eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.9هزار دنبال‌کننده
687 عکس
811 ویدیو
46 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ #نشر_پیامهاے_این_ڪانال_صدقه‌ے_جاریه_است🌹 #ان‌شاالله 🌻 💙
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 🔖 📝 👇 ✅ یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت ڪه وقت رفتن من نرسیده است! ♻️فهمیدم ڪه تا در دنیا فرصت هست باید براے رضاے خدا ڪار ڪنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. 🔆اما همیشه دعا میڪردم ڪه مرگ ما با شهادت باشد. 💠در آن زمان بسیار تلاش ڪردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. ♻️اعتقاد داشتم ڪه لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است.   سالها گذشت. 🔆باید این را اضافه ڪنم ڪه من یڪ شخصیت شوخ ولی پرڪار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرڪار گذاشتن هستم. 🔷مدتی بعد ازدواج ڪردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم. 💥یڪ روز اعلام شد ڪه براے یڪ ماموریت جنگی آماده شوید. ♦️حس خیلی خوبی داشتم و آرزوے شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما ڪجا و شهادت ڪجا... 🔰آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما ڪمرنگ شده... 🛡در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت ڪرد. حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دڪتر رفتم ولی فایده نداشت. 💥تا اینڪه یڪ روز صبح احساس ڪردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! درست بود! چشم من از مڪان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدے داشتم. 🍃همان روز به بیمارستان مراجعه ڪردم و التماس ڪردم ڪه مرا عمل ڪنید دیگر قابل تحمل نیست. ✔️تیم پزشکی اعلام ڪرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده ڪه فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده. 🔷و به علت چسبیدگی این غده به مغز ڪار جداسازے آن بسیار سخت است... پزشڪان خطر عمل را بالاے ۶۰ درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد ڪه عمل انجام بگیرد. 🔺با همه دوستان و آشنایان و با همسرم ڪه باردار بود و سختی هاے بسیار ڪشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. 🔘حس خاصی داشتم احساس می ڪردم ڪه دیگر از اتاق عمل برنمیگردم. تیم پزشڪی ڪارش را شروع ڪرد و من در همان اول ڪار بیهوش شدم. ⛔️عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد.. پزشڪان نهایت تلاش خود را می ڪردند و در آخرین مراحل عمل بود ڪه یڪباره همه چیز عوض شد.... 🔅احساس ڪردم ڪه ڪار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشڪلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. 💫احساس راحتی ڪردم و گفتم خدایا شڪر عمل خوبی بود. ❄️با اینڪه ڪلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روے تخت جراحی بلند شدم و نشستم. 🌕براے یڪ لحظه زمانی ڪه نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه هاے  ڪودڪی تا لحظه‌اے ڪه وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات براے لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... ✨چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یڪ لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم. 💥در همین حال و هوا بودم ڪه جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود. ☘او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را ڪجا دیدم؟! 🍁سمت چپم را نگاه ڪردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند.. 🌾عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهداے دوران دفاع مقدس بود. 🌿از اینڪه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. 🌱نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را... حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل! 🌺با لبخندے به من گفت:برویم. با تعجب گفتم ڪجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دڪتر ماسڪ روے صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد. 🔰خیلی عجیب بود ڪه دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! 🔰می فهمیدم ڪه در فڪرش چه می‌گذرد و افڪار افرادے ڪه داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. ⚠️از پشت در بسته لحظه اے نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. 💥برادرم با یڪ تسبیح در دست نشسته بود و ذڪر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: خدا ڪند ڪه برادرم برگردد.. دو فرزند ڪوچڪ دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه ڪنیم... یعنی بیشتر ناراحت خودش بود ڪه با بچه‌هاے من چه ڪند!! ⚡️ ڪمی آن طرف در یڪ نفر در مورد من  با خدا حرف میزد. جانبازے بود ڪه روے تخت خوابیده بود برایم دعا می ڪرد قبل از اینڪه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی ڪرده و گفته بودم ڪه شاید برنگردم. 🌺این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه.. 🍃ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم.. ادامه دارد.. 🌤️🤲
✨🌱✨🌱✨🌱✨ آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من ڪه جنگ را نديده بودم. من ڪه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا یڪی از بندگان خالصش را بشناسم. اين صحبت ها ســال ها ذهن مرا به خود مشغول ڪرد. باورم نمی‌شد، يك رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد! عجيب تر آنڪه خودش از خدا خواســته بود ڪه گمنام بماند! و با گذشت سال ها هنوز هم پيڪرش پيدا نشده و مطلبی هم از او نقل نگرديده! و من در همه ڪلاس‌هاے درس و براے همه بچه ها از او می گفتم. هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوے اخلاق عملي معرفي ڪرده؟ فرداے آن روز بر سر مزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم. با ديدن چهره او ڪاملاً بر صدق رويائي ڪه ديده بودم اطمينان پيدا ڪردم. ديگر شڪ نداشتم ڪه عارفان را نه درڪوه ها و نه در پستوخانه هاے خانقاه بايد جست ، بلکه آنان در ڪنار ما و از ما هستند. همان روز به سراغ يڪی از رفقاے شهيد هادے رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم. تصميم خودم را گرفتم. بايد بهتر و ڪامل تر از قبل ابراهيم را بشناســم. از خدا هم توفيق خواستم. شــايد اين رســالتی اســت ڪه حضرت حق براے شناخته شــدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است. ✍ادامه دارد....
💖🌸💖🌸💖 کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می‌شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم... دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐 در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه..😒 وقتی دیدم توجهی نمی‌کنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید» بدون مقدمه گفتم این موکت‌ها کمه. گفت قد همینشم نمیان💔 بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😐 اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠 بعد رفت دنبال کارش..🚶🏻‍♀ همین که دعا شروع شد روی همه موکت‌ها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم 😐 یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه‌های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه .. مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامه‌نگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود🚶🏻‍♀ من که خودم رو قاطی این ضابطه‌ها نمی‌کردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام می‌دادم😁😐 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd