خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیوپنجم شوخ طبعي راوی: علي صادقي، اكبر نوجوان ابراهيم در
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیوششم
جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي رفت و دوستانش را صدا مي كرد.
يكي يكي آن ها را مي آورد و مي گفت: ابرام جون، ايشــون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و...
ابراهيــم كه خيلي خورده بود و به خاطــر مجروحيت، پايش درد مي كرد،
مجبور بود به احترام افراد بلند شــود و روبوسي كند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بي صدا مي خنديد.
وقتي ابراهيم مي نشست، جعفر مي رفت و
نفر بعدي را مي آورد!
چندين بار اين كار را تكرار كرد.
ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت:
جعفر جون، نوبت ما هم مي رسه!
آخرشب مي خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت:
سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد.
فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي!
من ايستادم.
ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا!
يكي از جوان هاي مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده
هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه...
بعد كمــي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتــره،
فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: بااجازه و حركــت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و
ايستادم. دوتايي داشتيم مي خنديديم. موتور جعفر رسيد.
چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند!
✍ادامه دارد...
✨🌱✨🌱✨🌱✨
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
✨🌱✨🌱✨🌱✨
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
━━━ ━━━ ━━━ ━━━