eitaa logo
قاف
427 دنبال‌کننده
6 عکس
1 ویدیو
2 فایل
کانال اشعار سیدمهدی‌حسینی‌رکن‌ابادی @smahdihoseinir
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اشعار آیینی حسینیه
حسینِ اول طوفان کربلا حسن است فقط نه ساحل امن است، ناخدا حسن است علی‌ترین حسن است و حسن‌ترین علی است به جنگ و صلح، خداوند ارتضا حسن است نمی‌شناسی‌اش او را؟ حسین را بشناس! که مقتدا و امامِ حسینِ ما، حسن است حسن، مبدّل سوء‌القضا به حسن قضا امامِ عرصه‌ی تدبیر و اقتضا حسن است به خاک راه نظر کرد، کیمیایش کرد که اسم اعظم و نورانی خدا حسن است به یک عنایت او شام تیره، صبح شده شکوه آیه‌ی «یهدی لمن یشا» حسن است پیمبرانه به آیین مهربانی‌هاست به چشم مردم محروم، آشنا حسن است حسن ادامه‌ی جاه و جلالت علوی ادامه‌ی غزل حُسن مصطفی حسن است کمی تجلی او «هل اتی علی الانسان» شکوه آیه‌ی «نور» و «قل انّما» حسن است بلاغت سخنش در مقام مدح پدر نشانه‌ای است که نهج‌البلاغه با حسن است فرشته‌ها همه محو جمال گریه‌ی او که ماه روشن شب‌های ربنا حسن است فقیر سفره‌ی لطف و کرامتش هستیم سرور و راحتِ قلب یتیم ما حسن است کسی که کعبه به دورش طواف کرده ولی پیاده آمده تا کعبه بارها، حسن است گره به کار دل افتاده‌ها! امام امید، امام رحمت و دستِ گره‌گشا حسن است اگرچه زمزمه‌ام «یا اله» و «یارب» شد قبول خاطر حق، ذکر ناب «یاحسن» است گناهکار برو نزد او، ملک برگرد! کسی که خاک رهش هست کیمیا، حسن است به حکم اشک، جهنم بهشت خواهد شد اگر بهانه‌ی باران اشک‌ها حسن است کسی که فقر و غنا خاک‌سار مقدم اوست کسی که فقر به راهش شود غنا، حسن است حسن، ادامه‌ی غوغای خیبر و صفین شروع نغمه‌ی جان‌بخش نینوا حسن است به یک اشاره‌ی او مرحب جمل افتاد و ذکر حیدر کرار، «مرحبا حسن است» چه کرده با دل او زهر تلخِ «آتش‌بس» اسیر تهمت یاران بی‌وفا حسن است مغیره‌ها به روی منبر رسول الله یکی نگفت که بر خلق، رهنما حسن است جهان، تعارف او را برای چی پس زد؟ ره نجات همان‌جاست، هرکجا حسن است به سایه‌‌روشن شب‌های انتظار ببین همیشه مژده‌ی «والشمس» و «والضحی» حسن است فقیر شو به کرم‌خانه‌اش پناه ببر امید امت بیچاره، بخخدا حسن است‌... ✍ 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
پرنده بود به دنبال رنگ و بوی درخت نسیم و چشمه و باران، به جستجوی درخت پرنده، لذت پرواز را نشانش داد و بال‌بال زد و ماند روبروی درخت رسید شاعر و آبی به صورتش زد، گفت: چه سایه‌سار لطیفی است پای جوی درخت ببین خزان چه بلایی سرِ درخت آورد چه ناگوار و چه تلخ است خلق و خوی درخت برای اینکه نماز غزل به جا آرد وضو گرفت در آن جوی با وضوی درخت درخت خواست پر از نغمه‌ی حضور شود نسیم چرخ زد و خواند از گلوی درخت و ساقه‌ها همه در گوش هم غزل خواندند شکوفه سر زد و شد رنگِ های و هوی درخت چه دارکوب فضولی! چکار داشت مگر؟ سرک کشید نوکش در هزار توی درخت بهار از آمدن گل سرود و چشمه شنید به وجد آمد و غلطید سمت و سوی درخت همیشه توصیه‌ی مادرانه داشت به باد: نسیم باش، بزن شانه‌ای به موی درخت درخت بود و حیا بود و شرم عریانی بهار، چادری افکند سبز، روی درخت سلام داد به باران، نگاه کرد به ابر چکاوک آمد و لو رفت گفتگوی درخت چقدر خواست که یک جلوه از بهشت شود بهار آمد و گل کرد جستجوی درخت خوشا به رنگ تبسم دوباره روییدن خوشا به سیب، رسیدن به آرزوی درخت دهم اسفندماه١۴٠٣
‌به من که آینه بودم، کمی نگاه بده به برکه‌ی شب تنها، جمال ماه بده شکسته‌ام ولی از من، دلِ شکسته بخواه شبی به آینه‌ی مرده، سنگِ آه بده چقدر آینه‌ی خواب، مثل مرداب است مرا نجات از این ظلمت تباه بده همیشه وسوسه کرده‌است در دلم شیطان: «به شوق توبه به خود فرصت گناه بده!» اگر «فَفرّوا الی الله» را به من گفتند به استغاثه‌ی من رنگ «لااله» بده فراری‌ام، همه درها به روی من بسته است مرا به خویش بخوان، حال روبراه بده برای حُر شدنم یک نگاه تو کافی‌است از اشک و آه به من مرکب و سپاه بده به یک اشاره‌ی تو می‌دوم به سمت خودت به من سعادت برگشت از اشتباه بده دوباره کوفه‌ی دل، آه از تو دور افتاد مرا به بزم نُخیله دوباره راه بده هنوز چاه، گرفتار یوسف اشک است تو یوسفی و به من سرنوشت چاه بده بیا و قلب مرا وقف رازهایت کن به چاه سینه‌‌ی من نیز مدّ آه بده به آستان نگاهت پناه آوردم مرا به سایه‌ی آغوش خود پناه بده پر از غروب شدم حسّ کربلا دارم به این غزل، تب گودال قتلگاه بده دوم فروردین‌ماه ۱۴۰۴
چه نقش‌ها ‌به روی برگ، از بهار کشیدی شبیه آینه‌ بر چهره، نقش یار کشیدی چقدر شعر شدی با نسیم، زمزمه کردی برای وا شدن غنچه، انتظار کشیدی برای اینکه نشان از جمال حسن تو باشد هزار گل به روی چادر بهار کشیدی کسی ندید یکی از هزار حسن تو را هم... اگرچه هر یک از آن را هزار بار کشیدی برای اینکه بگویی سقوط، فصل شروع است به چشم کوه و در و دشت، آبشار کشیدی به بوی اینکه پریشان زلف یار بمیرم به روی شاخه‌ی هر بید، زلف یار کشیدی برای اینکه بگویی که داغ، شرط وصال است چقدر لاله روی سنگ کوهسار کشیدی - «چگونه دست بشویم از این غبار دل خود؟» - به روی گونه‌ی من طرح جویبار کشیدی! شبیه این شفق رنگ و رو پریده‌ی مغرب بگو برای چه قلب مرا انار کشیدی؟ ششم‌اسفندماه١۴٠٣
هدایت شده از شعر هیأت
عید است و خریدار تو باشم ای ماه لب‌تشنۀ دیدار تو باشم ای ماه سی روز دعا کرده‌ام و خواسته‌ام هم‌سفرۀ افطار تو باشم ای ماه! 📝 @ShereHeyat
عید آمد و رفت، بخت بیدار نشد چشمی روشن به دیدن یار نشد از شوق زدیم ابرها را به کنار ماه رخت ای دوست پدیدار نشد
کسی با روح من آمیخت در طوفان دلتنگی مرا در ابر غم پیچید در کوران دلتنگی تمام آن‌چه با خود داشتم با خود از اینجا برد و اشکم روی دستم ماند بر دامان دلتنگی دلم سیر است ازاین دست شادی‌ها، شبی ای کاش به پای سفره‌ی غم می‌شدم مهمان دلتنگی دلم شد بیت‌الاحزانی، همه اشک و همه اندوه بقیعی تازه شد دل، این غریبستان دلتنگی در این حال و هوا همراه با اندوه شیرینت طراوت می‌دهد جان مرا باران دلتنگی صدایم کن، و گرنه در سکوتی گنگ می‌پوسم رهایم کن رهایم کن، ازین زندان دلتنگی در این فصل پریشانی، نگاهت را مگیر از من کنون من ماندم و یک روح سرگردان دلتنگی سلام ای غربت معصوم ای روح سترگ عشق درود ای بهترین آغاز بر پایان دلتنگی تمام شعر من اندوه شد ای عاشق صادق مگر از خاطراتت پر شده دیوان دلتنگی فروردین1372
دوست دارد یار، چشم هرشبِه مرطوب را در همین آیینه پیدا کن رخ محبوب را ایستاده پشت در! در بازکن بر روی او ای که می‌خواهی بیابی طالع مطلوب را شوره‌زاری یا که در خواب زمستانی هنوز؟ این بهار آکنده از گل کرده، حتی چوب را! او به فکر توست، تو مفتون حسّ دیگری... مرگ من بر هم بریز این چرخه‌ی معیوب را! سایه‌ی لطف و ولای اوست بر روی سرت قدر می‌دانی دل ای دل! این رفیق خوب را؟ شهرمان شد مأمن رجاله‌ها، عفریته‌ها زخم هشداری زدی این امت مرعوب را؟ آن عبادتها فقط مدّ «ولاالضالین» که نیست هان ببین بر روی نیزه، مصحف زرکوب را کعبه است و بار دیگر فتنه‌ی اصحاب فیل دور کن از شهر خود این اَنگ شهرآشوب را! تو پیمبر باش در آیین انسانیتت جذب خواهی کرد حتی قلب سنگ و چوب را گفته بودم باز می‌گردی به اصل اصل خود لای قرآنت ببین پروانه‌ای مصلوب را از زلیخاها فراری بودی و یوسف شدی سنگ شد آیینه، دیدی جلوه محبوب را... ٣١ فروردین١۴٠٢
این شب جمعه، بعد از جلسه هیئت، یکی از طلبه‌ها آمد سراغم و بعد از «سلام علیک» گرم، گفت: با خودم گفتم، این پیر غلام کیست که در این تاریکی، لابلای جوان‌ها ایستاده و دارد سینه می‌زند؟ حالا می‌بینم شما بودید؛ معلمم! (البته به تعبیر خودش استادم!) امان از این تعابیر و القاب... عبارت «پیر غلام» دلم را لرزاند... به بهانه‌ای با او خداحافظی کردم و پناه بردم به گوشه‌ای از هیئت. بغضی که نمی‌توانست جلوی جمع، تبدیل شود به اشک، شد این رباعی: افسوس که یک لحظه مریدت نشدم یارت نشدم،«جون» و «سعید»ت نشدم می‌میرم از این خجالت آخر یک روز من پیر شدم، ولی شهیدت نشدم ... ٢٢فروردین١۴٠۴