان اوایل خواهرها موقع بالارفتن از راه پله طبقه دوم قاطع، متوجه من شدند. احساس کردم آنها هم می خواهند با ما ارتباط برقرار کنند.
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 2⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
عراقی ها به ماه محرم حساس بودند. حتی قبل از شروع دهه اول سرگرد محمودی ارشدهای آسایشگاه ها را جمع می کرد و حرف می زد " که: «اینجا عراق است. شما توی پادگان نظامی هستید، جزو ارتش عراقید و در ارتش عراق عزاداری به هر شکلی ممنوع است. حتی در عراق عزاداری محرم برای مردم عادی ممنوع است چه برسد به شما که اسیر هستید. اگر کاری انجام بدهید که بوی عزاداری بدهد وای به حال شما! هر بلایی سرتان بیاید مقصر خودتان هستید.» .
محمودی بارها وقتی همه توی محوطه جمع بودند می گفت: «اصلا امام حسین عرب بود خود ما عرب ها کشتیمش، خودمان هم برایش عزاداری می کنیم. به شما مجوس ها چه ربطی دارد که بیایید و برای امام حسین عزاداری کنید.)
ارشدهای آسایشگاه که خودمان انتخاب می کردیم از بین مقاوم ترین و معتقدترین بچه ها انتخاب می شدند. اما به علت تهدیدهای پی در پی سرگرد، ارشدها گفتند: «صلاح نیست . بلند عزاداری کنیم، اینها از همین الان گارد ضد شورششان را آماده کرده اند، می زنند همه را لت و پار می کنند. امام حسین (ع) هم راضی نیست ما که اینجا اسیر هستیم و جانمان در خطر است برایش عزاداری کنیم.»
تهدیدهای هر روز عراقی ها و صحبت های ارشدها، بچه ها را متقاعد کرد از خیر عزاداری علنی در روز تاسوعا و عاشورا بگذرند.
سرگرد محمودی آنقدر تهدید کرده و رجز خوانده بود که مطمئن بود هیچ حرکتی نمی کنیم.
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 3⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
در عرض چند دقیقه صدای «یا حسین (ع)» گفتن اسرا که همه با هم یکپارچه تکرار می کردند، در فضای اردوگاه پیچید. از پنجره ها، محوطه را کاملا زیر نظر داشتیم. یکدفعه دیدیم عراقی ها مثل مور و ملخ ریختند وسط اردوگاه. عراقی ها همیشه نیروهایشان برای زدن بچه ها، بسیج بود، جز آن شب که قضیه را زیاد جدی نگرفته بودند، اما با شنیدن صدای «یا حسین (ع)»، سیل نیروهای عراقی بود که وارد اردوگاه شد. آنها باتوم برای زدن نداشتند. بنابراین، هر کس هر چه دم دستش بود برمیداشت؛ نبشی، چوب، شاخه های درختان اطراف مقرشان، حتی عده ای شان رفتند توی دستشویی ها و لوله های آب را شکستند. وقتی بسیج شدند که بیایند به سمت آسایشگاه ها، فکر کردیم درخت ها پا در آورده اند و به سمت ما می آیند؟ خوب که نگاه کردیم دیدیم هر کدام یک شاخه بزرگ درخت با شاخ و برگ را بالای سر گرفته اند و می آیند جلو.
سرگرد محمودی نبود و فرمانده اردوگاه، که فارسی بلد نبود، مدام توی بلندگو به عربی ما را تهدید می کرد که: «اگر ساکت نشوید دستور تیراندازی می دهم!» این اولین باری بود که میدیدیم عراقی ها با اسلحه وارد اردوگاه شده اند. همه کلاشینکف دستشان بود و روبه روی پنجره ها گارد شلیک گرفته بودند...
بچه های عزادار بی توجه به تهدیدها یک صدا فریاد می کشیدند: یا حسین (ع)» و محکم سینه می زدند و نوحه می خواندند. آنجا بود که فرمانده خبیث دست به ابتکار عمل زد و به سربازانش دستور داد که بروند به آسایشگاه مجروحین و پیرمردها را بیاورند وسط اردوگاه. همه را آوردند داخل محوطه. بیشتر، اسرای مجروحی بودند که تعدادی از آنها حداقل بالای شصت سال داشتند و از آنها بدتر، مجروحانی که دو دست یا دو پایشان قطع بود، فلج بودند و زخم های عمیق، عفونی و مداوا نشده داشتند و هر روز پانسمان عوض می کردند. همه شان مجروحان عملیات محرم بودند.
سربازان عراقی بعضی مجروحها را که نمی توانستند راه بروند، روی کولشان گرفته بودند و آوردند وسط محوطه.
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
ساعت نزدیک ده صبح بود که دیدیم سرگرد محمودی بیچاره، مرخصی نرفته مجبور شده برگردد. او با سگ تازی بزرگش و پنجه بوکسی که به دستانش کرده بود، وارد محوطه شد. می دانستیم کشتن اسرا چقدر برایش آسان است. با کوچکترین بهانه، بچه ها را تا سر حد مرگ کتک می زد و معلول می کرد. وقتی در اثر کتک هایش کسی فوت می کرد، دو سه سرباز می آمدند، اسم فرد و اسم پدر متوفی را با ماژیک روی سینه اش مینوشتند. بعد چند عکس می انداختند و از دو اسیر میخواستند که سر پتو را بگیرند. جنازه را می بردند پشت سیم خاردارها یک چاله میکندند و با همان پتو درون چاله خاکش می کردند. روی قبر یک تابلو نصب می کردند که روی تابلو نام، نام خانوادگی و شماره ای را که صلیب سرخ جهانی برای او تعیین کرده بود می نوشتند. دوباره عکس می گرفتند و صلیب که می آمد عکس ها را نشانش می دادند و می گفتند: «این اسیر ایرانی در اثر بیماری مرد!» به همین دلیل ما تا می توانستیم سعی می کردیم سر مسائل معمولی بهانه دست عراقی ها ندهیم که بی جهت ناقصمان کنند.
آن روز سربازان مثل مور و ملخ سونده به دست در محوطه صف کشیده بودند. محمودی و دار و دسته اش وارد اولین آسایشگاه شدند. بعد از چند دقیقه دیدیم آنها بچه ها را می دوانند به طرف حمام و دستشویی ها. ماجرای حمام این بود که عراقی ها می آمدند دریچه های فاضلاب را می بستند و آب می انداختند کف حمام ها و دستشویی ها. دوش ها را هم باز می گذاشتند. آب که حسابی جمع می شد، بچه ها را می انداختند داخل آب و فاضلاب جمع شده کف حمام و یا زیردوش های آب سرد قرار می دادند و با سونده ها می زدند. خود عراقی ها هر وقت که ما را با این سونده ها می زدند، دست هایشان تاول می زد و خون می افتاد. آن روز هم دیدم سربازها، دستهایشان را بانداژ کرده بودند تا کمتر آسیب ببینند.
وقتی این کابل ها به بدن خیس می خورد، چون توخالی بود، سوزش عجیبی ایجاد می کرد. احساس می کردی یک تکه گوشتت را از بدنت می کنند و رویش نمک می پاشند. تا این حد غیر قابل تحمل بود.
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 5⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
کتک زدن ها که تمام شد، ما را خیس و لت و پار فرستادند داخل آسایشگاه. بعضی ها به جراحت هایی که روی سر و صورت دیگری می دیدند، خنده شان می گرفت. بعضی ناله می کردند. سعی می کردیم روحیه مان را از دست ندهیم. تفاوت این اتفاق که در محرم افتاد، با اتفاقات مشابه دیگر این بود که همه در قاطع ما یکدست بسیجی بودند و این در تحمل درد و رنج به ما کمک می کرد. حس آدم هایی را داشتیم که از یک جهاد بزرگ برگشته اند و این درد و رنج، کمترین تقاص عزاداری برای امام حسین (ع) بود.
آمدم و روی لبه پنجره نشستم. عراقی ها آن طرف مشغول کتک زدن بچه های آسایشگاه های دیگر بودند. یکی از سربازان عراقی را دیدم و با صدای بلند، طوری که به گوشش برسد، قرآن خواندم؛ «و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون». سرباز عراقی نامش «عبد» بود. آدم قاطع و منظمی بود و نسبت به بقیه کمتر اسرا را اذیت می کرد. آمد نزدیکم و گفت: «مهدی چه کار می کنی یواش، آرام بخوان، سرگرد بشنود... .» . اما گوشم به حرف های او بدهکار نبود. نمی خواستم فکر کنند با این کتک ها می توانند ما را بترسانند. فکر می کردم اگر به دست دشمنان کتک نخورم و شکنجه نشوم احساس حقارت و اسیری می کنم
با آن همه کتک که برای عزاداری امام حسین(ع) از عراقی ها خورده بودیم، باز هم دست از سر ما برنمیداشتند. سرگرد محمودی چنان کینه ای از ما به دل گرفته بود که تا مدتها رفتارهای عجیب و غریب می کرد.
فردای همان روز بچه های آشپزخانه خبر دادند، چایی که آن روز خورده بودیم، نجس بوده است. سرگرد محمودی داخل دیگ چای ادرار کرده و گفته بود، این چای را بدهید به عزاداران حسینی بچه های آشپزخانه گفتند ظرفهای چای را آب بکشیم!
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 6⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
آن شب اسهال ما تبدیل به اسهال خونی شد، آن هم از نوع همه گیر. این مشکل در اسارت عادی بود و علت آن هم، ضعف سیستم گوارش ما بود به سبب نبود تغذیه مناسب و غذاهای آبکی که به سرعت قوای بدنی را تحلیل می برد و شرایط را برای بروز هر نوع بیماری مهیا می کرد. زخم دهان، ریزش مو، سست شدن و شکنندگی دندان ها و ناخن ها، يبوست شدید، دردهای استخوانی، تشنج و... این ها مریضی های متداول بود. رنگمان شده بود مثل گچ. با هر دل پیچه عرق سردی روی بدنمان می نشست و از شدت درد مثل مار به خودمان می پیچیدیم. درد کمرشکنی داشت. در دنیای آزاد دیده بودم، افرادی که اسهال خونی می گرفتند، از شدت تحلیل رفتن قوای بدنی و ضعف جسمانی می مردند. ولی در اسارت، معجزه بود که آن دردها را تاب می آوردیم!
آن شب، از معدود شبهای اسارت بود که جزئیاتش را به طور کامل به خاطر دارم، چون هر ساعتش مثل یک سال گذشته بود. مجبور شدیم از سطل ادرار برای دفع هم استفاده کنیم. پتویی به عنوان پرده زدیم و کسانی که نیاز به دفع داشتند، می رفتند پشت آن، می شد که از شدت دل پیچه تا یک ساعت بیرون نمی آمدند و دیگران که به نوبت ایستاده بودند، عذاب می کشیدند..
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
چند روز گذشت تا اینکه کم کم حال بچه ها خوب شد. سرگرد محمودی کینه ای را که از روز برگزاری مراسم عزاداری روز عاشورا از کل اردوگاه به دل گرفته بود، سر تک به تک ما خالی کرد.
بعد از ماجرای عزاداری محرم، جای زندگی خواهرها را هم عوض کردند. آنها را بردند به اتاقی که نزدیک سرویس های بهداشتی و حمام بود، درست وسط اردوگاه! محوطۀ کوچکی هم برایشان درست کردند که حیاط بود و با تعدادی نی و چوب از محوطه اردوگاه جدا می شد. به این ترتیب ارتباط خواهرها با ما قطع شد و آنها دیگر برای قدم زدن هم نمی توانستند وارد محوطه اردوگاه بشوند و فقط باید از همان فضایی که برایشان درست کرده بودند، استفاده می کردند.
روی سقف دستشویی ها و حمام با پلیت آهنی پوشیده شده بود. چند روزی بود فکر می کردم چطور می توانم به محوطه خواهرها وارد بشوم و مفاتیح را از شان بگیرم. یک روز متوجه شدم انتهای حمام های، بین سقف و دیوار، به اندازه یک بلوک فضای باز قرار دارد که یک بچه با جثه من راحت می تواند از آن عبور کند. آن روز مدام رفتم و آمدم و بررسی کردم تا مطمئن شدم می توانم از آنجا رد شوم. اولین فرصتی که هیچ کس داخل حمام نبود، از دیوار رفتم بالا و خودم را رساندم به بریدگی. داخل محوطه خواهرها را نگاه کردم و دیدم رخت می شویند. یک حوض کوچک با شیر آب وسط حیاط برایشان درست کرده بودند که بتوانند کارهایشان را همان جا انجام دهند.
از دیوار پریدم پایین که یک دفعه چهارتایشان جا خوردند. آن قدر هیجان زده شده بودند که نمی دانستند چه بگویند. تندتند سؤال می کردند: «تو چطوری آمدی اینجا؟ اگر بگیرنت می دانی چه بلایی سرت می آورند؟ اسمت چیه؟ با این سن و سال چطور آمدی جبهه؟ »
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 8⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
سرگرد محمودی گوش های مرا گرفته بود و می کشید. گاهی گوشهایم را ول می کرد و موهایم را می کشید و پشت هم تکرار می کرد: «یالا راه برو، یالا بلند شو راه برو تا بلند نشوی، ادامه داره.»
یکدفعه گرمای شدیدی پشت گوشم احساس کردم. سیگارش را پشت گوشم گرفته بود و موهایم را محکم چسبیده بود تا سرم را تکان ندهم. داشت حسابی پشت گوشم می سوخت. گفت: «من از تو قطع امید کردم. تو آدم نمیشوی، تو را فلج می کنم، کاری میکنم از مرگ بدتر آرزو کنی، گوشه آسایشگاه بیفتی و نتوانی یک قدم راه بروی. تو لیاقت محبت مرا نداشتی. داغونت می کنم مهدی.. یالا بلند شوا.
هر چه به خودم فشار می آوردم که بلند شوم، فایده ای نداشت. احساس می کردم کشکک زانوهایم دارد بیرون می پرد. وقتی پاهایش را در هوا تکان می داد تا همه سنگینی اش روی کمرم باشد، انگار ستون فقراتم و گردنم را میشکست. گاهی به اتاق خواهرها نگاه می کرد و می گفت: «بیایید ببینید من پدر مهدی را در آوردم!» سعی می کرد صدای گریه ام را دربیاورد تا خواهرها را اذیت کند. ولی در آن لحظه اگر می مردم هم گریه نمی کردم. نمیدانم چه شد که یک لحظه بلند شد و با لگدی به شانه هایم زد و مرا هل داد روی زمین. تا رفتم نفسی تازه کنم، سریع نشست روی سینه ام. دنده هایم داشت خرد می شد. به سختی نفس می کشیدم. انگار قلبم از جا کنده شده بود. داشتم میمردم که دیدم سرگرد شروع کرد به سیگار کشیدن! گاهی میخندید و می گفت: «ها مهدی خوبی؟ هنوز زنده ای؟» .
میدانستم الان چه حالی دارد. سرگرد در ساواک دوره دیده بود. متخصص حرف کشیدن از متهم هایش بود. وقتی حرف نمی زدی اعصابش به هم می ریخت. احساس شکست می کرد و نعره می کشید. از پیچیدن صدای نعره های او داخل اردوگاه، بچه ها فهمیده بودند عده ای دارند از دست محمودی کتک می خورند. جلوی پنجره ها جمع شده بودند. او این حالت را دوست داشت. با همه همین کار را می کرد. دلش می خواست رعب و وحشتی در دل بچه ها بیندازد.
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
کلافه شده بودم، چاره ای جز اطاعت هم نداشتم، ایستادم. دیدم یک کیسه پلاستیکی بزرگ برداشت و رفت سراغ بخچال. یخچال پر بود از آب میوه ترشی، شیر عسل، شیر خرما و انواع تنقلات. معلوم بود آنها را از قبل تدارک دیده است، چون سرگرد این چیزها را نمی خورد. سرگرد همه را ریخت داخل کیسه پلاستیکی و آمد به طرفم. چند لحظه روبه رویم ایستاد و بعد گفت: «ها مهدی بگیر اینها برای تو و کیسه را به زور به دستم داد.
هیچ حرفی نزدم، فقط کیسه را که سنگین هم بود گذاشتم روی زمین. سرگرد داد کشید: «برش دار این ها مال توست.
سرم را انداختم پایین و گفتم: «احتیاج به این چیزها ندارم
داشت از کوره در می رفت. با پرخاش کیسه را برداشت و داد دستم گفت: وقتی می گویم، باید این را ببری، یعنی باید ببری فهمیدی پدرسوخته .
نیروهای قاطع ما، که بیرون اتاق سرگرد ایستاده بودند، از پرخاش و عصبانیت سرگرد داشتند می لرزیدند. این دودوزم بازی و نفاق سرگرد حکایت از عمق کینه شدیدش به من بود و سعی داشت این گونه مرا پیش خودم و بچه ها تحقیر کند. به اصطلاح خودش به من بفهماند پیش او یک بچه بیشتر نیستم. ولی از ته دل خوشحال بودم و مطمئن، چون رفتار و عجز سرگرد، خلاف این را ثابت می کرد. یاد حرف بچه ها که یک مو از خرس کندن غنیمت است»، افتادم و کیسه را برداشتم و با همراهی سربازها آمدیم آسایشگاه.
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 0⃣5⃣
خاطرات مهدی طحانیان
شب بعد از این اتفاق، باران شدیدی بارید. داخل محوطه آب زیادی جمع شده بود.
برخلاف هر شب که خودمان موقع خواب خاموشی اعلام می کردیم، آن شب سرگرد با سربازهایش آمده بود و مرتب تهدید می کرد: «بخوابید! هیچ کس بیدار نباشد. اگر ببینیم کسی بیدار است پدرش را در می آوریم.» آنقدر زدند به نرده ها و تهدید کردند تا همه خوابیدند. چیزی از اعلام خاموشی نگذشته بود که احساس کردم عده ای دارند توی آب راه می روند. صدای شالاپ، شلوپ قدم هایشان می آمد. کنجکاو شدم. با وجود همه تهدیدها بلند شدم و به آرامی سرم را بالا بردم و از پنجره نگاه کردم. دیدم دارند خواهرها را منتقل می کنند؟ آب افتاده بود داخل اتاق خواهرها، وسایلشان زیر بغلشان بود. سرگرد محمودی خودش همراهشان بود و مدام می گفت: «یالا! سریع تر.» در همین حین نشنیدم سرگرد چه گفت که یک دفعه یکی از خواهرها که نمی دانم کدامشان بود، یک کشیده محکم زد به گوش سرگرد! او به جای اینکه حواسش به کشیده ای باشد که خورده بود، یک دفعه برگشت طرف پنجره های آسایشگاه ما. میخواست ببینید آیا کسی آن صحنه را دیده یا نه. به سرعت سرم را دزدیدم. می دانستم اگر احتمال بدهد کسی آن صحنه را دیده، چه بلایی سرش درخواهد آورد. چون می ترسید ابهتش پیش بیننده آن صحنه کم شود.
بعد از عملیات والفجر مقدماتی، متوجه غیبت خواهرها شدیم. آن قدر آنها را ندیدیم که تصور کردیم آنها را از اردوگاه ما برده اند.
کینه و نفرت سرگرد به من تمامی نداشت. یک روز بعد از ظهر داخل باش زدند. سربازها آمدند به قاطع اطفال و گفتند بیایید بیرون. قاطع ما شاید حدود صد نفری میشد. آمدیم وسط محوطه جمع شدیم. چند روز قبل تر هم محمودی آمده بود به آسایشگاه ما و حسابی تهدیدمان کرده بود: «اگر خبرنگار بیاید و شماها زبان درازی کنید و حرف هایی غیر از آنچه می خواهیم بزنید، هر بلایی سرتان بیاید مسئولش خودتان هستیدا» ..
توضیح: عملیات والفجر مقدماتی در بهمن ۱۳۶۱ در جبهه جنوب انجام شد
👇👇👇
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣5⃣
خاطرات مهدی طحانیان
آن دختر ایرانی خبرنگار ، سؤالات را پشت هم از من پرسید. اشک در چشمانش جمع شده بود و معلوم بود چقدر دارد به خودش فشار می آورد گریه نکند. تا به آن دختر ایرانی جواب بدهم، سرگرد خودش را به ما رساند و بالای سرم ایستاد. آن لحظه از خودم پرسیدم: «در فکر این دختر چه می گذرد؟ اینکه مرا از پای کلاس درس به زور کشاندهاند به جبهه؟ آیا او تصمیم گرفته منجی من شود و مرا از آن جهنم با خودش ببرد بیرون؟» متوجه شدم که چنان غم و اندوهی وجودش را فراگرفته که اصلا متوجه آمدن سرگرد نشد و منتظر پاسخ من به سؤالاتش هم نماند. دستهایش را به هم می مالید طوری که انگار سردش باشد و گفت: «آخر چطور از این اردوگاه بروم؟ چطور تو را اینجا بگذارم و خودم بروم آن بیرون و راحت زندگی کنم؟..... من در قبال تو احساس مسئولیت می کنم...» در آن لحظه فکرش را هم نمی کردم که اگر چیزی خلاف میل سرگرد، که بالای سرم ایستاده بود، بگویم بعدا چه بلایی سرم خواهد آورد. او تهدید کرده بود مرا فلج خواهد کرد و نخواهد گذاشت تا آخر عمر از اسارت رها شوم.
دلم میخواست ذهن آن دختر را روشن می کردم و از اشتباه در می آوردم. به همین دلیل همان طور که سرم پایین بود، گفتم: «مثل اینکه شما بیشتر از ما احتیاج به روحیه دارید! واقعا می خواهم شما را از این حال آشفته و اشتباهی که دچارش شده اید دربیاورم. مرا بر خلاف تصور شما به زور نیاورده اند به جبهه. من دو سال عضو بسیج بودم. آموزش های زیادی دیدم. الان با هر سلاح جنگی که بگویید بلدم کار کنم. بارها و بارها گریه کردم تا فرماندهان راضی شدند و اجازه دادند به جبهه بیایم...
سرگرد پا به زمین کوبید و غرید:
«... مهدی! من پدر تو را در می آورم... بهتر است فکر بعد هم باشی....
تهدیدهای سرگرد برایم مهم نبود، فقط می خواستم این جماعت را از اشتباه دربیاورم. به همین دلیل ادامه دادم: «رهبر من گفته اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده ایم. حالا من هم می گویم اگر این اسارت بیست سال طول بکشد، من تاب و تحملش را دارم و برای من عین آزادی است.»
👇👇👇