✅ ثـواب وضــوی قبل از خــواب :
✍رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند؛
« هرڪس به هنگام خواب با:وضـو به رختخواب رود، تا زمانی ڪه از خواب برخیزد، ثواب شبزنده دارے و مناجات به او میدهند».
همچنین فرمودند:
« ڪسی ڪه با وضو بخوابد گویا شب تا صبح بیدار (و به عبادت مشغول بوده) است.»
📚 وسائل الشیعه، ج۱ ص۲۶۶
اے خدا یاد مرا از شھدا دور نڪن
هر شب ¹⁰صلوات هدیه به روح مطھر
یڪی از شھدا ..:)
هدیه به شھید والامقام:
شھید سجاد زبرجدے🕊
🏴امام حسن عسڪرے علیهالسلام
▪️مَا مِنْ بَلِيَّةٍ إِلاَّ وَ لِلَّهِ فِيهَا نِعْمَةٌ تُحِيطُ بِهَا
▪️هيچ گرفتارے و بلايى نيست مگر آن ڪه نعمتى از خداوند آن را در ميان گرفته است.
📗تحف العقول ص489
#دعای_غریق
حضرت آیتاللّٰه بهجت قدس سره:
براے تثبیت در دین و بودنِ بر صراط مستقیم، این دعا را در زمان غیبت، بخوانیم:
«يا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِك؛
اے خدا، اے رحمتگستر، اے مهربان، اے زیر و رو ڪننده دلها، قلب مرا بر دینت استوار و ثابت بدار.»
وقت خواندن این دعا همین روزها میباشد. اگر این روزها این دعا را نخوانیم پس ڪی میخواهیم بخوانیم؟!.
کتاب حضرت حجت(عج)، ص٢٣۶
اَلَّلهُم عجِّل لِوَلیِڪَ الفرَج
❅❁❅
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصتویکم پدر و مادرم می گفتند : « نخور فشارت می افته! » اما محمدحسین برای
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_شصتودوم
برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و این قدر تقلا وجنب و جوش!
با گوشی فیلم می گرفت .
یکی از پرستارها می گفت : « کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری ، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن ! »
قبل از اینکه بچه را بشویند ، در گوشش اذان و اقامه گفت .
همان جا برایش روضه خواند ، وسط اتاق زایمان ، جلوی دکتر و پرستارها ..
روضه حضرت علی اصغر ..
آنجایی که لالایی می خوانند .
بعدهم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت
اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم .
مدیر بخش می گفت : « شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟!»
دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند ، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند .
تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد . به زور بیرونش کردند
باز صبح زود سروکله اش پیدا شد
چند بار بهش گفتم :
« روز هفتم مستحبه موهای سربچه رو بتراشیم!» راضی نشد ..
بهش گفتم : « نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی ، دلت نمیاد؟! »
می گفت : « حیفم میاد!»
امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت ، تولد حضرت زینب (ع) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ ، مدام به من میگفت :
« بچه رو بمال به درودیوار هیئت!»
خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به درودیوار هیئت
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصتودوم برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و این قدر تقلا وجنب و
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_شصت_وسوم
برایش دو بار عقيقه کرد : يك بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد ، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (ع)
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش ، پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش . در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد
در تهران هم حاج آقا قاسمیان ، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی..
باهم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی .
حرف هایی را که ردوبدل میشد ، میشنیدم .
وقتی اذان واقامه حاج آقا تمام شد ، حمدحسین گفت :
« دو روز دیگه میرم مأموریت ، حاج آقا دعاکنین شهید بشم!»
هری دلم ریخت
دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعاخواندن..
بعد که دعا تمام شد ، گفتند : « ان شاء الله خدا شما رو به موقع ببره ،.
مثل شهید صدوقی ، مثل شهید دستغیب! »
داخل ماشین بهش گفتم : « دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟! »
سری بالا انداخت و گفت : « همه این حرفا درست ، ولی حرف من اینه :
لذتی که علی اکبر امام حسین برد ، حبیب نبرد! »
روزی که می خواست برود مأموریت ، امیرحسین ۴۷ روزش بود .
دل کندن از آن برایش سخت بود
چند قدم میرفت سمت در ، برمی گشت دوباره نگاهش می کرد و
می بوسیدش
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصت_وسوم برایش دو بار عقيقه کرد : يك بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عق
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_شصتوچهارم
وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحسین اذیتش می کردم
لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش.
می خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم که ذوق کند
هر چی استیکر بوس داشت فرستاد ..
دائم می پرسید :
« چی بهش می دی بخوره؟! داره چی کار می کنه؟!
وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا ، می گفت :
«برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست ، من که هیچ کس پیشم نیست!»
می گفت : « امیرحسین روببر تموم هیئتایی که باهم میرفتیم! »
خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت ..
به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش
هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم ، چه یک ساک ، چه سه تا ..
به مادرم می گفتم : « ببین چقدر قده .. نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!»
امیرحسین که آمد ، خیلی از وقتم را پر می کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود
البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم ، یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم بدتر میشد ..
زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می آمد ، مثلا سرماخوردگی ، تب و لرز و همین مریضی های معمولی ، حسابی به هم می ریختم
هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم ، چون می دانستیم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود
می گذاشتم تا بهتر شود ، آن موقع می گفتم : « امیرحسین سرما خورده بود ، حالا خوب شده! »
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصتوچهارم وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحسین اذیتش می کردم لحظه ب
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_شصتوپنجم
امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت
می خواست ببیند امیر حسین او را می شناسد یا نه؟
دستش را دراز کرد که برود بغلش ..
خوشحال شده بود که « خون ، خون رو می کشه!»
وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می ریزد ، راضی شد با ماشین کوتاه کند
خیلی ناز و نوازشش می کرد ..
دیگر از بوسیدن گذشته بود ، به سروصورتش لیس میزد
می گفتم : یه وقت نخوریش! »
تا در خانه بود ، خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می داد
از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیشه شیر و گرفتن آروغش
چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که :
« این کلیپ رو ببین ..
زنی لبنانی بالای جنازة پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند!
گفت : « اگه عمودی رفتم افقی برگشتم ، گریه زاری نکن مثل این زن محکم باش !»
نصیحت می کرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش..
به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود
در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد .
می گفت : « اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ می زنم ، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!»
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصتوپنجم امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت می خواست ببیند ام
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_شصتوششم
بعد از تشیع دوستانش می آمد می گفت :
«فلانی شهید شده بچه ی سه ماهه اش رو گذاشتند روی تابوتش ..
تو نزار روی تابوت ، بذار روی سینه م! »
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی می کردیم
وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید
بعد هم می گفت : « محکم باش!»
و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم
گوش به حرف هایش نمی دادم و الکی گریه زاری می کردم ، تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت ..
وقتی شهید شده بودند ، تا چند وقت عکس و تیزر و بنرو اینها را برایشان طراحی می کرد .
برای بچه های محل کارش که شهید شده بودند ، نماهنگهای قشنگی می ساخت .
تا نصفه شب می نشست پای این کارها
عکس های خودش را هم ، همان هایی که دوست داشت بعد در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود ، روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود
یکی سرش پایین است با شال سبزو عینک ، یکی هم نیمرخ .
اذیتش می کردم می گفتم : « پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه!»
در کنار همه کارهای هنری اش ، خوش خط هم بود ..
ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت . .
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد : پارچه جلوی اتوبوس ، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها مینوشت:« میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم ، منم گدای فاطمه »
وقتی از شهادت صحبت می کرد ، هرچند شوخی و مسخره بازی بود ، ولی گاهی اشکم را در می آمد
گاهی برای اینکه لجم را در آورد ، صدایم می زد :
« همسر شهید محمد خانی!»
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
♥️🌿
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
امام صادق علیهالسلام:
در شب و روزت منتظر امر (فرج) مولايت باش
تَوَقَّع أمرَ صاحِبِكَ لَيلَكَ و نَهارَكَ
بحارالأنوار جلد 98 صفحه 159
🌸🍃
علامه طباطبایی(ره):
زمانی سخن بگویید
ڪه سخنتان از سڪوتتان زیباتر باشد...!
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلوچهارم مثلا در عملياتي با کمتر از صد نفر به دشمن حمله کردن
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلوپنجم
آقای مداح گفت:چیزی که ایشان و دوستانشان به ما یاد دادند این بود که دیگر مهمات و تعداد نفرات کارساز نیست.
آنچه که در جنگ ها حرف اول را میزند روحیه نيروهاست.
اینها با یک تکبیر چنان ترسی در دل دشمن می انداختند که از صدتا توپ و تانک بیشتر اثر داشت.
بعد ادامه داد: اینها دوستی داشتند که از لحاظ جثه کوچک ولی از لحاظ قدرت و شهامت از آنچه فکر میکنید بزرگتر بود.
اسم او اصغر وصالی بود که در روزهای اول جنگ با نیروهایش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسید.
من از این بچه هاي بسيجي و با اخلاص این آیه قرآن رو فهميدم که میفرماید:
اگر شما بیست نفر صابر و استوار باشید بر دویست نفر غلبه میکنید.
ساعتی بعد از جلسه خارج شديم از اعضای جلسه معذرت خواهي کردیم و به سمت تهران حرکت کردیم بین راه به اتفاقات آن روز فکر میکردم
ابراهيم اسلحه کمری پر ماجرا را تحويل سپاه داد
و به همراه بچهای اندرزگو راهی جنوب شدند و به خوزستان آمدند.
دوران تقریبا چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شیرین تمام شد.
دورانی که حماسه های بزرگی را با خود به همراه داشت.
در این مدت سه تيپ مکانیزه ارتش عراق زمین گیر حملات یک گروه کوچک چریکی بودند.
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
هر ڪار بدے عقوبتی در پی دارد...
| غررالحکم،حدیث۵۸۶۰
❬در جوشنڪبير یڪ عباٰرتۍ هست:
"یٰـآڪَريٖمُالصَّفْـح"
یعنۍ...
یڪجور؎ تورو مۍبخشہ انگاٰرنہانگاٰر
ڪہ تو خطاٰیۍ مرتڪب شد؎..ッ💚🔗
❤️امیر المؤمنین علی ؏ ؛
هر ڪس از پیروان ما هر روز این چهار حمد را بخواند
خداوند او را چهار چیز ڪرامت فرماید✨
1⃣عمر طبیعی
2⃣مال و فرزند بسیار
3⃣با ایمان از دنیا رفتن
4⃣ بیحساب داخل بهشت شدن
بِسمِ اَللهِ اَلرَّحمنِِ اَلرَّحیمِ🍀
▪️اَلحَمدُلِلّهِ اَلّذی عَرََّفََنی نَفسَهُ وَلَم یَترُکنی عُمیانَ اَلقََلبِ
▪️ اَلحَمدُلِلّهِ اَلّذی جَعَلَنی مِن اُمََّةِمُحَمَّدٍ صَلَّی اَللهُ عَلَیهِ وَالِه
▪️ اَلحَمدُ لِلّهِ اَلَّذی جَعَلَ رِِزقی فی یَدِه وَلَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
▪️ اَلحَمدُلِلّهِ اَلَّذی سَتَرذنوبی وَ عُیُوبی وَلَم یَفضَحنی بَینَ الخلائق
📚 مفاتیح الجنان ص ۱۰۳۸
❖═••🍃🌸🍃••═❖
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلوپنجم آقای مداح گفت:چیزی که ایشان و دوستانشان به ما یاد د
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلوششم
فتح المبين
جمعی از دوستان شهيد
در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم. زیارت حضرت دانیال نبی ع آنجا خبردار شديم کلیه نيروهاي داوطلب (که حالا بنام بسيجي معروف
شده اند) در قالب گردان ها و تيپ های رزمی تقسیم بندی شده و جهت عمليات بزرگي آماده می شوند.
در حین زیارت حاج علی فضلی را ديديم ایشان هم با خوشحالی از ما استقبال کرد. حاج علی ضمن شرح تقسیم نيروها ما را به همراه خودش به تيپ المهدی(عج) برد.
در این تيپ چندین گردان نيروهاي بسيجي و چند گردان سرباز حضور داشت.
حاج حسين هم بچه هاي اندرزگو را بین گردان ها تقسیم کرد.
بیشتر بچههای اندرزگو مسئولیت شناسایی و اطلاعات گردانها را به عهده گرفتند.
رضا گودینی با یکی از گردان ها بود. جواد افراسیابی با یکی دیگر از گردانها
و ابراهيم در گردانی دیگر. کار آمادگی نيروها خیلی سریع انجام شد.
بچههای اطلاعات سپاه ماه ها بود که در این منطقه کار میکردند.
تمامی مناطق تحت اشتغال توسط دشمن شناسایی شد.
حتي محل استقرار گردان ها و تيپ های زرهی عراق مشخص شده بود.
روز اول فروردین سال ۱۳۶۱
عمليات فتح المبين با رمز یا زهرا س آغاز شد.
✍ادامه دارد...
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصتوششم بعد از تشیع دوستانش می آمد می گفت : «فلانی شهید شده بچه ی سه ماه
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_شصتوهفتم
من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . .
همه چیز را تعطیل می کردم
مثلا وقتی میرفتیم بیرون ، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم
حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید :
« همسر شهید محمد خانی ! »
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن .
ناسازگاری ام گل کرد که « این چه جشنی بود ؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن ؟ این شد شوهر برای این زن ؟ اون الان محتاج پتوی شما بود ؟
آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی ؟
همه چی عادی شد ؟ »
باید میرفتیم روی جایگاه وهديه می گرفتیم که من نرفتم .
فردایش داده بودند به خودش آورد خانه .
گفت : « چرا نرفتی بگیری ؟ »
آتش گرفتم..
با غیظ گفتم : « ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلوبگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم ؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم! »
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش
حتی گفت : « اگه شهید هم شدم ، نرو! »
همیشه عجله داشت برای رفتن . اما نمیدانم چرا این دفعه ، این قدر با اطمینان رفتار می کرد
رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم ، بعدهم کافی شاپ
می گفتم : « تو چرا این قدر بی خیالی ؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری ؟ »
بیرون که آمدیم ، رفت برایم کیک بزرگی خرید .
گفتم : « برای چی ؟ » گفت : تولدته! »
اما تولدم نبود
ولی بعد رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd