خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_پانزدهم گفت: سيد چي بگم؟! بعد مكثي كرد و با آرامش ادامه داد:
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_شانزدهم
محضر بزرگان
راوی: امير منجر
ســال اول جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم.
ابراهيم عقب موتور نشسته بود. از خياباني رد شــديم.
ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا!
من هم سريع آمدم کنار خيابان.
با تعجب گفتم: چي شده؟!
گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه،کار خاصي ندارم.
بــا ابراهيم داخل يك خانه شــديم.
چند بار ياالله گفــت و وارد يك اتاق شديم.
چند نفر نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشکي بالاي مجلس بود.
به همراه ابراهيم ســلام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم.
صحبت حاج آقا با يکي از جوان ها تمام شد. ايشــان رو کرد به ما و با چهره اي
خندان گفت:
آقا ابراهيم راه گم کردي، چه عجب اينطرف ها!
ابراهيم سر به زير نشسته بود.
با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمي کنيم خدمت برسيم.
همينطــور کــه صحبت مي کردنــد فهميدم كه ايشــان، ابراهيــم را خوب مي شناسد.
✍ادامه دارد...
سلام بر ابراهیم 🤲♥️
شهادت سنگ را بوسیدنی ڪرد ..