خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_شصتونهم ماجرای مار راوی:مهدی عموزاده ساعت ۱۰ شب بود در کوچ
✨🌱✨🌱✨🌱
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_هفتادم
بعد هوا روشن شد. ما مشغول تکمیل شناسایی مواضع دشمن بودیم
همینطور که در حال کار بودیم یک دفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما میآمد!
مار به آن بزرگی تا به حال ندیده بودم نفس در سینه ما حبس شده بود
هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. اگر به سمت مار شلیک میکردیم عراقیها میفهمیدند.
اگر هم فرار میکردیم عراقیها ما را میدیدند.
مار هم به سرعت به سمت ما میآمد ما فرصت تصمیم گیری نداشتیم. آب دهانم را فرو دادم.
در حالی که ترسیده بودم نشستم چشمانم را بستم و گفتم:
بسم الله الرحمن الرحیم و بعد خدا را به حق حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها قسم دادم.
زمان به سختی میگذشت چند لحظه بعد جواد زد به دستم چشمانم را باز کردم.
با توجه دیدم مارتا نزدیک ما آمد ولی بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شد.
آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خندهدار دیگری برای ما تعریف کرد.
خیلی خندیدیم. بعد هم گفت:سعی کنید آخر شب که مردم میخواهند استراحت کنند بازی نکنید.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم حتی وقتی فهمیدم صبحها برای نماز مسجد میرود من هم به خاطر او به مسجد میرفتم.
تاثیر آقا ابراهیم روی من و بچههای محل تا حدی بود که نماز
خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شده بود
ما نتوانستیم دوری از را تحمل کنیم و ما هم راهی جبهه شدیم.
🔷 ✍ ادامه دارد....
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ»