خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_بیستوپنجم برآفتاب، ارتفاعات سرتتان، چرميان، ديزه كش، فريدون ه
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_بیستوششم
انار نرسيده بوديم كه خبر شهادت غلامعلي پيچك در جبهه گيلان غرب همه ما را متأسف كرد.
به محض رسيدن به ارتفاعات انار، يكي از بچه ها با لهجه مشهدي به سمت من آمد و گفت: حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن!!
بدنم يكدفعه لرزيد.
آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چي شده؟! جواب داد: يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم.
رنگم پريد. ســرم داغ شــد.
ناخودآگاه به سمت ســنگرهاي مقابل دويدم.
در راه تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور مي شد، وارد سنگر امدادگرشدم و بالاي سرش آمدم. گلوله اي به عضات گردن ابراهيم خورده بود.
خون زيادي از او می رفت.
جواد را پيدا كردم و پرسيدم: ابرام چي شده؟!
با كمي مكث گفت: نمي دونم چي بگم. گفتم: يعني چي؟! جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت كرديم كه چطور به تپه حمله كنيم.
عراقي ها شــديداً مقاومــت مي كردند.
نيروي زيادي روي تپــه و اطراف آن داشتند.
هر طرحي داديم به نتيجه نرسيد.
نزديك اذان صبح بود و بايد كاري مي كرديم، اما نمي دانســتيم چه كاري بهتره. يكدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد!
به سمت تپه عراقي ها حركت كرد و بعد روي تخته سنگي به سمت قبله ايستاد!
بــا صداي بلند شــروع به گفتن اذان صبح كرد!
ما هــر چه داد مي زديم كه ابراهيم بيا عقب، الان عراقي ها تو رو مي زنن،
فايده نداشت. تقريباً تا آخر اذان را گفت.
با تعجب ديديم كه صداي تيراندازي عراقي ها قطع شده!
ولي همان موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد.
ما هم آورديمش عقب!
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd