خودسازے و تࢪڪ گناھ
☀️ ☀️ ☀️ ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_نودم روزهاي آخر راوی: علي صادقي ،عل
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_نودُیکم
ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است.
آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت.
در تاريكي شب با هم قدم مي زديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته،
درسته؟!
خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره اي از آرزوي من است،
من مي خواهم چيزي از من نماند.
مثل ارباب بي كفن حســين علیه السلام قطعه قطعه شوم.
اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد.
دلم مي خواهد گمنام بمانم.
دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم.
مي گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمي خواهم مزار داشته باشم.
بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد.
فردا ظهر رفتيم منزلشــان.
قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو،
در نماز حالت عجيبي داشت.
انگار كه در اين دنيا نبود!
تمام وجودش در ملكوت سير مي كرد!
بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را
زمزمه كرد.
يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده،
تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه!
در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره سلام الله علیها بــود.
در ادامه مي گفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند،
هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد مي كرد.
اواسط بهمن بود.
ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟
آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در.
ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.
✍ادامه دارد...
— اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
«خدایا عاقبت ڪارهاے ما را ختم به خیر ڪن»